جدول جو
جدول جو

معنی خدیج - جستجوی لغت در جدول جو

خدیج
(خَ)
بچه انداختۀ ناقه پیش از اتمام مدت حمل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ناقه ای که پیش از مدت حمل زاده شده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب) ، کودک. (دهار) ، در تداول عامه فارسی زبانان خاصه زنان، از اعلام زنان مخفف خدیجه است. رجوع به خدیجه شود
لغت نامه دهخدا
خدیج
(خُ دَ)
ابن رافع بن عدی الانصاری الاوسی الحارثی والدرافع...بغوی و تابعان او، او را از جمله صحابیان آورده اند، از او حدیثی روایت کرده اند که وهمی است. طبرانی از طریق عاصم بن علی از شعبه از یحیی بن ابی سلیم روایت کرد و گفت: از عبایه بن رفاعه شنیدم که از جد خود نقل کرد و گفت: جد من چون مرد چهار چیز باقی گذارد. جاریه ای و ناضحی (شتر آبکش) و عبد حجامی و زمینی، پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره آنها چنین گفت: فی الجاریه نهی عن کسبها و قال فی الحجام ما اصاب فاعلفه الناضح و قال فی الارض ازرعها اودعها. در این حدیث بحث ها رفته است. در ناقلین یا منسوبان به این حدیث شک بسیار شده است و نیز درباره خدیج احادیث دیگری نقل شده است. رجوع به الاصابه ج 1 قسم 1 ص 106 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدیجه
تصویر خدیجه
(دخترانه)
نام همسر پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
خداوند، پادشاه، امیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بانوی خانه، کدبانو، برای مثال چه خوش گفت مزدور با آن خدیش / مکن بد به کس گر نخواهی به خویش (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد، شاخابه
فرهنگ فارسی عمید
(خَدْ دَ)
تثنیۀ خدّ است. دو رخ. دو رخساره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ یْ وْ)
پادشاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری). شاه. ملک. سلطان. (یادداشت بخط مؤلف). در لغت فرس آمده ’خدیو’ خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو:
سیامک بدست خود و رای دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو.
فردوسی.
وگر زین سان شوی بر خود خدیوی
وگر زین سان نئی رو رو که دیوی.
ناصرخسرو.
بس که و بطراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب.
خاقانی.
ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشیدچهر
ای پل بهرام زهره ای شه کیوان دها.
خاقانی.
بعدل تو کی تویی نایب از خدا و خدیو
بفضل تو که تویی تائب از شرور و شراب.
خاقانی.
مرا خدیو جهان دی مراغه ای می خواند
ولیک هیچ بدان نوع طبعداعی نیست.
خاقانی.
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شأنک ای نظامی.
نظامی.
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- ترکان خدیو، پادشاه ترکان. سلطان ترکها:
چو ارجاسب بشنید گفتار دیو
فرودآمد از گاه ترکان خدیو.
فردوسی.
- کشورخدیو، پادشاه مملکت. پادشاه کشور:
یکی زشت را کرد کشورخدیو
که از کتف ما راست و از چهر دیو.
فردوسی.
، وزیر. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) ، خداوند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات). خداوندگار. (برهان قاطع) :
بکار آر آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور بلخی.
چو ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
پس عمادالملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو.
مولوی.
، آقا. مولا. سرور:
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من.
خاقانی.
- گیهان خدیو، کیهان خدیو. خدیو جهان. خدای تبارک و تعالی:
وگر نیز جویی چنین راه دیو
ببرّد ز تو فرّ گیهان خدیو.
فردوسی.
چرا سرکشی تو بفرمان دیو
بپیچی سر از راه گیهان خدیو.
فردوسی.
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار گیهان خدیو.
فردوسی.
جو بفریفت چوبینه را نره دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو.
فردوسی.
رهانی جهانی را ز بیدار دیو
گرایش نمائی به گیهان خدیو.
فردوسی.
- کیوان خدیو، خدای بزرگ:
چنین گفت با دل از کار دیو
مرا دور داراد کیوان خدیو.
فردوسی.
، امیر بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ. (برهان قاطع). رئیس. (ناظم الاطباء) :
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
در سخنم تخم مردمی چو بکشته ست
دست خدیو جهان امام زمانم.
ناصرخسرو.
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیغمبر مصاب شد.
خاقانی.
پس بگفتی تاکنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده پوشی را بریو.
مولوی.
، یگانه عصر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی (بوستان).
، خیرخواه، متمول، مالک، یار. دوست. رفیق. (ناظم الاطباء).
