جدول جو
جدول جو

معنی خذلان - جستجوی لغت در جدول جو

خذلان
خودداری از یاری کردن، درماندگی، ذلت، خواری
تصویری از خذلان
تصویر خذلان
فرهنگ فارسی عمید
خذلان
فرو گذاشتن یاری مدد نکردن، بی بهرگی از یاری، درماندگی ضعف سستی، خواری. خوارفروگذاشتن، خودداری از یاری کردن کسی، درماندگی، بی بهره گی از یاری
فرهنگ لغت هوشیار
خذلان
بی بهره گی از کمک و یاری، درماندگی، ضعف
تصویری از خذلان
تصویر خذلان
فرهنگ فارسی معین
خذلان
خواری، مذلت، پستی، درماندگی، ضعف، سستی، یاری نرساندن، مدد ن کردن، پست نگاه داشتن، خوار داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلان
تصویر خلان
خلاندن، فروکردن چیزی باریک و نوک تیز مانند سوزن و خار در بدن یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(خَ وَ)
درختی است که حضض عصارۀ آن است. (از تاج العروس) (از لسان العرب). درختی است خاردار به ارتفاع سه ذراع یا بیشتر و میوه ای چون فلفل دارد و پوست آن زرد و در اراضی یافت میشود. و عصارۀ آن قسمتی از فیلزهرج باشد. (یادداشت مؤلف) ، نام دوائی است که آنرا بعربی حضض خوانند و بهترین او آن است که از مکه آورند و آن عصارۀ گیاهی است. (آنندراج).
- کحل الخولان، عصارۀ حضض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 25 هزارگزی شمال خاوری کلیبر و 25 هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر، ناحیه ای است کوهستانی دارای آب و هوای معتدل و 458 تن سکنه که زبانشان ترکی و مذهبشان شیعه است، آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن گلیم و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام بطنی است از مذحج و آنان را بنوخولان نیز می گویند و ابوادریس خولانی منسوب به این بطن است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 326)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام ناحیتی است به یمن. (دمشقی). صاحب معجم البلدان گوید نام روستایی است به یمن که به خولان بن عمر از قضاعه منسوب است. در صبح الاعشی آمده که بلاد خولان از بلاد شرقی یمن است و بر اثر جنگها و فتوحات اکثر قوم آن متفرق شده اند و جز ذریتی از آنها که در یمن جای دارند دیگر کسی از آنها وجود ندارد
نام قریتی است به نزدیکی دمشق که قبر ابومسلم خولانی بدانجا است. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضِ)
نخلستانهای متعلق به بنی عبدالله بن الدول در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ ذَ)
نوعی از رفتار شتر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شرمنده. خجل. شرمسار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام شهرهای مجتمعی است در ماوارءالنهر بنزدیک سمرقند بعضی از جغرافیانویسان عرب آنرا بضم ’خاء’ و تشدید ’تاء’ آورده اند ولی صواب نظر اول است چه ختّل بنابر قول سمعانی نام قریه ای است بنواحی دسکره بر سر مسیر بغداد خراسان سمعانی نصر بن محمد ختلی فقیه حنفی را منسوب بدینجامی آورد و می گوید او شارح کتاب قدوری بود بنابر مذهب ابوحنیفه است مولد نصر از قریتی بوده بنام قراسوا از محلۀ خم میانه از قراء ختلان، منسوب بدانجا ختلی است. از یاقوت در معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی آنرا از اقلیم چهارم می آورد و میگوید طولش از جزایر خالدات ’فا’ و عرضش از خط استوا ’ک’ است سابقاً شهر بزرگی بوده و اکنون (= زمان نویسنده) خراب است. (از نزهت القلوب چ دبیرسیاقی ص 191). مؤلف لغتنامه ختلان را ولایتی بماوراءالنهر نزدیک بدخشان ذکر میکند و می گوید میان آن و چغانیان سی فرسنگ راه است و از آنجا اسبهای بانژاد خیزد. از آنچه در فوق گذشت بر می آید که ختلان و ختّل یک ناحیتند و در ادبیات فارسی و متون تاریخی به دو نام ذکر شده اند ناحیتی است بحدود ماوارءالنهر اندر میان کوههای بزرگ و آبادان و بسیار کشت و بسیار مردم و نعمتهای فراخ وپادشاه وی از ملوک اطراف است و مردمان این ناحیت مردمان جنگی اند و اندر حدود وی از سوی تبت مردمانی اند وحشی اندر بیابانها و اندر کوههای وی معدن سیم است وزر و از این ناحیه اسبان نیک خیزد بسیار، هلمک قصبۀ ختلان است و مستقر پادشاه است شهری است ببرا کوه نهاده بسیار مردم با روستاهای بسیار. (حدود العالم).
گه بولوالجم ولایت خویش
که بوخش و بکیج و ختلانم.
ولوالجی.
برادران منا زین سپس سیه مکنید
بمدح خواجۀ ختلان به جشنها خامه.
