جدول جو
جدول جو

معنی خرجوال - جستجوی لغت در جدول جو

خرجوال
(خَ جَ)
بنا به اصطلاح اهل گناباد، جوال سرگشادی که با آن کود و خاک بالای خر می برند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرگواز
تصویر خرگواز
چوبی که با آن چهارپایان را می راندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
ارغوان، گلی سرخ رنگ و پیوسته به ساقه که پیش از ظاهر شدن برگ ها شکفته می شود، گیاه این گل با برگ های گرد که در اول بهار گل می دهد و قسمت های مختلف آن مصرف دارویی دارد، ارغوانی، صورت سرخ و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردسال
تصویر خردسال
کم سن و سال، کودک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ جَ)
حرجل. ملخ بی بال. صاحب اختیارات بدیعی گوید: آنرا حرجل خوانند و آن ملخیست که بال ندارد و ستبر بود، چون بگیرند غیر پخته نمک سودو خشک کنند و به شراب بیاشامند، گزندگی عقرب را بغایت نافع بود و باید که کهن نبود - انتهی. و مؤلف برهان گوید: بلغت یونانی نوعی از ملخ است که بال و پر ندارد و آنرا گرفته پزند و با نمک بخورند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
لجام و سرآخور و افسار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ناحیتی است در شمال شرقی نقره بای گدوک بخارا. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کم سال. جوان. طفل. (ناظم الاطباء). مقابل سالخورده. (آنندراج). صغیر. مقابل کلانسال و کهن سال. (یادداشت بخط مؤلف) :
که دانست کاین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال ؟
نظامی.
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بود از نظربازان فتراکش.
صائب (از آنندراج).
بمکتب خانه درسم دهد عشق
که پیر عقل طفل خردسالی است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
ولیکن خردسالانند و پیران
شفاعت می کند بخت جوانم.
؟
لغت نامه دهخدا
(بِ هََ بَ بَ تَ / تِ)
غافلگیرکننده. بناگاه نیش زننده. چشم دل کورکننده. فریبنده:
مال یکی مار خردمال گشت
میل مکن سوی خردمال مار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
ترهات. (ناظم الاطباء) ، ناچیز. خردمرد. لاشی ٔ. ریزه ریزه ها از هر چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام قصبه ای است در ولایت طارم. (از ناظم الاطباء). در سفرنامۀ ناصرخسرو نام این محل آمده است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرچال. رجوع به خرچال شود
لغت نامه دهخدا
(خَگُ / گَ)
چوبی که خر و گاو را بدان رانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چوب سیخ داری که بدان خر و گاو را رانند. (یادداشت بخط مؤلف). گواز که بدان خر رانند. (یادداشت بخط مؤلف). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: این کلمه از ’خر’ بمعنی الاغ با گواز (گواژ، جواز معرب آن) ترکیب شده است:
هست با خط تو خط چینیان چون خط بر آب
هست با شمشیر تو اقدام شیران خرگواز.
منوچهری.
آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز.
لامعی.
، گواز بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف). اگر ’خر’ بمعنی ’الاغ’ (حیوان معروف) باشد نه بمعنی ’بزرگ’ بظاهر معنی گواز بزرگ صحیح نیست
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
آنکه بر خر سوار است. حمّار. (یادداشت بخط مؤلف) :
به اره مر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب به خرجوش
لغت نامه دهخدا
(اُ جُ)
نام کنیزکی است از مردم ارمنستان، ام ّ ولد ابوالعباس پسر قائم باللّه عباسی. آنگاه که ابوالعباس وفات کرد، چون قائم باللّه را پسری دیگر نبود تا وارث تخت و تاج سلالۀ عباسیه شود نهایت درجه اندوهناک بود و این کنیزک در این وقت گفت که از ابوالعباس حامله است و شش ماه پس از آن پسری آورد که او را با لقب مقتدی باللّه ولایت عهد دادند و لقب این کنیزک قرهالعین بود و دیر بزیست و زمان خلافت پسر و نبسۀ خویش مستظهر باللّه و پسر مستظهر، مسترشد باللّه را دریافت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ جُ)
معرّب ارغوان، (منتهی الارب) (آنندراج). و مما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه البهرمان و هو لون احمر و کذلک الارجوان و القرمز. (ابن درید در جمهره از سیوطی در المزهر). سرخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صبغ سرخ. آتش گون. (خلاص). ارغوانی. سرخ روشن.
لغت نامه دهخدا
موضعی است از بلوک استاره از اعمال گیلان. (حبط ج 2 ص 336)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
شهرکی است بین واسط و جبل و بلاد خوزستان و در آن مزارع بسیار و خیرات است و آنرا اردوان بنون هم آورده اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان مشکین شهر خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. این ناحیه در 12هزارگزی باختر مشکین شهر و یک هزارگزی شوسۀ هروآباد خیاو در جلگه واقع است. آب و هوای آن معتدل و دارای 183 تن سکنه می باشد که ترک زبانند. آب آن از مشکین چایی و محصولاتش: غلات و حبوبات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خروار
تصویر خروار
300 کیلو، صد من، بار خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروال
تصویر تروال
شاخه های باریک و نازک و برگ گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
سبوس سابوس یو لاف از گیاهان پارسی تازی گشته خرتال پوست گاو پر از زر (قنطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرپول
تصویر خرپول
صاحب پول بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرتال
تصویر خرتال
پوست گاو که از طلا و نقره پر کنند خر طال قنطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرچال
تصویر خرچال
مرغابی بزرگ غاز، هوبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروال
تصویر سروال
زیر جامه، شلوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرجول
تصویر حرجول
نوعی ملخ میگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجال
تصویر ارجال
فروگذاشتن، مولش دادن (مولش مهلت)، پیاده گردانیدن فرودکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
معرب ارغوان، آتشگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردسال
تصویر خردسال
جوان، طفل، کم سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردسال
تصویر خردسال
((خُ))
کم سال، اندک سال، کودک، جمع خردسالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرگواز
تصویر خرگواز
((خَ))
چوبی که با آن گاو و خر را برانند، جواز، گواز
فرهنگ فارسی معین
اندک سال، بچه، بچه سال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کوچک، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه
متضاد: کهنسال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خبر احوال، احوال پرسی
فرهنگ گویش مازندرانی