جدول جو
جدول جو

معنی خرلو - جستجوی لغت در جدول جو

خرلو
لگد خر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلو
تصویر خلو
خالی بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خالو
تصویر خالو
دایی، برادر مادر، خال
فرهنگ فارسی عمید
(خَرْوْ)
دهی است از دهستان برون بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در سی هزارگزی شمال خاوری فردوس و شش هزارگزی خاور شوسۀ عمومی بجستان به فردوس. این ده کوهستانی و گرمسیر است. آب از قنات. محصول آن غلات، پنبه، زعفران، ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خیرو، خبازی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مخفف خروس است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خروه. خروچ. خروس، خیرو. خبازی. (ناظم الاطباء). رجوع به خرو شود
لغت نامه دهخدا
(خِلْوْ)
خالی. تنها. منفرد، مرد فارغ و بری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، اخلاء، زن فارغ و بری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخلاء
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کوهی است بسیار بزرگ و بلند و شامخ. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نوعی ازآلوی بزرگ که آن را خلوگرده نیز گویند:
در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
، هلو که میوه ای است معروف. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام طایفه ای از ایل قشقایی دارای بیست خانوار
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خالی بودن. خلاء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: جاؤونی خلو زید، ای خلوهم منه، ای خالین منه: چون فخرالدوله وفات یافت به قاموس کس فرستاد و از وفات او و خلو عرصۀ ولایت خبر داد. (ترجمه تاریخ یمینی). برادر او را خسرو و فیروزبن رکن الدوله به خلافت ونیابت او نامزد کردند تا از خلو منصب ملک و عطلت سریر پادشاهی خللی حادث نشود. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بزبان بعضی از عربان بمعنی مطلق سرگین باشد همچو خروالدیک که سرگین خروس است و آنرا بر گزندگی سگ دیوانه نهند نافع باشد. و خروالفار که سرگین موش است، چون بر دأالثعلب طلا کنند سودمند بود. همچنین خروالذئب که سرگین گرگ باشد، گویند اگر قدری از آن بر ریسمانی که از پشم گوسفندی که گرگ او را کشته باشد بندند و آن ریسمان را بر ران صاحب قولنج ببندند در حال بگشاید. (برهان قاطع). فضله. چلغوز. (یادداشت بخط مؤلف) ، گل. لای. (یادداشت بخط مؤلف) :
بس کسا کاندر هنر وندر گهر دعوی کند
همچو خردر خرو ماند چون گه برهان شود.
فرخی
خیرو. خبازی. (ناظم الاطباء). خرو. تخم آن گزندگی جانوران رانافع است و بعربی بذرالخرو خوانند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(نَ لِ)
دهی است از دهستان کورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل، در 32هزارگزی جنوب شرقی اردبیل در ناحیۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 119 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو. واقع در پنج هزارگزی جنوب باختری سیه چشمه. از سیه چشمه تا قریه، راه ارابه رو وجود دارد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 350 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد. صنایع دستی آن جاجیم بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام طایفه ای است از ایل بچاقچی در کرمان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 95). این طایفه مرکب از سی خانوار است که سردسیر آنها چهارگنبد و گرمسیر آنان چاه قلعه و زبان آنها ترکی است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع در 36 هزارگزی شمال باختری ماه نشان و 20 هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر که دارای 257 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. این ده به تازکنده نیز معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی از دهستان بیرم بخش گاوبندی لار واقع در 59هزارگزی شمال خاوری گاوبندی. جلگه، گرمسیر. آب از چاه و باران و محصول آن غلات و لبنیات و خرما. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ظاهراً نام گیاهی است و مؤلف لغت نامه آنرا شکل غلط ’خربق’ تشخیص داده اند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی بچند جا این کلمه آمده است ولی در فرهنگهای دیگر این نام یافت نشد: این همه را گر (یعنی یا) بعضی را اندر شراب خرتو یا اندر سکنگبین حل کنند و بدان غرغره کنند (در بیماری خناق) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر همه انواع خناق نخست غرغره بچیزی کنند که اندر وی قبضی باشد و خون را بازنشاند چون شراب خرتو و افشرۀ جوز و آب عنب الثعلب. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون آب گشنیز تر و شراب خرتو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر وقت که ملازه بخواهند برید اقراص کهربا و افیون و شراب گوزو شراب خرتو حاضر باید داشت تا پس از بریدن بدان غرغره کنند تا خون بسیار نرود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان ایرغان بخش مرکزی شهرستان سراب که در 7500گزی باختر سراب و پانصدگزی راه شوسۀ تبریز واقع است. جلگه و معتدل است و 174 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش شوسه است. این ده را ’چرمی’ نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
برادر مادر، (برهان قاطع) (آنندراج)، دایی، (فرهنگ ضیائی)، خال، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 377)، آبو، آبی، شوهرخاله، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سورنایی را گویند و آن را شاهنایی و شهنایی هم خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 377)، نفیر
لغت نامه دهخدا
(خَ صِ)
دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز واقع در نه هزارگزی باختر اسکو و 2 هزارگزی شوسۀ اسکو به تبریز. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و 422 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است. این ده را خاصلر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
سرگین مرغ نر خانگی از راسته ماکیان که دارای نژاد های مختلف است. یا خروس بی محل (بی هنگام) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلو
تصویر خلو
خالی، تنها، منفرد
فرهنگ لغت هوشیار
دایی کاکویه خالو پارسی نیز هست و برابر است با سورنای دائی خال برادر مادر. خواهر مادر، جمع خالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلو
تصویر خلو
((خُ لُ وّ))
خالی شدن، تهی گشتن، تنها بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خالو
تصویر خالو
دایی، برادر مادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلو
تصویر خلو
((خِ))
تهی، خالی، بیزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرو
تصویر خرو
((خُ))
خروس، مرغ نر خانگی از راسته ماکیان، خروچ
فرهنگ فارسی معین
خال، دایی
متضاد: عمو، خاله، سورنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرخو
فرهنگ گویش مازندرانی
تفنگ سر پر دهن گشاد، هر چیز نامتناسب و غیر شکیل
فرهنگ گویش مازندرانی
مکان و موقعیت آفتاب گیر، آفتاب گرفته، نام مرتعی در پرتاس.، نام آبادی ای از دهستان فیروزکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
جوی خودرو، آزادی عمل موقت در برخی بازی های محلی، گیاهی وحشی شبیه هویج
فرهنگ گویش مازندرانی
دایی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی باقلای وحشی، لوبیای خودرو و هرز، دانه های سیاه رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی