شمس الدین محمد بن مؤید حدادی معروف به خاله. یکی از شعرای پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین محمد بن مؤید حدادی معروف به خاله که هاله، یعنی خرمن ماه گدای ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت و لطف منادمت عدیم المثل، وقتی مرصاحب اجل را هجوی گفته: دوش دیدم صاحب پردخل خرج انگیز را آتشی بر سر چو شمع و تافته دل چون سراج گفتم ای دستور گردون مرتبت در ملک شاه تا بداری همچو بخت و سرفرازی همچو تاج این تفکر چیست گفتازشت باشد ای جوان معجزی در عهد ما با ملک وانگه بی خراج. (از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی ص 514).
شمس الدین محمد بن مؤید حدادی معروف به خاله. یکی از شعرای پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین محمد بن مؤید حدادی معروف به خاله که هاله، یعنی خرمن ماه گدای ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت و لطف منادمت عدیم المثل، وقتی مرصاحب اجل را هجوی گفته: دوش دیدم صاحب پردخل خرج انگیز را آتشی بر سر چو شمع و تافته دل چون سراج گفتم ای دستور گردون مرتبت در ملک شاه تا بداری همچو بخت و سرفرازی همچو تاج این تفکر چیست گفتازشت باشد ای جوان معجزی در عهد ما با ملک وانگه بی خراج. (از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی ص 514).
خواهر مادر. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس). کاکی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). دایزه. مرخا (در لهجۀ دیلمان). ج، خالات: نالش او را کشید مادر و فرزند شربت او را چشید عمه و خاله. ناصرخسرو. - امثال: اگر خاله را خایه بدی خالو شدی. اگر خاله ام ریش داشت آقادائیم بود. خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده. خاله را میخواهند برای درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز. وقت گریه و زاری برید خاله را بیاورید. وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله. - پسرخاله،فرزند ذکور خاله. - خاله باجی، مرکب از فرزند خاله و باجی. (ترکی بمعنی خواهر) اطلاق بر زن نکره میشود: فلانه. - خالۀ تنی، خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد. - خاله چادرنمازی، زن امّل. زنی که نه از خانوادۀ محترم است. - خاله چادری، زنی نه از خانوادۀ محترم. - خاله چسونه، بمزاح به دخترکهای بسیار کوچک میگویند که چادر بسر میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند. - خاله خاک انداز، بمزاح فلانه. (از کتاب امثال و حکم دهخدا). - خاله خانباجی، زن نه از خانوادۀ محترم. خاله چادری: بدستور خاله خانباجیها معالجۀ بیماران خود مکنید. - خاله خرسه، که دوستی اوبنفع آدمی نباشد و از این ترکیب است اصطلاح ’دوستی خاله خرسه’. - خاله خمره، زن فربه. زن گوشتناک. - خاله خمیره، زن فربه با صورتی گوشتناک. - خاله خوابرفته، زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خوش وعده، زن یا مردی که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پای بست بمراسم دعوت و امثال آن نباشد و بی تکلفی ب خانه خویشان و مهربانان رود. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خونده، زنی که انسان خالۀ خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد. - خاله رورو، به استهزاء به آنکه بسیار آید و رود گویند. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله زنک، زنی بی سروپا. مجازاً بمردانی اطلاق میشود که خو و عادت زنانه دارند. - خاله قرباغه، خاله قورباغه. - خاله قزی، دختر خاله: مرکب از خاله (عربی) و قز (ترکی). - خاله قمقمه، زن فربه و کوتاه. - خاله قورباغه، بمزاح یا به توهین زنی را خطاب کنند. (در افسانه ها که برای کودکان گویند قوباغه را با خاله بصورت ترکیب مذکور آرند). - خاله گردن دراز، اشتر. شتر. (در قصه ها که اطفال را گویند). - خاله ماستی، اصطلاحی است که در جواب راستی آید بر این شکل: راستی ؟ جون خاله ماستی ! - خاله وارس، کسی که در همه چیز شک کند و آنها را مورد جستجوقرار دهد. کنجکاو. متجسس. رجوع به خاله وارسی شود. - خاله وارفته، زن لاقید در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات. خاله خواب رفته. - دختر خاله، فرزند اناث خاله. - شوهر خاله، زوج خاله. - عروس خاله، زن پسرخاله. - نوه خاله، فرزند فرزند خاله. ، شاخ و شاخۀ درخت. (فارسی گیلکی) ، شعبه رود. شاخۀ رود
خواهر مادر. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس). کاکی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). دایزَه. مِرخا (در لهجۀ دیلمان). ج، خالات: نالش او را کشید مادر و فرزند شربت او را چشید عمه و خاله. ناصرخسرو. - امثال: اگر خاله را خایه بدی خالو شدی. اگر خاله ام ریش داشت آقادائیم بود. خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده. خاله را میخواهند برای درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز. وقت گریه و زاری برید خاله را بیاورید. وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله. - پسرخاله،فرزند ذکور خاله. - خاله باجی، مرکب از فرزند خاله و باجی. (ترکی بمعنی خواهر) اطلاق بر زن نکره میشود: فلانه. - خالۀ تنی، خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد. - خاله چادرنمازی، زن اُمّل. زنی که نه از خانوادۀ محترم است. - خاله چادری، زنی نه از خانوادۀ محترم. - خاله چسونه، بمزاح به دخترکهای بسیار کوچک میگویند که چادر بسر میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند. - خاله خاک انداز، بمزاح فلانه. (از کتاب امثال و حکم دهخدا). - خاله خانباجی، زن نه از خانوادۀ محترم. خاله چادری: بدستور خاله خانباجیها معالجۀ بیماران خود مکنید. - خاله خرسه، که دوستی اوبنفع آدمی نباشد و از این ترکیب است اصطلاح ’دوستی خاله خرسه’. - خاله خمره، زن فربه. زن گوشتناک. - خاله خمیره، زن فربه با صورتی گوشتناک. - خاله خوابرفته، زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خوش وعده، زن یا مردی که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پای بست بمراسم دعوت و امثال آن نباشد و بی تکلفی ب خانه خویشان و مهربانان رود. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خونده، زنی که انسان خالۀ خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد. - خاله رورو، به استهزاء به آنکه بسیار آید و رود گویند. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله زنک، زنی بی سروپا. مجازاً بمردانی اطلاق میشود که خو و عادت زنانه دارند. - خاله قرباغه، خاله قورباغه. - خاله قزی، دختر خاله: مرکب از خاله (عربی) و قز (ترکی). - خاله قمقمه، زن فربه و کوتاه. - خاله قورباغه، بمزاح یا به توهین زنی را خطاب کنند. (در افسانه ها که برای کودکان گویند قوباغه را با خاله بصورت ترکیب مذکور آرند). - خاله گردن دراز، اشتر. شتر. (در قصه ها که اطفال را گویند). - خاله ماستی، اصطلاحی است که در جواب راستی آید بر این شکل: راستی ؟ جون خاله ماستی ! - خاله وارس، کسی که در همه چیز شک کند و آنها را مورد جستجوقرار دهد. کنجکاو. متجسس. رجوع به خاله وارسی شود. - خاله وارفته، زن لاقید در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات. خاله خواب رفته. - دختر خاله، فرزند اناث خاله. - شوهر خاله، زوج خاله. - عروس خاله، زن پسرخاله. - نوه خاله، فرزند فرزند خاله. ، شاخ و شاخۀ درخت. (فارسی گیلکی) ، شعبه رود. شاخۀ رود
سخن مرغوب. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سخن خوش و مرغوب و لطیفه. (از غیاث اللغات). مطایبه و لطیفه. (ناظم الاطباء). شوخی. هزل. لطیفه. (فرهنگ فارسی معین) : هر خاکپایش قبله ای هر آبدستش دجله ای هر بذل او در بذله ای صد کان نو پرداخته. خاقانی. قطران گریخت از در فضلون ز بس عطاش آن چون تو بذل و این چو رهی بذله ای نداشت. خاقانی. نکتۀ حکمتش ثمره ای از شجرۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 282). از نخب ادب و غرر درر و لطایف نکت و بذله های مستحسن و... نصیبی وافر حاصل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 280). از آن بذله که رضوانش پسندد زبانی گر بگوش آرد بخندد. نظامی. ، مخفی نماند که اطلاق زدن بر چیزی بمعنی خویشتن را رسانیدن بر آن چیز بسیار آمده در این صورت ’بر’ بمعنی ’الی’ و زدن بمعنی ’رسانیدن’ باشد یعنی خویشتن را به آب رسانیدم، پس: بر آب رسانیدن عبارت از اختیار کردن رندی و مستی بود. (آنندراج)
سخن مرغوب. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سخن خوش و مرغوب و لطیفه. (از غیاث اللغات). مطایبه و لطیفه. (ناظم الاطباء). شوخی. هزل. لطیفه. (فرهنگ فارسی معین) : هر خاکپایش قبله ای هر آبدستش دجله ای هر بذل او در بذله ای صد کان نو پرداخته. خاقانی. قطران گریخت از در فضلون ز بس عطاش آن چون تو بذل و این چو رهی بذله ای نداشت. خاقانی. نکتۀ حکمتش ثمره ای از شجرۀ طوبی و بذلۀ سخنش شکوفه ای از روضۀ خلد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 282). از نخب ادب و غرر درر و لطایف نکت و بذله های مستحسن و... نصیبی وافر حاصل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 280). از آن بذله که رضوانش پسندد زبانی گر بگوش آرد بخندد. نظامی. ، مخفی نماند که اطلاق زدن بر چیزی بمعنی خویشتن را رسانیدن بر آن چیز بسیار آمده در این صورت ’بر’ بمعنی ’الی’ و زدن بمعنی ’رسانیدن’ باشد یعنی خویشتن را به آب رسانیدم، پس: بر آب رسانیدن عبارت از اختیار کردن رندی و مستی بود. (آنندراج)
جامۀ بادروزه. (ناظم الاطباء). - بذله پوش، کسی که جامۀ بادروزه پوشیده. (ناظم الاطباء). بادروزه پوش. کهنه پوش. مبتذل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ بعد شود
جامۀ بادروزه. (ناظم الاطباء). - بذله پوش، کسی که جامۀ بادروزه پوشیده. (ناظم الاطباء). بادروزه پوش. کهنه پوش. مبتذل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ بعد شود
بزله پارسی است شوخی لاغ (دار برهان قاطع: بزله) کپراس کار جامه جامه باد روزه سخن دلکش، شوخی هزل لطیفه. توضیح (بذله) در عربی بمعنی جامه باد روزه و لباس کار استعمال شده
بزله پارسی است شوخی لاغ (دار برهان قاطع: بزله) کپراس کار جامه جامه باد روزه سخن دلکش، شوخی هزل لطیفه. توضیح (بذله) در عربی بمعنی جامه باد روزه و لباس کار استعمال شده