رزانت. (زمخشری). حصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لب ّ. نهیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) : بنزدیک او شرم و آهستگی است خردمندی و رای و شایستگی است. فردوسی. کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک بیک یاد گیر. فردوسی. ز خشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن. فردوسی. ز پیروزی شاه و مردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی. فردوسی. سیاوش از آن کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه. فردوسی. چو خواهی که نامت بماند بجای پسر را خرمندی آموز و رای. سعدی (بوستان). با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست. سعدی. بوالعجبی های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی. سعدی (طیبات)
رزانت. (زمخشری). حَصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لُب ّ. نُهْیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) : بنزدیک او شرم و آهستگی است خردمندی و رای و شایستگی است. فردوسی. کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک بیک یاد گیر. فردوسی. ز خشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن. فردوسی. ز پیروزی شاه و مردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی. فردوسی. سیاوش از آن کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه. فردوسی. چو خواهی که نامت بماند بجای پسر را خرمندی آموز و رای. سعدی (بوستان). با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست. سعدی. بوالعجبی های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی. سعدی (طیبات)
بدگمان. متظنن. (مهذب الاسماء). بدسگال. بدخواه. (از آنندراج). آنکه در مورد دیگران اندیشۀ بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. (فرهنگ فارسی معین) : بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او. رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101). شنیدم که گشتاسب را خویش بود پسر را همیشه بداندیش بود. دقیقی. روان تو شد بآسمان در بهشت بداندیش تو بدرود هر چه کشت. فردوسی. نباشی بداندیش یا بدسگال بکشور نخوانی مرا جز همال. فردوسی. چنین گفت و برخاست از پیش اوی پر از مهر جان بداندیش اوی. فردوسی. بدین عید مبارک شادمان باد بداندیشان او غمناک و غمخوار. فرخی. زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم. فرخی. خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر. فرخی. بجهان بادی پیوسته و از دور فلک بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود سخت کمان است. منوچهری. سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت این بداندیش زند. (گرشاسب نامه) تو ای زاغ چهر بداندیش سست همی خویشتن را ندانی درست. (گرشاسب نامه). نشاید بداندیش بودن بسی کند زندگی تلخ بر هر کسی. (گرشاسب نامه). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه). یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند. ناصرخسرو. او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). سیه کن روان بداندیش را بشوی از سیاهی دل خویش را. نظامی. ره از شب چو روز بداندیش بود وشاقی و شمعی روان پیش بود. نظامی. امین و بداندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور. سعدی (بوستان). چشم بداندیش که برکنده باد عیب نماید هنرش در نظر. سعدی (گلستان). چندگویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند. سعدی (گلستان). ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد. حافظ.
بدگمان. متظنن. (مهذب الاسماء). بدسگال. بدخواه. (از آنندراج). آنکه در مورد دیگران اندیشۀ بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. (فرهنگ فارسی معین) : بداندیش دشمن بود ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او. رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101). شنیدم که گشتاسب را خویش بود پسر را همیشه بداندیش بود. دقیقی. روان تو شد بآسمان در بهشت بداندیش تو بدرود هر چه کشت. فردوسی. نباشی بداندیش یا بدسگال بکشور نخوانی مرا جز همال. فردوسی. چنین گفت و برخاست از پیش اوی پر از مهر جان بداندیش اوی. فردوسی. بدین عید مبارک شادمان باد بداندیشان او غمناک و غمخوار. فرخی. زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم. فرخی. خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر. فرخی. بجهان بادی پیوسته و از دور فلک بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود سخت کمان است. منوچهری. سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت این بداندیش زند. (گرشاسب نامه) تو ای زاغ چهر بداندیش سست همی خویشتن را ندانی درست. (گرشاسب نامه). نشاید بداندیش بودن بسی کند زندگی تلخ بر هر کسی. (گرشاسب نامه). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه). یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند. ناصرخسرو. او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74). سیه کن روان بداندیش را بشوی از سیاهی دل خویش را. نظامی. ره از شب چو روز بداندیش بود وشاقی و شمعی روان پیش بود. نظامی. امین و بداندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور. سعدی (بوستان). چشم بداندیش که برکنده باد عیب نماید هنرش در نظر. سعدی (گلستان). چندگویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند. سعدی (گلستان). ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد. حافظ.
طالب و راغب خوبی و نیکی برای مردمان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). مقابل شراندیش. (یادداشت مؤلف) : رهی جوان و سوار و توانگر از ره دور بر تو آمد امیدوار و خیراندیش روا مدار که از خدمت تو برگردد فقیر و خائب و پیر و پیاده و درویش. رودکی. گفت اگر خیر هست خیراندیش تو شری جز شرت نیاید پیش. نظامی. با پدر زن نمود قصۀ خویش کای مصالح شناس خیراندیش. سعدی (هزلیات)
طالب و راغب خوبی و نیکی برای مردمان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). مقابل شراندیش. (یادداشت مؤلف) : رهی جوان و سوار و توانگر از ره دور بر تو آمد امیدوار و خیراندیش روا مدار که از خدمت تو برگردد فقیر و خائب و پیر و پیاده و درویش. رودکی. گفت اگر خیر هست خیراندیش تو شری جز شرت نیاید پیش. نظامی. با پدر زن نمود قصۀ خویش کای مصالح شناس خیراندیش. سعدی (هزلیات)
اندیشنده به درد، دردناک. دردآلود. سوزناک. - عشق درداندیش، عشقی که خاصیتش اندیشه های دردناک است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را. مولوی
اندیشنده به درد، دردناک. دردآلود. سوزناک. - عشق درداندیش، عشقی که خاصیتش اندیشه های دردناک است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را. مولوی