جدول جو
جدول جو

معنی خرزل - جستجوی لغت در جدول جو

خرزل
سیاه درخت، درختی با شاخه های پرخار برگ های دندانه دار گل های کوچک زرد، میوۀ تیره رنگ با سه یا چهار دانه که طعم تلخ و بوی نامطبوع دارد و از آن شیره ای می گیرند که در طب به عنوان مسهل به کار می رود، خوشه انگور، آش انگور، اشنگور، کلی کک، شوکة الصباغین، شجرة الدکن، نرپرن، نرپرون
تصویری از خرزل
تصویر خرزل
فرهنگ فارسی عمید
خرزل
(خَ زَ)
لفت برّی. شلغم صحرائی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خردل
تصویر خردل
سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندان، سپندین،
کنایه از مقداری اندک از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرزه
تصویر خرزه
آلت تناسلی مرد که دراز و ستبر باشد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ زَ)
مهره. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (زمخشری) (حبیش تفلیسی). ج، خرزات، آنچه در رشته کشیده میشود. (تاج العروس) (منتهی الارب). ج، خرزات، گیاهی است شورمزه که دانه های مدور آن از سر تا قدم وی منظوم است. (از تاج العروس) (منتهی الارب). ج، خرزات، مهرۀ پشت. فقرۀ پشت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام آبی مر طایفۀ فرازه را که بین زمین آنان و زمین بنی اسد قرار دارد. (از معجم البلدان)
آنرا نام جایگاهی از نواحی نجد و یمامه گفته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
تازیانه که بدان خر را رانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
شیر غران هیزمش را می کشید
بر سرهیزم نشسته آن سعید
تازیانه ش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن بکف.
مولوی (مثنوی، در مدح شیخ ابوالحسن خرقانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
نامی که در کلارستاق و لاهیجان و دیلمان به اش انگور دهند. در کلاردشت این نام را به رامنوس کاتارتیکا داده و در درفک سیاه درخت و در پل زنگوله کلی کک و در زیارت اشنگور گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
نامرد ترسنده. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). نامرد که آنرا بزدل نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بزدل. (یادداشت بخط مؤلف). بددل
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
تخمی است دوائی و آن بوستانی و صحرائی و فارسی می باشد، بوستانی سرخ رنگ و فربه بود و چون بکوبند زرد شود، گرم و خشک است در چهارم. گویند اگر بر عصارۀ انگور بریزند بحالت خود نگاه دارد و نگذارد که بجوش آید و اگر در آتش ریزند از بخور آن گزندگان بگریزند، و صحرائی که آنرا بری نیز گویند از قسم بوستانی است لیکن طبیعت بوستانی ندارد و گیاه آنرا بترکی قچی گویند و با ماست خورند، فارسی تخم سپندانست که تره تیزک باشد و خردل سفید نیز گویند و بعربی حب الرشاد خوانند. (برهان قاطع). تخم گیاهی، برگش شبیه ببرگ توت و از آن کوچکتر و خشن و مربعالساق و گلش زرد، قسمی از بری او را بترکی قچی نامند و تخمش مدور و سرخ و قسمی را ککج گویند، برگش ریزه تر از بستانی و تخمش غیرمدور و سرخ و تندطعم و سفید او را اسفند سفید گویند و آن حرف ابیض است و مذکور شد. و مراد از مطلق خردل نوع سرخ اوست در اول چهارم گرم و خشک و جاذب از عمق بدن و هاضم و محل رطوبات دماغ و معده و سایر اعضاء و مفتح سده و مدرّ فضلات و مفتت حصاه و جهت درد ریحی و بلغمی جگر و سپرز و رفع نسیان و امراض باردۀدماغی و نیم درهم از تخم او با شراب جهت سرور و تقویت باه و با عسل جهت ریه و سعال رطوبی و گرم معده و تب بلغمی و سوداوی و ضماد او جهت نقرس و عرق است و ورم سپرز و جذب مواد بظاهر بدن و ازالۀ داءالثعلب و با عسل بدستور با موم روغن جهت تصفیۀ رخسار و ازالۀ رنگ خون مرده و با سرکه جهت جرب متقرح و قوبای مزمن و بر پیشانی جهت نزلات بارده و دردسر بارد و ریحی وفالج و استرخاء و با روغن طلا کردن او بر قضیب جهت نعوظ مجرب و با آب کرنب جهت خنازیر و با ادویۀ مناسبه جهت اورام صلب و سوداوی و برص و غرغرۀ او با مأالعسل جهت ورم تحت زبان و خشونت مزمنۀ قصبۀ ریه ای وثقل زبان و استرخاء آن و درد دندان و سعوط او مورث عطسه و جهت انتباه مصروع و صاحب غشی و اختناق رحم و فتیلۀ او با انجیر جهت ثقل سامعه و دوی و طنین و اکتحال مضرب او با آب و عسل جهت غشاوه و خشونت پلک و بخور او جهت گریزانیدن حشرات، و لطوخ او جهت درد دندان بی ورم مجرب و مضر محرورین و مورث تشنگی و غثیان و مصلحش کاسنی و روغن بادام و سرکه و بدلش دو وزن او حب الرشاد و حرمل و قدر شربتش تا سه درهم است و چون درآب انگور اندازند منع جوشیدن او کند و سرکۀ شیرین در گیلانات از او ترتیب می دهند و مطبوخ نبات او با چغندر جهت صرع و سده و امراض بلغمی نافع و در سایر افعال ضعیفتر از تخم اوست. و اهل تجربه ذکر کرده اند که چون بر یک کف دست خردل آیۀ ’و عنده مفاتح الغیب’ تاآخر آیه ’الا فی کتاب مبین’ خوانده شود و بعد از آن صدودو بار ’یا مبین’ گفته و بدستور تا صد مرتبه پس از آن خردل را در خانه ای که دفینه گمان داشته باشند افشانده یک شبانه روز در خانه را ببندند روز دیگر خردلها را در جای که دفینه باشد مجتمع یابند و روغن او که کوبیده بدستور روغن بادام استخراج نمایند بغایت ملطف و محلل و طلای او جهت درد دندان و اختناق رحم و تبهای مزمن و دردهای کهنه وتحلیل ورم گوش و اورام صلبه و تفتیح سده اعصاب و جهت نسیان و فالج و گرانی سامعه که مزمن باشد و آشامیدن او بدستور جهت درد بارد و مزمن نافع و قدر شربتش تا سه درهم است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). تخمی است دوائی و آن عربی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دانۀ کوچکی از طایفۀ خاجی که بفارسی فاترسین گویند و مسحوق آنرا با سرکه و یا آب خمیر کرده جهت تحریک اشتهاء با غذا خورند. (ناظم الاطباء). دانه ای است تیره که بهندش رائی خوانند. (شرفنامۀ منیری). اسفند اسفید. (بحر الجواهر). سپندان سفید و خرد. (دهار). سپندان خرد. ثفاء. حرف. حرف. (یادداشت بخط مؤلف). بعضی از گیاهان صلیبی (چارپران) که کوفته و از آن افزاری کنند طعام را ساده یا با سرکه و بسرشند، خردل سیاه از سپندان دانه باشد و خردل سپید کوفتۀ تخم ترتیزک است و از تخم خردل برای ضماد و مشمع خردل سازند و ریشه خردل بیخ لادن را گویند. (یادداشت بخط مؤلف).
خواص طبی و گیاهی خردل: خردل که نوع سفید و سیاه دارد، نوع سیاه آن بیشتر بکار میرود، در دانه های این گیاه یاخته هایی است که در بعضی از آنها جسمی بنام میرنات د پتاس یافت میشود که از گروه گلوکزیدهاست و در بعضی از یاخته های دیگر دیاستازهای محلول بنام میروزین است. معمولاً این دیاستاز در دانه های سالم نمی تواند بر روی گلوکزید اثر کند ولی اگر دانه های خردل را نرم بسایند که پوسته های یاخته ها پاره شود و گردی بسیار نرم ساخته شود و آرد آنرا خمیر کنند دیاستاز بر روی گلوکز اثر کرده گلوکز و سولفات اسید پتاس و جوهر خردل یا سولفوسیانور دالیل با بوی تند خود تشکیل می یابد این خمیر را برای تهیۀ مشمع طبی بکار می برند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 209) : تخم سپندان چند نوع است بعضی خرد است آنرا حرف گویند و اندر خوردنیهاء گرم آنرا بیشتر بکار دارند و بعضی سپید است وگرد آنرا خردل گویند و اندر طلی ها بیشتر بکار دارندو بعضی دراز است بر شکل تخم سیاه اسفرم و آنرا حب الرشاد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر هشت بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند یکسان.
خاقانی.
، ذره. کوچکترین مقدار. (یادداشت بخط مؤلف) : و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21).
زآن گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن بگور نبردند خردلی.
سعدی.
، خردل مساوی دوازده فلس است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 9500 گزی باختری کلیبر و 20 هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر. کوهستانی و معتدل و آب آن از چشمه و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
درز موزه و مشک و جز آن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، بخیه. (دهار). ج، خرز
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نوعی از رفتار با تبختر که در آن تفکک اعضاء باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیزلی
لغت نامه دهخدا
(تْرِ / تِ رِ زِ)
کامیل. ژنرال فرانسوی که بسال 1780 میلادی در پاریس متولد شد و در سال 1847 به وزارت جنگ فرانسه رسید و بسال 1860 درگذشت
لغت نامه دهخدا
(زُ زَ)
ج، زرازل. زرزور. بمعنی باستراک. (از دزی ج 1 ص 586)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
بجای زلزل، لرزش زمین. (از دزی ج 1 ص 586)
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
اسب حذیفه بن بدر. (منتهی الارب)
اسب طفیل بن مالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ زِ)
قید و گاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مقراض آهنگران. (منتهی الارب). مقراضی که حداد بدان آهن برد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ / زِ)
آلت تناسل که آن سطبرو دراز و گنده و ناتراشیده باشد. (از برهان قاطع). قضیب. نره. (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). شرم مرد. (یادداشت بخط مؤلف) :
زین سان که... تو میخورد خرزه
سیرش نکندخیار کاونجک.
منجیک.
بر سیریت کبار کند طنز و مسخره
آن از صغاره خوره بی خرزۀ کبار.
سوزنی.
گفت از این خرزه گرچه در بندم
آنچنان خر نیم خردمندم.
سنائی غزنوی (از فرهنگ خطی).
زندگانّی خرزۀ قاضی
باد چندانکه دو شود راضی.
انوری
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرده فروش. (برهان قاطع). خراز. (از ناظم الاطباء). پلچی فروش. (یادداشت بخط مؤلف) : خزمک. مهره ای بوده که کودکان را ازبهر چشم بد بندند و خرزیان فروشند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
انتساب به خرمهره فروش. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَگُ)
ده کوچکی است از دهستان چنارود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری اخوره. آب از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خَ مُ)
خرامرود که امرودیست بزرگ و بغایت رسیده و بی مزه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ مِ)
زن گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از آنندراج) ، زن رعنا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، پیرزن فرتوت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، انبوه مردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
نوعی از مرغ باشد که شیرازیان کورکور گویندش، یک نوع ملخ بی بال است که آنرا گرفته با نمک پزند و خورند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
دهی است از دهستان زیر کوه باشت بابویی بخش گچساران بهبهان. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمه می باشد. ساکنان آن از طایفۀباشت بابوئی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
مرد سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ. ج، برازل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فُ زُ)
درشت و تندار. (آنندراج). رجل فرزل، مرد درشت تندار. (منتهی الارب). الرجل الضخم. ابن سیده گوید ثابت نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرزل
تصویر کرزل
مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزل
تصویر فرزل
تنومند مرد بند، دو کارد آهنگری (دو کارد قیچی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردل
تصویر خردل
ترسو، بددل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرزه
تصویر خرزه
نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمل
تصویر خرمل
زن گول، پیر زن مردنی
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ دَ))
گیاهی است از تیره چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب اما کوچکتر از آن و گل هایی به رنگ زرد. دانه های آن طعمی تند دارند که اشته اآور می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرزه
تصویر خرزه
((خَ زِ))
آلت تناسلی مرد
فرهنگ فارسی معین