جدول جو
جدول جو

معنی خرداندیش - جستجوی لغت در جدول جو

خرداندیش
(زَ دَ / دِ)
مته بخشخاش گذار. مو از ماست کشاننده. خردانگار. کوته نظر:
در تصرف مباش خرداندیش
تا زیانی بزرگ ناید پیش.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بداندیش
تصویر بداندیش
کسی که اندیشۀ بد دربارۀ دیگری داشته باشد، بدخواه، بددل، بدنیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیراندیش
تصویر خیراندیش
ویژگی کسی که به خیر و خوبی دیگران می اندیشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
خردمند بودن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ رَ مَ)
رزانت. (زمخشری). حصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لب ّ. نهیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) :
بنزدیک او شرم و آهستگی است
خردمندی و رای و شایستگی است.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر.
فردوسی.
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن.
فردوسی.
ز پیروزی شاه و مردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی.
فردوسی.
سیاوش از آن کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه.
فردوسی.
چو خواهی که نامت بماند بجای
پسر را خرمندی آموز و رای.
سعدی (بوستان).
با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست.
سعدی.
بوالعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(گِ نَنْ دَ /دِ)
بدگمان. متظنن. (مهذب الاسماء). بدسگال. بدخواه. (از آنندراج). آنکه در مورد دیگران اندیشۀ بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. (فرهنگ فارسی معین) :
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101).
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
دقیقی.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هر چه کشت.
فردوسی.
نباشی بداندیش یا بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال.
فردوسی.
چنین گفت و برخاست از پیش اوی
پر از مهر جان بداندیش اوی.
فردوسی.
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
فرخی.
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم.
فرخی.
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
فرخی.
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال.
فرخی.
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمان است.
منوچهری.
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت این بداندیش زند.
(گرشاسب نامه)
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست.
(گرشاسب نامه).
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی.
(گرشاسب نامه).
و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه).
یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی
این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند.
ناصرخسرو.
او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74).
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را.
نظامی.
ره از شب چو روز بداندیش بود
وشاقی و شمعی روان پیش بود.
نظامی.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی (بوستان).
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر.
سعدی (گلستان).
چندگویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند.
سعدی (گلستان).
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت درامان دارد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مقابل خیراندیش. بدسگال. بداندیش
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ دَ / دِ)
طالب و راغب خوبی و نیکی برای مردمان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). مقابل شراندیش. (یادداشت مؤلف) :
رهی جوان و سوار و توانگر از ره دور
بر تو آمد امیدوار و خیراندیش
روا مدار که از خدمت تو برگردد
فقیر و خائب و پیر و پیاده و درویش.
رودکی.
گفت اگر خیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش.
نظامی.
با پدر زن نمود قصۀ خویش
کای مصالح شناس خیراندیش.
سعدی (هزلیات)
لغت نامه دهخدا
(خُ دادْ یَ)
یکی از یشتهای اوستا است. (مزدیسنا ص 131)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ تَ / تِ)
اندیشنده به درد، دردناک. دردآلود. سوزناک.
- عشق درداندیش، عشقی که خاصیتش اندیشه های دردناک است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خُ اَنْ)
کوچک. کوچک جثه. کم جثه. قوش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیر اندیش
تصویر خیر اندیش
نیکخواه آنکه در اندیشه نیکی دیگران باشد طاب خوبی خیر خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرد اندیش
تصویر خرد اندیش
خرده بین کوتاه نظر خردک نگرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراندیش
تصویر شراندیش
بد اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
خردمند بودن عاقل بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداندیش
تصویر بداندیش
بدگمان، متظنن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
عقلانیت
فرهنگ واژه فارسی سره
بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کج اندیش، بدنیت
متضاد: نیک اندیش، نیکخواه، کینه جو، کینه وزر، جلاد، دژخیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانایی، فرزانگی، فضل، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: حماقت، سفاهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیرخواه، مصلح، مصلحت جو، نیک خواه، نیک اندیش، نیک سگال
متضاد: بدسگال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
Pulverization
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
pulvérisation
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
pulverización
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
चूर्णीकरण
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
penghancuran
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
การบดละเอียด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
vermaling
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
измельчение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
polverizzazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
pulverização
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
粉碎
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
rozdrabnianie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
подрібнення
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
Zerkleinerung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خردایش
تصویر خردایش
טחינה
دیکشنری فارسی به عبری