منجیک.
سپاهی بدینسان بیامد ز چین
ز صقلاب و ختلان و توران زمین.
فردوسی.
فروتر که از دشت آموی وزم
همیدون بختلان درآید بهم.
فردوسی.
ز ختلان واز ترمذ و ویسه گرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد.
فردوسی.
کورتهاء آن: طبسین، قهستان، هراه، طالقان، گوزکانان، خفشان، بادغیس، بوشنج، طخارستان، فاریاب، بلخ، خلم، مروالرود، چغانیان، آشجرد، ختلان، طالقان... (تاریخ سیستان ص 26). و چون کرده آمد نواحی بلخ و تخارستان و ترمذ و قبادیان و ختلان بمردم آگنده باید کرد که هرکجا خالی یافت و فرصت دید غارت کند و فرو کوبد. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 92). و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به پیچد و علی تکین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 383). و نامها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتکین را که بجد پیشه گرفته است و وی را از لهو برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجد تربیتش گیردچنانکه دل یکبارگی از کار وی فارغ گردد و سوی وزیر احمد عبدالصمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد. (از بیهقی چ غنی و فیاض ص 432).
از آموی وزم تا بچاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تن بتن.
(گرشاسب نامه).
چو هند رابسم اسب ترک ویران کرد
بپای پیلان بسپرد خاک ختلان را.
ناصرخسرو.
جیحون خوارزم... منبع این جیحون از بلاد خان باشد از کوههای تبت و بر حدود بدخشان بگذرد پس بحدود ختلان و وخش پنج آب دیگر بزرگ برو پیوندد و آن موضع را پنج آب خوانند و از سوی قبادیان همچنین آبها بدو پیوندد و بحدود بلخ بگذرد و بترمذ آید آنگاه بکالف انگاه بزم آنگاه به آمو تا بخوارزم رسد آنگاه به بحیرۀ جند و خوارزم ریزد. (از جهان نامه، حاشیۀ جهانگشای جوینی ج 2 چ قزوینی ص 108). هم در این سال بقول امام یافعی شیخ ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی وفات یافت اما در نفحات مسطور است که در بعضی از تواریخ بلخ آورده اند که شقیق در سنۀ اربع و تسعین و مائه (490 هجری قمری) در ولایت ختلان بسعاده شهاده رسید والعلم عنداﷲ الحمیدالمجید. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 244). در زمان جهانبانی سلطان سنجر چهل هزار خانه وار از ترکمانان که مشهور بودند بحشم غز در ولایات ختلان و چغانیان و حدود بلخ و قندز و بقلان اقامت می نمودند و هرسال... (حبیب السر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 510). چون امیر حسین و امیر تیمور گورکان خاطر از ممر منکلی بوقا و ابوسعید و حیدر فارغ ساختند و روزی چند در حدود بلخ و قندز و بقلان و طایخان و بدخشان بیاسامیشی سپاه پرداختند و با پادشاهان بدخشان صلح کرده آهنگ ارهنگ نمودند و پس از وصول از آب گذشته براه سالی سرای عازم ختلان شدند و از چول عبور فرموده موضع دشت کولک را معسکر ساختند. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 402)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
شتاب رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
گمان بردن چیزی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیل و خیل. خیله. خیله خال. مخیله. مخاله. خیلوله. رجوع به این مترادفات شود
لغت نامه دهخدا
شهری است که لشکر ملک الان آنجا باشد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زنی زفت گوشت و باریک استخوان. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خُلْ لا)
جمع واژۀ خلیل. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : پسر گفت: ای پدر! فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و تفرج بلدان و مجاورت خلان. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خلنده. در حال خلیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لای و لجن ته حوض. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ لا)
خوار. ذلیل. موهون، جمع واژۀ ذلیل. (دهار). و این صورت اخیر را جز در دستور الاخوان دهار جای دیگر نیافتم
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خال، (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذلان
تصویر ذلان
خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلان
تصویر خلان
به جای خلال:، جمع خلیل، یاران جمع خلیل دوستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خولان
تصویر خولان
پیل زهره تازی از گیاهان چکیده پیل زهره در چشم کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیلان
تصویر خیلان
جمع خال، خجک ها، نشان ها دختر دریا پری دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنلان
تصویر خنلان
فریباندن گول زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجلان
تصویر خجلان
شررمگین شرمنده شرمسار شرمگین شرمنده شرمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختلان
تصویر ختلان
فریب دادن خدعه کردن گول زدن ختل. گول زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جذلان
تصویر جذلان
سرخوش شنگول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذل خذلان
تصویر خذل خذلان
فروگذاشت یاری نکردن، بی بهرگی، خواری سستی، درماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ))
نام ناحیه ای از بدخشان در ماورالنهر که اسبان خوب و زنان زیبارویش معروف بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خجلان
تصویر خجلان
((خَ))
شرمگین، شرمسار
فرهنگ فارسی معین
خدعه کردن، فریب دادن، گول زدن، نیرنگ زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد