جدول جو
جدول جو

معنی خرتوخر - جستجوی لغت در جدول جو

خرتوخر
(خَ خَ)
هرج و مرج. اغتشاش. درهم و برهم. بهم خورده. مغشوش
لغت نامه دهخدا
خرتوخر
آشفته، هرکی هرکی، بلبشو، هرج ومرج، بی نظم، شلوغ پلوغ، درهم برهم، مغشوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرگور
تصویر خرگور
گورخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردور
تصویر خردور
عاقل، دانا، خردمند، فرزان، خردومند، پیردل، متفکّر، لبیب، فرزانه، حصیف، داناسر، باخرد، راد، متدبّر، اریب، نیکورای، خردپیشه، فروهیده، بخرد، صاحب خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراخر
تصویر خراخر
خرّوپف، صدایی که در حالت خواب از گلوی شخص خوابیده بیرون آید
خرخر، خرناس، خره، خرنش، غطیط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروار
تصویر خروار
واحد سنتی اندازه گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می توان حمل کند، واحد اندازه گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم، مقدار زیاد، خرمانند مانند خر، شبیه خر، برای مثال نیک نگه کن به تن خویش در / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خرگوره. خر وحشی. گورخر. (ناظم الاطباء). خر دشتی. (آنندراج). یحمور. (ملخص اللغات حسن خطیب). کندر. جاب. عیر. احقب. حمارالوحش: از دور خرگوری بدید (بهرام گور) ... چون بر خرگور رسید شیری دید خویشتن بر پشت آن گور افکنده. (ترجمه تاریخ بلعمی). گوشت خرگور گرم باشد غلیظ و خون را گرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس قضاء ایزدی چنان بود کی بهرام روزی در نخجیرگاه از دنبال خرگوری می دوانید. (فارسنامۀ ابن بلخی). شیر اگر در میان شکار خرگوش خرگوری بیند دست از خرگوش بدارد و روی سوی خرگور آرد. (کلیله و دمنه).
خران گور گریزان تیر هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
وآن کز ره تو رمد چو خرگور
مرده بخر آورندش از گور.
نظامی.
ای خران گور آن سو دامهاست
در کمین این سوی خون آشامهاست.
مولوی.
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور هم تگ می دوند.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شپرۀ کلان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
توت بزرگ زبون بیمزه. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). توت دانه دار کم شیرینی. توت از جنس بد و دانه دار. توت نر. توت نرک. (یادداشت بخط مؤلف) :
کمال قدرت او را بچشم عبرت بین
بیاوردشکر از نی، بریشم از خرتوت.
عبدالقادر نائینی (از انجمن آرای ناصری).
، توت شامی. (مفاتیح). توت ترش. فرصاد. (مهذب الاسماء). مؤلف آنرا شاه توت تشخیص داده اند. در فلاحت نامه چنین آمده است: و توتی دیگر سیاه که آنرا خرتوت گویند و بعضی توت شرابی یعنی جهت شراب پختن شاید و بعضی توت شامی و آن ترش طعم بود و چون دست یا جامه ای از خرتوت رنگین شود هیچ نوع بصابون وغیره رنگ آن نرود مگر بخرتوت خام بشویند برود: و آلو و ریواج و خرتوت و مانند این دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و توت ترش که او را خرتوت گویند صفرا بنشاند و معده را به از توت شیرین باشد و طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب آلوی ترش و آب خرتوت که هنوز ترش باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ)
نام قریتی از قرای دهستان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ خوَرْ / خُرْ)
وصف است برای چیزی بخصوص میوه ای که قابلیت خوردن خود را از دست داده است
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
صدا و آوازی را گویند که از گلوی مردم خفته و آن کس را که گلو فشرده باشند برآید. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری). خرخر
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیارزور. پرزور. قوی. پرقدرت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ)
شب پره را گویند، هرمرغ که در شب پرواز کند. (آنندراج) (از برهان قاطع). مرحوم دهخدا این کلمه را مصحف خربوز حدس زده اند
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ وَ)
عاقل. هوشیار. آگاه. (ناظم الاطباء) :
از مرد خرد بپرس ازیرا
جز تو بجهان خردورانند.
ناصرخسرو.
بگوش خردور دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ دَ)
هرج و مرج شدن. مغشوش شدن. آشفته شدن. در هم آمیخته شدن بی تناسب
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ دَ)
بی تناسبی در هم آمیختن. (یادداشت بخط مؤلف) ، حسابها را بقصد استفادۀ نامشروع در هم ریختن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
پایکار و دامن بردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جلواز. (تاج العروس) (متن اللغه) ، پیادۀ سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرغی است. (منتهی الارب). فاخته و قمری. (ناظم الاطباء). صاحب نشوءاللغه آرد: ترتور که بمعنی جلواز است و بصورتهای ثرثور و ثؤرور و یؤرور و اترورآمده است از مادۀ یونانی ترکور مأخوذ است و ترتور که نوشته اند مرغی است، ظاهراً اسمی است حکایت آواز مرغ را و آن همان است که در فارسی صلصل نامند... (نشوءاللغه صص 136- 137)
لغت نامه دهخدا
عنوان حکام بزرگ روم قدیم بود و مفهوم آن در زبان لاتین رئیس حکام است. از سال 364 قبل از میلاد این عنوان به حاکمی که به امور قضائی میپرداخت انحصار یافت و پس از آن بر حکام دیگر نیز اطلاق شد. (ترجمه تمدن قدیم)
لغت نامه دهخدا
(خِرْرُ خِ)
آواز کشیدن چیزی سنگین بر زمین
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
آنکه بر خر سوار است. حمّار. (یادداشت بخط مؤلف) :
به اره مر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ)
صوت، و حکایت از صوت مته ای که چوبی را سوراخ میکند و یا چرخ خیاطی و امثال آن که بصدا درمی آید. بیشتر کسی این را میگوید که بخوابست وبر اثر صداهای فوق از خواب بازماند و بصورت اعتراض میگوید: آنقدر خرت خرت شد که من از خواب بیدار شدم
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تُو / فَ)
عکس. (فرهنگ اسدی). عکس باشد و با رابع مجهول بر وزن مخمور نیز همین معنی را دارد. (برهان) :
بود مزدور رویت ماه جاوید
چو فرتور جمال تست خورشید.
شرف الدین رامی.
فرتور می از قدح فتاده
بر سقف سرا چو آب روشن.
؟ (از فرهنگ اسدی).
آیا این کلمه ’پرتوی می’ (یا فرتو می، به کسر واو) نبوده و غلط خوانده شده است ؟ (دهخدا از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به پرتو و فرتو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراخر
تصویر خراخر
آوازی که از گلوی شخص خفته یا کسی که گلویش را فشرده باشند برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروار
تصویر خروار
300 کیلو، صد من، بار خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خر تو خر
تصویر خر تو خر
بی نظمی هرج و مرج
فرهنگ لغت هوشیار
آوازی که از گلوی فشرده یا در خواب از گلوی شخص خفته و بعضی حیوانات (مانند گربه) بر آید خراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروار
تصویر خروار
((خَ))
آن مقدار بار که بر پشت خر حمل کنند، واحدی است برای وزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خر تو خر
تصویر خر تو خر
((خَ. خَ))
هرج و مرج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرتور
تصویر فرتور
نگاره، عکس
فرهنگ واژه فارسی سره
سیصد کیلو، یک سوم تن، یک بار خر، یک عالم، مقدارزیاد، مانند خر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام آبادی از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای جویدن چیزی، صدای کشیدن چیزی بر روی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
خرناس
فرهنگ گویش مازندرانی
دو یا چهارلنگه بار بار خر یا اسب، واحد وزن برابر یکصدو بیست
فرهنگ گویش مازندرانی