جدول جو
جدول جو

معنی خرفقه - جستجوی لغت در جدول جو

خرفقه
(تَ ظَلْ لی)
سر فروداشتن و خاموش بودن، دوسیدن بزمین. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرفه
تصویر خرفه
گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد، تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرقه
تصویر خرقه
جبه ای که از دست پیر می پوشیده اند و گاهی از تکه های گوناگون دوخته می شد، نوعی پوستین بلند، تکه ای از پارچه یا لباس
خرقه از کسی داشتن: مرید و پیرو کسی بودن و خرقه از او گرفتن، برای مثال هر جا که سیه گلیم و شوریده سری است / شاگرد من است و خرقه از من دارد (شیخ ابوالحسن خرقانی - شاعران بی دیوان - ۴۵۵)
خرقه انداختن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه افکندن
خرقه افکندن: خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه انداختن
خرقه تهی کردن: کنایه از جان، سپردن مردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفقه
تصویر رفقه
گروه هم سفر و همراه، دوستان و همراهان
فرهنگ فارسی عمید
(خِ قَ)
آنچه بوی زنند مانند تسمه و روده و دره و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بیابان املس سراب دار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
خردل فارسی بلغه اهل شام و مصر و آن ب حشیشهالسلطان شهرت دارد و آن نوعی از سپندان است که برگش عریض است. (از منتهی الارب). خرفوف. تخم ترتیزک. (یادداشت بخط مؤلف). حشیشهالسلطان و آن نوعی از حرف السطوح می باشد، تخم سداب بری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
حکایت و قصه و افسانه و داستان خوش و پسندیده و مقبول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ فَ)
مؤنث خرف. زنی که از پیری عقلش تباه شده باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ فَ)
دهی است میان سنجار و نصیبین و احمد مقری ابن مبارک بن نوفل از این ده است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
آنچه چیده شده از میوه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: التمر خرفه الصائم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ / فِ)
نام گیاهی است و آنرا بپارسی پرپهن گویند و معرب آن خرفج است و آن بعربی به بقلهالحمقاء معروف است. گویند در اصل بقلهالزهراء بوده و معاندان اهل بیت آنرا برگردانده بقلهالحمقاء خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از برهان قاطع). فرفین. فرفه. فرفحیز. فرفیه. بقلهالمبارکه. بقلهاللینه. چکوک. وشینگ. بلبن. کف. قینا. کلنگ. کلنگک. نوحل. بوخله. رجله. بی خیله. ختفرج. زریرا. بخله. بخیله. خفرج. گیاه نمناک. تورک. پی خیله. خوک. مویزآب. دندان سا. تخمگان. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ ءَ)
گذرانیدن تیر از شکار، ریزه کاری کردن در انداختن تیر، به آهستگی تیر انداختن. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ قَ)
مؤنث خرق، زن خجل و شرمنده و هراسان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ قَ)
گولی و نادانی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ)
ابن شعاب. نام شاعری است که شعاب مادر وی و پدرش نباته بوده است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ)
نام اسب اسود بن قرده و اسب معتب غنویست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ)
گلۀ ملخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از تاج العروس). ج، خرق، جعبه ای که بطانۀ آن پوست گوسپند و یا پوست خز و سنجاب باشد. (از ناظم الاطباء). قسمی جامۀ زبرین که آستر از پوستهای گرانبها دارد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرقۀ ترمه، خرقه ای که جنس آن از ترمه باشد. (یادداشت مؤلف).
- خرقۀ خز، هرگاه آستر جبه از پوست خز باشد بنام خرقۀ خز است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرقۀ سنجاب، هرگاه آستر جبه از پوست سنجاب باشد آنرا خرقۀ سنجاب می نامند. (یادداشت بخطمؤلف).
، جامۀ پارینه و کهنه پاره دوخته. (از ناظم الاطباء). پاره جامه. (دهار) :
کهن خرقۀ خویش پیراستن...
سعدی (گلستان).
اتفاقاً اول کس که درآمد گدایی بود همه عمر او لقمه اندوخته و خرقه دوخته. (گلستان سعدی)، هر جامه یا لباسی که از پیش گریبان چاک باشد. (ناظم الاطباء) :
کنون آن بخون اندرون غرقه گشت
کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن.
نظامی.
ندرّد چو گل خرقه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار.
سعدی (بوستان).
، پاره ای از جامه. (ناظم الاطباء). رگو. کهنه. لته. پینه. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خرق: با خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجری نشستن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و پیل و کندس و جندبیدستر بکوبند نرم در خرقه بندند و ببویانند تا عطسه آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خاصه که بیشتر مردمان قارورۀ پلید و ناشسته و اندر خرقۀ پلید و درشت عرضه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بار بنهاد او را (مریم را) در خرقه ای بپیچید. (ابوالفتوح رازی).
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند.
خاقانی.
خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب.
خاقانی.
خرقه ای بر ریش خر چفسیده سخت
چونکه خواهی برکنی زو لخت لخت.
مولوی (مثنوی).
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه بر خرقه می دوخت. (گلستان).
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه ست سر از جیب خرافات برآر.
نظام قاری.
- خرقه الحائض، پارچه ای که زن حائض بخودگیرد. (ناظم الاطباء). رگوی زن حائض. (یادداشت بخط مؤلف).
، جبۀ مخصوص درویشان. (ناظم الاطباء) :
ای برادر بحذر باش ز خرقه بمیانشان
زآنکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند.
ناصرخسرو.
اینکه تو بینی بزیر خرقه خزیده
کهنه حریفی است شمع جمع حریفان.
خاقانی.
اشک من در رقص و دل در حال وناله در سماع
من دریده خرقۀ صبر و فغان آورده ام.
خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 260).
نعره برآورد و بمیخانه شد
خرقه بخم درزد و زنار بست.
عطار.
عشق از این بسیار کرده ست و کند
خرقه را زنار کرده ست و کند.
عطار (منطق الطیر).
مردی سلیم خدای ترس بوده و ارباب خرقه را نیک بنظر اعزاز نگریستی. (جهانگشای جوینی). یاران ارادت من در حق وی خلاف عادت دیدند... یکی از آن میان زبان تعرض درازکرد... که این حرکت مناسب سیرت خردمندان نکردی خرقۀ مشایخ به چنین مطربی دادن. (گلستان). گفت ای فرزندخرقۀ درویشان جامۀ رضاست. (گلستان).
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامۀ کعبه را جل خر کرد.
سعدی (گلستان).
برو زآن مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار.
سعدی.
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
خرقه پوش و بترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش.
اوحدی.
خدا زآن خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی.
حافظ.
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
حافظ.
طریقۀ خواجۀ ما این بودکه در لقمه و خرقه احتیاط بسیار می کردند. (انیس الطالبین).
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردگی و ریشه سنجاق را.
نظام قاری.
می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن
ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن.
همای اصفهانی.
اگر از خرقه کس درویش بودی
رئیس خرقه پوشان میش بودی.
؟
ای خوشا خرقه و خوشا کشکول.
؟
خرقه در نزد صوفیان: عزالدین محمود بن علی کاشانی آرد: ازجمله رسوم موضوعۀ صوفیان یکی الباس خرقه است در تغییر لباس معهود که مشایخ در بدایت تصرف در احوال مریدان آنرا مستحسن داشته اندو در سنت آنرا سندی نیافته الا حدیث ام خالد که روایت است از رسول صلی اﷲعلیه که وقتی جامه ای چند بحضرت اوآوردند و در میان گلیمی بوده سیاه کوچک آنرا برداشت و روی بجماعت کرد و گفت ’من ترون اکسو هذه’، همه خاموش ماندند فرمود که ’ایتونی بام خالد’ ام خالد را حاضر کردند آن گلیم را در وی پوشاند و گفت ’ابلی هذا واخلقی’ و دو بار بازگفت و بر آن گلیم علمی چند بود زرد و سرخ در آنجا نگاه می کرد و می گفت یا ام خالد هذا سناء، و سنا بزبان حبشه نیکو باشد و تمسک بدین حدیث در تصحیح الباس خرقه بر وصفی و بر هیئتی که رسم متصوفه است