جدول جو
جدول جو

معنی خراس - جستجوی لغت در جدول جو

خراس
آسیایی که به قوۀ خر یا چهار پای دیگر حرکت می کرد، کنایه از آسمان
تصویری از خراس
تصویر خراس
فرهنگ فارسی عمید
خراس
ده کوچکی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، این ده در نودهزارگزی شمال ضیأآباد و 18هزارگزی راه عمومی واقع است، به آنجا 55 تن سکنه از طایفۀ غیاثوند زندگی می کنند که در زمستان به ارس آباد می روند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
خراس
مولای عتبه بن غزوان و از مهاجران و بدری بود، (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 224)
لغت نامه دهخدا
خراس(خَ ر را)
خم فروش. خم گر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خراس(خَ)
زاج سور. طعام ولادت. خرس. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خرس در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
خراس(خَ)
آسیای بزرگی را گویند که آنرا با چارپاگردانند نه با آب. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آسیای بزرگ که به خر وستورش گردانند. (از شرفنامۀ منیری). آسیای بزرگ و اس که با خر گردانند. (از آنندراج). نوعی از آسیا که خر یا گاو می گرداند و جواز روغنگران که بدان از کنجد و غیره روغن گیرند. (از غیاث اللغات). خانه ای که در او بچهارپایان چیزی بسنگ آس کنند و آن سنگ را گروهی سنگ خراس گویند. (یادداشت بخط مؤلف) :
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
کسائی مروزی.
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله تراست
کاین خراس از بهر تو گردد چنین بی حد و مر.
ناصرخسرو.
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
بچند گونه بدیدید بر خراسان را.
ناصرخسرو.
به خراسی کشید هر یک شان
که سزاوارتر ز خر بخراس.
ناصرخسرو.
خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته همچو گاو خراس.
سنائی.
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال.
سنائی.
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی پیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری.
انوری.
ماییم در این گنبد دیرینه اساس
جویندۀ رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس.
انوری.
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
فرضۀ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراسی پارگین از سمت مزوری.
خاقانی.
آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم بروغن درآورم.
خاقانی.
کعبه روغنخانه دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گردروغنخانه گردان آمده.
خاقانی.
فوجی مردم که با او مانده بودند چون گاو خراس گرد خویش می آمد و سرگردان... تردد می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان.
نظامی.
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
نظامی.
بکوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بود، گفت: این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند: دو درم. شیخ گفت: اشتر را بگشایید و مرا دربندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خراس بستند. (تذکره الاولیاء عطار).
خراسی دید روزی دیر خسته
که می گردند و اشتر چشم بسته.
عطار (اسرارنامه).
مانم به چشم بسته به گاوخراس لیک
هستم ز آب دیده چو خر مانده در خلاب.
کمال الدین اسماعیل.
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد می گردند و میدارند پاس.
مولوی.
آن خراسی می دود قصدش خلاص
تا بیابد ازخشب یکدم مناص.
مولوی (مثنوی).
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم بسته در خراس.
مولوی (مثنوی).
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
دهلوی.
، آسمان. نه فلک:
ای خداوند این کبودخراس
بر تو از بنده صدهزارسپاس.
ناصرخسرو.
بخواه جام که سر چرب کردخصم ترا
بشیشۀتهی این آبگینه رنگ خراس.
سیدحسن غزنوی.
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا.
خاقانی.
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس.
نظامی.
- خراس خراب، کنایه از آسمان. (ناظم الاطباء) :
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم.
خاقانی.
بمقطع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب.
خاقانی.
- خراس خسیسان، کنایه از آسمان. (ناظم الاطباء) :
مرادبخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
خراس
خم فروش خمگر آسی که باخر گردانند، آسی که با چاروا گردانند (اعم از خر و گاو و جز آنها)، یا خراس خراب. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
خراس((خَ))
آسیایی که با نیروی چهارپا یا خر کار می کند
تصویری از خراس
تصویر خراس
فرهنگ فارسی معین
خراس
آس عصاری
تصویری از خراس
تصویر خراس
فرهنگ واژه فارسی سره
خراس
سنگ بزرگ، بزرگترین کلوخی که در فلاخن قرار گیرد، آسیاب دستی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراد
تصویر خراد
(پسرانه)
نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله دلاوری ایرانی در زمان نوذر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرام
تصویر خرام
(دخترانه)
رفتاری همراه با ناز و زیبایی، وفای به وعده، خبرخوش، مژده
فرهنگ نامهای ایرانی
(عَ / عِ)
گنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). گنگ گردانیدن. گنگ و لال کردن. گنگلاج کردن
لغت نامه دهخدا
(خُ ی ی)
منسوب است بخراسان. خراسانی. (ازمنتهی الارب) (از معجم البلدان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
به یونانی کمثری بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). امرود. گلابی وحشی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراد
تصویر خراد
یونانی تازی گشته خراشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
مرد بسیار زیرک و خرج کننده باج، مالیات، جزیه باج، مالیات، جزیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرناس
تصویر خرناس
آواز خرخر خوابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراب
تصویر خراب
ویران شدن، ویرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباس
تصویر خباس
پروه (غنیمت)، شیر بیشه، بنده، ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراس
تصویر حراس
جمع حارس پاسبانان نگاهبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمس
تصویر خرمس
شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
چرمدوز، در فارسی: مهره فروش دوزنده در زموزه و جزآن، مشکدوز، آنکه مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد مهره فروش
فرهنگ لغت هوشیار
مرغ نر خانگی از راسته ماکیان که دارای نژاد های مختلف است. یا خروس بی محل (بی هنگام) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراس
تصویر دراس
گندمکوبی خرمن کوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخراس
تصویر نخراس
نخراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخراس
تصویر اخراس
گنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
باژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خراب
تصویر خراب
ویران، نابسامان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هراس
تصویر هراس
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خراش
تصویر خراش
خدشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراس
تصویر فراس
افق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هراس
تصویر هراس
هول، آلارم، وحشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تراس
تصویر تراس
ایوان
فرهنگ واژه فارسی سره
قیچی
فرهنگ گویش مازندرانی