جدول جو
جدول جو

معنی خذوف - جستجوی لغت در جدول جو

خذوف(خَ)
ماده خر تیزرو، ماده خری که از فربهی ناف آن بزمین برسد. (از منتهی الارب) (تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، ماده خری که از تیزروی وی سنگریزه بجهد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسوف
تصویر خسوف
مقابل کسوف، در علم نجوم حائل شدن زمین میان خورشید و ماه که باعث از نظر پنهان شدن ماه می شود، ماه گرفتگی، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
گرفتگی ماه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتاب رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نیک خورنده، ذائقه گیرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). عدوف (الذال لغه ربیعه و بالمهمله لسائر العرب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عدوف شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نیک دوردست. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دوراندازندۀ مردم. گویند: بلد قذوف، شهری که جهت دوری خود دور اندازد مردم را. دوراندازندۀمردم. گویند: نوی قذوف و تیه قذوف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شتری که در وقت دویدن سوی سوار سرگرداند (مذکر و مؤنث در آن یکسان است). یقال: ’جمل خنوف’ و ’ناقه خنوف’ ج، خنف
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خشم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ وُ)
بوی گرفتن دهان روزه دار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خلف خلوفاً و خلوفهً و خلفهً. رجوع به خلفه شود، متغیرشدن مزه و بوی شیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، تباه شدن کسی، برآمدن بر کوه، گرفتن کسی را از پس وی، خدا جای گم شدۀ کسی شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، ستون استوار کردن در مؤخر خانه. (منتهی الارب) ، پس پدر و یا بجای پدر شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، اختلاف کردن، غوره نوآوردن تاک، خلیفۀ کسی در اهل او گردیدن، خوی پدر نگرفتن پسر. (منتهی الارب). در تمام معانی رجوع به خلفه شود، اصلاح جامه کردن، گول و احمق گردیدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). منه: خلف فلان خلافهً و خلوفاً. رجوع به ’خلافه’ شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بدبویی دهان روزه دار و گرسنه: دهنهای خوشبوی از تاب شعلۀ گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
پس ماندگان. (منتهی الارب). جمع واژۀ خلف، حی خلوف، جماعتی که از قبیله ای حاضر باشد. ازاضداد است، جماعتی را گویند که از قبیله ای رفته باشند. (منتهی الارب) ، رفتگان، قبیله ای که از ایشان هیچکس نماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری است برای خف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خف در این لغت نامه کنید
لغت نامه دهخدا
(خَفْ فو)
کفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیار تیزدهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن:
می شمارد می دهد زر بی وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف.
مولوی (مثنوی).
، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود.
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی.
خاقانی.
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش.
خاقانی.
دریغا آنچنان خورشید و آن ماه
کزینسان در خسوف افتاد ناگاه.
نظامی.
خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا.
- خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه.
- خسوف شدن، گرفتن ماه.
- خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه.
- صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند.
- نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چاه بسیار آب در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شتر ماده ای که بعد مدت حمل بیک ماه زاید یعنی سیزده ماه، جزور، شتر ماده ای که بعد از مدت حمل بدو ماه زاید بمعنی چهارده ماه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، ماده شتری که ماه نهم بچه اندازد. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
برۀ نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ذکر از اولاد ضأن. (یادداشت بخط مؤلف) : ج، اخرفه، خرفان، خرفان: بچۀ گوسفند را تا چهارماهه و قوی تر در مجموع حالات اگر از میش بود و نر باشد حمل و خروف گویند. (از تاریخ قم ص 178)، بره که گیاه خوردن گرفته و قوی گشته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). برۀ به چرا آمده. برۀ گیاه خوار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخرفه، خرفان (خ / خ ) ، اسب کره ای در حدود یکساله یا شش ماهه یا هفت ماهه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : بچه اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید نر را مهر و ماده را مهر یا خروف گویند. (تاریخ قم ص 178)
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
فروتنی کردن. رجوع به خذء در این لغت نامه شود، منقاد شدن. (از منتهی الارب). رجوع به خذء در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شرمنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) ، بی بهره. (غیاث اللغات) ، کثیرالخذلان. (یادداشت مؤلف) :
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مرد اکول.
مثنوی.
، ماده آهویی که از آهوان دیگر بازمانده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ماده اسبی که از درد زه لازم گیرد جای خود را و نگذارد آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قاموس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
برنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). سیف خذوم، شمشیر که زود برد، شتابنده. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). (از آنندراج). منه: ظلیم خذوم، شترمرغ شتابنده
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بادفره که بازیچۀ کودکان از چرم مدور باشد. (ناظم الاطباء). ج، خذاریف. بادبرک. بادفره. بادفرک. فرفره. (یادداشت بخط مؤلف). چرم پاره کرده که کودکان در آن ریسمان کنند و بدو دست بکشند تا آواز کند. (فرهنگ جهانگیری) ، چوبک بادریسه. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتابرو. تیزرو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مرد چالاک در جنگ. (فرهنگ جهانگیری) ، گلۀ شتران، شتران جداشده از گله، برق درخشنده در ابر که از ابر جدا شود. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، گل که طفلان خمیر کرده مانند کره سازند و بدان بازی کنند. (از منتهی الارب) ، تورک آسیا که در سر قطب بود. (محمود بن عمر ربنجنی). العود الذی یوضع فی خرق الرحاالعلیا. (از تاج العروس) ، هر چیزی که پراگنده شود از چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام جد صدقه بن خروف. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قذوف
تصویر قذوف
شهر دور، دشت دور، دور افکن کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذروف
تصویر خذروف
بادریسه، تیز رو، تیرک آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذول
تصویر خذول
شرمنده، بی بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنوف
تصویر خنوف
خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
گرفتگی ماه چاه پر آب چاه پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروف
تصویر خروف
بره نر گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
((خُ))
ناپدید شدن، واقع شدن زمین میان ماه و خورشید که موجب تیره شدن ماه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
ماه گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوف
تصویر خوف
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
ماه گرفتگی، پنهان شدن، ناپدید شدن، فرو رفتن
متضاد: کسوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن خسوف در خواب، نشانه بیماری مسری یا علامت مرگ است.
-
فرهنگ جامع تعبیر خواب
وحشت زا بودن، ترس
دیکشنری عربی به فارسی