بعید است. و معهذا اگرچه از سنت آنرا سندی صریح نیست ولیکن چون متضمن فوائد است و مزاحم سنتی نه مختار و مستحسن بود چه اتباع مصالح طریقی مشروع است و از این جانب که پیش مالک مصالح مرسله که آنرا ازسنت شاهدی نبود معتبر است. و ازجمله فوائد آن یکی تغییر عادتست و فطام از مألوفات طبیعی و حظوظ نفسانی چه نفس را همچنانک در مطمومات و مشروبات و منکوحات شربی و لذتی هست در ملبوسات نیز حظی و شربی هست و هرلباس که پوشیدن آن نفس را عادت گشت و بر هیئتی مخصوص از آن قرار گرفت بی شک او را در آنجا حظی بود و از وی حلاوتی باشد. پس تغییر لباس صورت تغییر عادت بود وتغییر عین عبادت و از اینجاست حدیث ’بعثت لرفع العادات’ و چون تغییر عادت در لباس پدید آید تعدی و سرایت آن بدیگر عادت متوقع بود. فائدۀ دیگر دفع مجالست اقران السوء و شیاطین الانس است که بمجانست صورت و مشابهت هیئت بصحبت یکدیگر مایل باشند پس هرگاه که مخالفتی بتغییر لباس و تبدیل هیئت در ظاهر مرید پیدا شود اقران و اخدان او که برابطۀ طبیعت و واسطۀ حظوظ نفس بصحبت او مایل باشند از وی مفارقت کنند چه خرقه ظل ولایت شیخ است که بر وجود مرید افتد و شیطان از ظل اهل ولایت برمد چنانک در حدیث است ’ان الشیطان لیفر من ظل عمر’ و مرید را همچنانکه صحبت اخیار واجب است رنگ ایشان بگیرد مجانبت و مفارقت اشرار در مقدمۀ آن شرط است تا قبول صحبت اخیار پدید آید بر مثال جامه ای که آلودۀ دسومت بود بی شک دسومت رنگ نپذیرد الا بعد ازازالت آن. فایدۀ دیگر اظهار تصرف شیخ است در باطن مرید بسبب تصرف در ظاهر او چه تصرف ظاهر علامت تصرف باطن است، تا اول باطن مرید قابل تصرف ولایت شیخ نگرددو او را کامل مکمل نشناسد بظاهر منقاد و مستسلم او نشود و ناصیۀ اختیار خود در دست تصرف او ننهد و اخذنواحی مریدان صورت این معنی است. فایدۀ دیگر بشارت مرید است بقبول حق تعالی مر او را، چه الباس خرقه علامت قبول شیخ است مرید را و قبول شیخ امارت قبول حق پس مرید بواسطۀ خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب ولایت بداند که حق تعالی او را تبرک کرده است و تألیف و اجتماع او با شیخ برابطۀ صدق ارادت و حسن قبول آینه یی گردد او را که در وی صورت سر سابقت و حسن خاتمت خود مشاهده کند، چه تألیف اشباح نتیجۀ تعارف ارواح است و تعارف علامت جنسیت و معیت در عالم غیب چنانکه در خبر است ’الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف’ و همچنین خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب فراست صورت سر ارادت مرید با شیخ و محبت شیخ است با مرید و جمله احوال سنیه نتایج ازدواج بین این دو معنی است. خرقه بر دو نوع است: خرقۀ ارادت و خرقۀ تبرک، خرقۀ ارادت آن است که چون شیخ بنفوذ نور بصیرت و حسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در او آثار حسن سابقت تفرس کند و صدق ارادت او در طلب حق مشاهدت نماید وی را خرقه پوشاند تا مبشر او گردد بحسن عنایت الهی در حق او و دیدۀ دلش به استنشاق نسیم هدایت ربانی که خرقۀ متحمل آن بود روشن گردد همچنانکه دیدۀ یعقوب از نسیم قمیص یوسف بینا گشت. و اما خرقۀ تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن الظن و نیت تبرک بخرقۀ مشایخ آن را طلب دارد و این چنین طالب بشرایط اهل ارادت و انسلاخ از ارادت خود با ارادت شیخ مطالب نبوده، و وصیت آن مرید بدو چیز کنند: یکی ملازمت احکام شریعت، دوم مخالطت اهل طریقت، چه ممکن بود که بمخالطت ایشان جنسیتی دیگر حاصل کند و قابل خرقه ارادت گردد، پس خرقۀ ارادت ممنوع بود الا از اهل ارادت و ارباب صدق عزیمت و خرقۀ تبرک مبذول باشد در حق هرکه با مشایخ حسن الظنی دارد و بعضی بر این دو خرقۀ ولایت زیاده کرده اند و آن آن است که چون شیخ در مرید آثار ولایت و علامت وصول بدرجۀ تکمیل و تربیت مشاهده کند وخواهد او را بنیابت و خلافت خود نصب کرده و بطرفی فرستد و او را در تصرف و تربیت خلق مأذون گرداند وی را خلعت ولایت و تشریف عنایت خود پوشاند تا مدد نفاذ امر او موجب سرعت مطاوعت خلق گردد.
خرقۀ ملون: اختیار خرقۀ ملون بجهت صلاحیت قبول اوساخ و تفریغ خاطر اهل معاملات و مراقبات از اهتمام بمحافظت جامۀ سپید و اشتغال بغسل آن ازجمله مستحسنات مشایخ است، چه سنت به استحباب جامۀ سپید وارد است چنانکه در خبر است ’خیر ثیابکم البیض’ نزدیک صوفیان این استحباب مطلقاً فی نفس الامر ثابت است و اما بنسبت با طایفه یی که اوقات ایشان مستغرق طاعت بود و ساعات موزع بر اوراد و ایشان را بنفس خود مباشرت، غسل و تنظیف جامۀ سپید باید و اشتغال بدان ایشان را از محافظت اوقات و ملازمت اوراد شاغل گردد جامۀ ملون بهتر بود چه بی شک فضیلت نوافل از فضیلت خیراللباس بیشتر بود و هرگاه که مباشرت فاضل مستلزم ترک افضل بود ترک آن فضیلت فضیلت بود. و لون ازرق اختیار متصوفه است باآنکه لون سیاه در قبول اوساخ از ارزاق تمامتر و ممکن است که به سبب آن بود که واضع این رسم را یا دیگر را ازجمله مقتدایان طریقت به اتفاق لون ازرق دست داده باشد و دیگران بر سبیل ارادت و تبرک بدو تشبه نموده خلف از سلف تلقی کرده و رسمی مستمر گشته، و طایفه یی از متصوفه در اسباب اختیار ملون و انواع آن بتکلیف وجود انگیخته اند از ایشان بعضی گفته اند که متصوفه لباس برنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود و رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات صفات نفس منغمر و منعمس بود و سرادقات آن بر او مشتمل و محیط، و حال و اهل ارادت نه چنین است، چه برکت و پرتو نور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشانست بعضی از ظلمت وجود مندفع بود پس جامۀ سیاه مناسب حال نباشد و چون هنوز از ظلمات صفات نفوس بکلی خلاص نیافته باشند و بصفای مطلق نپیوسته جامۀ سپید نیز مناسب حال ایشان نبود بلکه لایق حال ایشان جامۀ ازرق باشد چه زرقت رنگی است مرکب ازاخلاط و امتزاج نور و ظلمت و صفا و کدورت، و صورت این معنی در شعلۀ شمع مشاهدت توان کرد چه شعله را دو طرف است یکی نور محض دوم ظلمت صرف و بین الطرفین که ملتقای نور و ظلمت است و محل امتزاج هر دو برنگ زرقت نماید و جامۀ سپید لایق حال مشایخ است که بکلی از کدورت صفات نفس خلاص یافته باشند و این وجوه و امثال آن اگرچه قریب اند ولکن بتکلف آمیخته اند و بتعسف انگیخته و تقید بدان فضیلتی زیادت ندارد چه اهل این طریق سه فریق اند: فریق اول: مبتدیان و حال ایشان ترک اختیار بود با شیخ و ایشان را بخود هیچ چیز از ملابس و مآکل و غیر آن جایز نه الا به ارادت شیخ. فریق دوم: متوسطان و حال ایشان ترک اختیار بود با حق و ایشان را درلباسی مخصوص اختیار نه هر چیز که مقتضای وقت بود ایشان بحکم آن بروند. فریق سوم: منتهیان و ایشان به اختیار حق مختار بود و مرید حقیقی چون زمام اختیار بدست تصرف شیخی کامل صاحب بصیرت سپارد و منقاد و متسلم او گردد شیخ او را از عادات طبیعی و مألوفات نفسانی فطام فرماید و در جمله امور دینی و دنیوی او تصرف کند پس اگر بیند که او را در لباس مخصوصی شربی و لذتی هست او را از آن بیرون آورد و لباسی دیگر پوشاند مثلاً اگر بیند که میل او به جامۀ فاخر و ناعم است، وی را خشن پوشاند و اگر بیند که او را در لباس خشن رغبتی هست بجهت ریائی یا رعونتی وی را لباس ناعم پوشاندو علی هذا در الوان و هیآت لباس اگر بیند که میل برنگی مخصوص دارد او را از آن منع فرماید و همچنین در جملۀ احوال او پس اختیار الوان و هیئت لباس مرید بنظر شیخ تعلق دارد و نظر شیخ بمصلحت وقت و چون چنین بود مخصوص نباشد بسیاه و ازرق و سپید و غیر آن چه شایدکه شیخ مرید را در اوقات مختلفه بلباس مختلف فرمایددر هر وقتی لباس که صلاح حال او در آن بود و بعضی ازمشایخ بوده اند که مریدان را بتغییر لباس نفرموده اندو هم بر آن کسوت و هیئت که داشته به ملازمت ترغیب نموده و نظرشان بر اخفاء حال و ترک اظهار بوده. و مشایخ بر مثال طبیبان اند و امراض مریدان مختلف هرکی بنوعی که دانسته اند و صلاح در آن دیده معالجت کرده، پس جمله تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه چ همایی چ 2 صص 147- 153)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ قَ)
باریک میان. منه: فرس خفقه، اسب باریک میان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفقه. رجوع به خفقه در این لغت نامه شود. ج، خفقات
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ)
بسیار گرفتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، خوش عیش گردانیدن. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ قَ)
تیزروی بر روی زمین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، زجر است مر بزان و آهوان ماده را. (از تاج العروس) (منتهی الارب) ، یک حب ویک دانه از خربق. (یادداشت بخط مؤلف) :
خردول و خربغایی و نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ طَیْ یُ)
شکافتن جامه و بریدن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب) ، شکافتن باران زمین، تباه و فاسد کردن عمل را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ندانستن. (از منتهی الارب). منه: خرق بالشیی ٔ خراقه، ندانست آن چیز را. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ شَ)
حرف چرند. حرف یاوه. (دزی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ رِ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقعدر 65هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو اهواز به شادگان. این ناحیه در دشت واقع و گرمسیری و دارای 160 تن سکنه است. آب آن از رود خانه جراحی، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و حشم داری. راه درتابستان اتومبیل رو است و ساکنین آن از آل ابوشوکه می باشند. این آبادی از دو محل بنام خرفرۀ یک و خرفرۀدو تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ قَ)
خریق. مغاکی که در آبراهۀ سیل که در آن سنگریزه باشد کنند تا آنکه بزمین سخت رسد و آن را از ریگ پر کرده نهال از خرما نشانند. (آنندراج) ، خریق. خرما بن رطب چیدنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ قَ)
مرفق. نازبالش. (منتهی الارب). بالشت تکیه. (دهار). متکا و مخده. ج، مرافق. (از اقرب الموارد) :
کردی گرو دو بالش کون را برفق سیم
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ قَ)
شاه مرفقه، گوسپند که هر دو دست وی تا هر دو آرنج سپید باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همراهی، نرمرفتاری، کاروان، گروه همراه گروه راهیان همراهیان (همسفران) گروه همراه جماعت مرافق همسفران جمع رفاق
فرهنگ لغت هوشیار
تکه ای از پارچه، پاره لباس، جامه ای که تکه های گوناگون دوخته شده باشد، جبه مخصوص درویشان
فرهنگ لغت هوشیار
چیده گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراقه
تصویر خراقه
ندانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربقه
تصویر خربقه
شکافتن جامه و بریدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرقه
تصویر خرقه
((خِ قِ))
جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود، جبه مخصوص درویشان، جسد، تن، خال، مفرد خرق
خرقه تهی کردن: کنایه از مردن، درانداختن از خود بیرون شدن، مجرد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفقه
تصویر رفقه
((رَ یارِ یا رُ قِ))
همسفران، گروه همراه، جمع رفاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرفه
تصویر خرفه
((خُ فِ یا فَ))
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء، پخل
فرهنگ فارسی معین