- خدیو مصر، فرمانروا و حکمران مصر. لقب فرمانروای مصر از جانب سلاطین عثمانی بهنگام تسلط این سلسله بر آن سرزمین. توضیح آنکه: بعد از تسخیر مصر بتوسط سلطان سلیم خان اول در سال 922 ه. ق. 1417/ میلادی این مملکت یکی از پاشانشینان عثمانی محسوب شد و تا سه قرن این حال دوام داشت تا آن که قدرت پاشایانی که از قسطنطنیه می آمدند، تحت نفوذ مجمعبیکهای ممالیک قرار گرفت و ورود ناپلئون بمصر در سال 1798 میلادی این حال اختلاف را از میان برد، ولی متعاقب فتوحات انگلیسیها در ابوقیر و اسکندریه و عقب نشینی قشون فرانسه در 1216 ه. ق. 1805/م. اوضاع مجدداً بحال اول برگشت. در سال 1220 ه. ق. 1805/ میلادی محمدعلی فرماندۀ سربازان آلبانی که از جانب سلطان عثمانی مقیم مصر بودند، پس از کشتار، ممالیک مصر را تحت امر خود آورد و بعد از کشتار دیگری در سال 1226 ه. ق. 1811/م. در راه استیلای بر مصر استوارتر شد و حاکم واقعی آن سرزمین گردید. او و سلسلۀ فرزندانش از این تاریخ، مصر را اسماً بنام سلطان عثمانی ولی رسماً بنام خود در دست گرفتند. چهارمین جانشین محمدعلی پاشا، اسماعیل پاشا در سال 1247 ه. ق. 1831/م. جهت خود لقب خدیو اختیار نمود. محمدعلی پاشا شام را هم در سال 1247ه. ق. 1831/م. ضمیمۀ مصر نمود، ولی بر اثر فشار دولت انگلیس آنرا در سال 1257ه. ق. 1841/م. بسلطان عثمانی برگرداند. سودان نیز بدست سپاهیان محمدعلی پاشا و فرزندان او تا عهد اسماعیل پاشا فتح شد و تا مرگ گوردون پاشا، یعنی تا سال 1302 ه. ق. / 1885م. جزو مصر بود.
در ابتدای جنگ بین المللی اول عباس ثانی (یعنی عباس حلمی پاشا) خدیو مصر بود چون تمایل زیادی بعثمانیها داشت، دولت انگلیس او را خلع و برادرش حسین کامل پاشا را خدیوی مصر کرد، حسین کامل پاشا پس از استقرار بمقام خدیو، کلمه خدیو را از نام خود برداشت و بجای آن عنوان سلطان برای خود و خاندان خود انتخاب کرد. بعد از او نیز حکام مصری بنام سلطان خطاب شدند.
اینک نام خدیوان مصر
محمدعلی پاشا
1805 میلادی
ابراهیم پاشا
1848 میلادی
عباس اول
1848 میلادی
سعید
1854 میلادی
اسماعیل
1863 میلادی
توفیق
1882 میلادی
عباس ثانی
1892 میلادی
حسین کامل (برادر عباس ثانی)
1914 میلادی
(از طبقات سلاطین لین پول صص 75-76). پس از حسین کامل، سلطان احمد فؤآد اول و پس از او فاروق بسلطنت نشستند تاآنکه با قیام افسران جوان مصری بقیادت نجیب و ناصر، حکومت از دست خاندان خدیوها خارج شد و حکومت مصر جمهوری گردید. البته شش ماه پس از فاروق، سلطنت بنام احمد فؤاد دوم باقی بود، و سپس کشور جمهوری گردید
لغت نامه دهخدا
(خِ یْ وْ)
لقبی است اسماعیل پاشا چهارمین امیر و حاکم از سلسلۀ خدیوان مصر را
لغت نامه دهخدا
(خِ یَ / یِ)
بمعنی مضاف است که در مقابل مطلق باشد. (ازبرهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، افزوده شده. (ناظم الاطباء). ظاهراً از لغات دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیری ص 343 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لْ لَ)
زن دو ذراع و دو ساق پرگوشت. (از متن اللغه) ، دو ساق پرگوشت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). مؤنث و مذکر در آن متساویست، یعنی ’هی خدلج’ و ’هو خدلج’. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دورنگ و بتازیش ابلق نامند. (شرفنامۀ منیری). خلنج. (برهان). خلنگ. ابلک
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که پیش از مدت وضع حمل زاید. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدوج. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ یَ)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هلیله. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). هلیلج. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155). و آن چیزی است به اندام بیضۀ مرغ و آن را در شیرۀ قند پرورده کنند و خورند و در مؤید الفضلاء بلیله نوشته بودند و آن دوایی است قابض. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یار. دوست. (از دهار) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). صدیق. مصاحب. (یادداشت بخط مؤلف) ، معشوق. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به خدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَجَ)
دهی است از دهستان کرطا بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری رامهرمز کنار راه شوسۀ هفتگل به گنبد لران. این ناحیه کوهستانی و گرمسیر و مالاریایی و دارای 160 تن سکنۀ فارسی زبان می باشد. آب آن از رود خانه رامهرمز و محصولاتش غلات و برنج است. اهالی بکشاورزی گذران میکنند و راه آنجا شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
مؤنث خدیج است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
نامی است از نامهای زنان. (از ناظم الاطباء). در عرف خدیج هم گویند
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
الکبری مشهور به ام المؤمنین، اول زن پیغمبر اسلام است که دختر خویلدبن اسد بن عبدالعزی بن قصی از اشراف قریش بود. مادر مشارالیها فاطمه بنت زائده الاصم از اولاد عامر بن لؤی است. بزمان جاهلیت خدیجه را طاهره می گفتند و حضرت رسالت لقب ’کبری ̍’ به او داد. قبل از بعثت این زن به ازدواج پیغمبر اسلام درآمد و حضرت صدیقۀ طاهره فاطمۀ زهرا و قاسم و طیب و طاهر از بطن اوست. خدیجه کبری ̍ پیش از همه زنان قبول اسلام و ایمان نمود و مدت 24 سال و اندی دورۀ زندگی او با پیغمبر بود و بعد از آن بسرای دیگر شتافت. از وسائل ظاهری که موجب پیشرفت کار نبوت شد، ثروت خدیجه را ذکر کرده اند. عایشه روایت می کند که پیغمبر همواره خدیجه را وصف و ثنا می کرد تا روزی غیرت بر من عارض شد و رشک بردم و گفتم: خدیجه بیش از پیرزنی نبوده است، خداوند عالمیان مر ترا بهتر ازآن عنایت کرده. پیغمبر اسلام دلتنگ شد و گفت: نه، والله ببهتر از خدیجه تاکنون نایل نشده ام. در وقتی که تمام مردم کافر بودند، او مرا تصدیق می کرد. در اوانی که هیچکس بمعاونت من نمیپرداخت او به ثروت خود با من مؤاسات کرد و خداوند از بطن او چند فرزند بمن عطا فرمود. عایشه گفت: چون این کلمات را از حضرت پیغمبر استماع کرد بر خود مخمر کردم که من بعد از خدیجه بد نگویم. خدیجه سه سال قبل از هجرت در سن شصت وپنج سالگی در مکۀ معظمه بدار بقا شتافت. بنابراین تاریخ مزاوجت او با حضرت رسول، بیست وهفت سال و چند ماه قبل از هجرت اتفاق افتاده است. خدیجه الکبری، زنی عاقل و باثروت بود و پیغمبر اسلام در حق او گفته است: خدیجه خیرنساء عالمها. (از خیرات حسان ج 1 ص 111) :
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
از منسوبان به خدیج است. رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
حبیب بن ساق بن عتبه بن عمرو بن خدیج از جمله کسانی است که واقعۀ بدر و مابعد آنرا دید. اوجد حبیب بن عبدالرحمن است. در بین انصار خدیج وجود ندارد آنکه یافت میشود خدیج است. (از انساب سمعانی)
عامر بن کعب بن عمرو بن خدیج، مکنی به ابوزرعۀ شاعر. از کسانی است که بنابر قول طبری در واقعۀ احد حضور داشت. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدیجه
تصویر خدیجه
از نام های تازی نخستین همسر پیامبر اسلام ص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
قسمتی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریج
تصویر خریج
دانش آموخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
خداوند، پادشاه، امیر، سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدین
تصویر خدین
یار، دوست، صدیق، مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بزرگتر خانه کد خدا، بانوی خانه کد بانو، پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدیج
تصویر حدیج
بالارج لک لک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بزرگ خانه، بانوی خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشیج
تصویر خشیج
((خَ))
عنصر، هیولی، ضد، مخالف، آخشیج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
((خَ))
بخشی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و سه طرف آن خشکی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدیو
تصویر خدیو
((خَ))
پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیج
تصویر خلیج
آبکند، کنداب، آبگیر
فرهنگ واژه فارسی سره