جدول جو
جدول جو

معنی خرتنکی - جستجوی لغت در جدول جو

خرتنکی
(خَ تَ)
منسوب به خرتنک
لغت نامه دهخدا
خرتنکی
(خَ تَ)
غالب جبرائیل خرتنکی، مکنی به ابومنصور، از قریۀ خرتنک است و بخاری بمنزل او فرودآمد و در خانه او مرد. او را حکایات زیادی از بخاریست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رانکی
تصویر رانکی
تسمۀ عقب پالان که روی ران ستور در زیر دم قرار می گیرد، پاردم، قشقون، پال دم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برتنی
تصویر برتنی
خودبینی، خودنمایی، کبر، غرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرنای
تصویر خرنای
کرنا، شیپور بزرگ، نای جنگی، کرنای، کارنای، نای رویین، نای ترکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
شادمانی، رضایت، قانع بودن
فرهنگ فارسی عمید
حشره ای خاکی رنگ و کوچک با پاهای کوتاه که در جاهای نمناک زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خُ مَ)
درختی است از تیره Ebenaceae و از جنس Diospyros که تنها یک گونۀ آن lotus Diospyros از درختان بومی جنگلهای کرانۀ دریای مازندران است. در جلگه تا ارتفاع 1100 متر از سطح دریا می روید. آنرا در آستارا و طوالش آمبر، در گیلان اربه یا اربا، در رامسر خرما، در مازندران خرمندی، در کیاکلا خرمنی، در رامیان انجیرخرما، در گرگان اندی خرما، انده خرما یا اندوخرما می خوانند. در آمل و نور و کجور درخت نر و مادۀ آن بنامهای مختلف خوانده میشود درخت نر، کهلو یا کلهو و درخت ماده، فرمنی یا فرمونی نامیده میشود. درخت خرمالو که در تهران فراوان می باشد درختی است پیوندی که پایۀ آن خرمندی بوده وروی آن گونۀ kaki Diospyros (که بومی ژاپن می باشد) پیوند گردیده است. خرمندی خاکهای شنی را دوست می دارد ولی در خاکهای بارخیز دیگر نیز می روید. خواهش درخت خرمندی از نظر روشنایی میانه است. بلندی آن به پانزده تا بیست متر و قطر آن به 0/80 متر می رسد. رویش آن تند است. ریشه اش سطحی و ستبر می باشد. درخت خرمندی بفراوانی جست می دهد و خیلی زود جنگل را فرامی گیرد و گاهی درختان گرانبها را در سایۀ خود نابود می کند.
مصرف: 1- چوب خرمندی چندان خوب نیست زیرا تا نزدیک صدسالگی چوبدرون آن ناچیز است. مصرف عمده آن برای تهیۀ چوب تونلی و هیزم و زغال است. 2- میوۀ خرمندی کمی شیرین و گس است و روستائیان آنرا می خورند. شیرۀ آن که در گیلان بنام ’اربه دوشاب’ معروف است خورش لذیذی برای کته برنج می باشد.
روش جنگلداری: این درخت از نظر جنگلبانی ارزش چندانی ندارد و چون در جنگلهای شمال ایران درختان گرانبها را در سایۀ خود تباه می کند هنگام آزاد کردن و روشن کردن جنگل باید آنرا برانداخت ولی خود آن در دامنه های تند برای جلوگیری از فرسایش خاک لازم است. شاخه زاد آن برای تهیۀ هیزم و زغال مناسب می باشد. (از جنگل شناسی ساعی صص 192-193). اربه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اربه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مَ)
حمید بن فروه بن فرمنک وراق، مکنی به ابومحمد. از مردم بخارا و وراق ابوحذیفه اسحاق بن بشر بود. از ابن مبارک و ابن عینهروایت دارد و فرزندش ابوعبدالله محمد و جز او را از وی روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 208)
لغت نامه دهخدا
(غُرْ رَ بَ)
نهر غربنکی، نهری است در بلخ از جملۀ دوازده نهری که آبادانیها و رستاقهای بلخ بدانها مشروب می شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام یکی از شعرای بخاراست و کنزالغرائب نام منظومۀ اوست. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
قنوع. اقتناع. قناعت. (یادداشت بخط مؤلف) :
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آنرا نه خرسندی آسان کند.
اسدی طوسی.
بخرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد بدرمان درد.
(گرشاسب نامه).
بخرسندی برآور سرکه رستی
ز حرص ار دور گشتی تب شکستی.
ناصرخسرو.
بروی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان.
ناصرخسرو.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
با خلق داوری چه کنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده ست داورم
مردانگی ّ باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم.
سیدحسن غزنوی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
خرسند نگردد بهمه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود بخرسندی خرسند.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
همان زاهد که شد در دامن غار
بخرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
بخدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجتمندیم را.
نظامی.
خرسندی را بطبع دربند
میباش بدانچه هست خرسند.
نظامی.
نه ایمن تر ز خرسندی جهانی است
نه به زآسودگی نزهت ستانی است.
نظامی.
و گفت مروت خرسندی به از مروت دادن. (تذکره الاولیاء عطار).
چون به امر اهبطوابندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی.
مرا اگر همه آفاق خوبرویانند
بهیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
، تسلیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
لیکن چکنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
، رضا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی بردباریست کز بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است.
(گرشاسب نامه).
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم... چنین بسته اند که تا تو... میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
، سلوت. (دهار) ، شادی. شادکامی
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
نام یکی از درباریان غازان پادشاه مغول است که از طرف این پادشاه به روم فرستاده شد. رجوع بتاریخ گزیده چ 1 ص 592 شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام قصبه ای است بکنار جزیره قبرس در محل قدیمی آقاماس. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَمْ بَ)
کاهل. تنبل
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ)
ابوزید (روزند) حمدون خرتیری دهستانی. از روات بود. وی از احمد بن جریر باباتی روایت کرد و ابراهیم بن سلیمان قومسی از او روایت دارد. (از معجم البلدان). رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ)
منسوب به خرتیر
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرخدا. حشره ای است خرد برنگ خاک وبسیارپای. (یادداشت بخط مؤلف). حمارالارض. حمارالبیت. حمارقبان. هدبه. عیرقبان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
منسوب به ارتنگ مانی:
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگار خانه چینی و نقش ارتنگی است.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ناحیه ایست در آسیای صغیر که در قدیم آنرا ارتاسی و اکنون اردک نامند و آن در ساحل غربی شبه جزیره کیزیکه در بحر مرمرا بمسافت 70 میلی جنوب غربی استانبول واقع است و در آن آثار سد قدیمی در دریا بجا مانده و آنگاه که ایرانیان با فینقیان بجنگیدند آن سد بسوختند و سپس یونانیان آنرا بساختند و استوار کردند و آن بزرگترین شهر شبه جزیره مذکور است و قریب 1500 تن جمعیت دارد که بزراعت بیش از تجارت پردازند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
نام قریتی بوده است بسمرقند و بین آنجا و سمرقند سه فرسخ راه است. قبر امام اهل حدیث محمد بن اسماعیل بدانجا میباشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَمْ بَ)
عمل خرتنبل. عمل تنبل. عمل کاهل. (یادداشت بخط مؤلف) :
شاعران از هر طرف در نزد تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این است از خرتنبلی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رانکی
تصویر رانکی
تسمه عقب پالان که بر ران چارپا قرار گیرد پار دم
فرهنگ لغت هوشیار
جانوریست که از شاخه بند پاییان جزو رده سخت پوستان که بدنش از حلقات متعدد کیتینی پوشیده شده و بزرگیش باندازه یک دانه باقلا یا کمی کوچکتر است و دارای پاهای متعدد کوتاه میباشد و در چاهای تاریک و نمناک بسر میبرد و از بقایای حوراکیها و مواد آلی تغذیه میکند خرک خاکی خر خدا هدبه پریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرتکی
تصویر پرتکی
بی اندیشه بی فکر و تعقل: پرتکی چیزی گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنای
تصویر خرنای
کرنای، لحن و سرودی از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرتنی
تصویر فرتنی
بچه کفتار، جهمرز جه، کنیزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتنی
تصویر برتنی
خودنمائی، غرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتنی
تصویر برتنی
غرور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
رضا
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نیازی
متضاد: نیازمندی، خشنودی، رضایت
متضاد: نارضایی، بشاست، شادمانی
متضاد: گرفتگی، قناعت
متضاد: ناخرسندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی خرمالوی وحشی با میوه های ریز، خرمالوی جنگلی که از
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ای بزرگتر از توکا با گردنی سیاه رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نام آبادی از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی