جدول جو
جدول جو

معنی خدنق - جستجوی لغت در جدول جو

خدنق(خَ دَ نْ نَ)
عنکبوت. عنکبوت کلان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیوپا، عنکبوت نر. (از متن اللغه). رجوع به خدرنق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گودال عریض و عمیقی که برای جلوگیری از حملۀ دشمن یا برگرداندن سیل گرداگرد شهر یا قلعه حفر می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدنگ
تصویر خدنگ
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)،
تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ)
دورنگ و بتازیش ابلق نامند. (شرفنامۀ منیری). خلنج. (برهان). خلنگ. ابلک
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
فرجه های تنگ و درزها و رخنه های خرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
یار. دوست. (دهار) (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس). صاحب. صدیق. خدین. ج، اخدان، خدناء: و اتوهن اجورهن بالمعروف محصنات غیر مسافحات و لامتخذات اخدان. (قرآن 25/4) ، دوست پنهانی. (ترجمان علامۀ جرجانی). معشوقه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). ج، اخدان، خدناء
لغت نامه دهخدا
(مُ دَنْ نِ)
نیک نگرنده در کار. (آنندراج). آنکه نیک می نگرد. (ناظم الاطباء). که استقصا می کند و به دقت نظر می کند. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود، لاغرصورت از رنج و یا بیماری. (ناظم الاطباء). نعت است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در شاهد ذیل ظاهراًتدنیق و بمعنی دقت نظر در معاملات و نفقات آمده است: با غلامان ترک و معارف لشکر در مواجب و جامگیات و اقطاعات طریق شطط و مناقشت و تدنق پیش گرفت لاجرم روزی بر دست دو سه غلام کشته شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 199). رجوع به تدنیق و مدنق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
کنده. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هندک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ) : و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبۀ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم) .شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم).
چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
بخندق شد زمین همرنگ مرجان.
ناصرخسرو.
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا بمحکمی.
سوزنی.
پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامۀ ابن البلخی).
بر دلدل دل چنان زن آواز
کز خندق غم برون جهانی.
خاقانی.
این جهان را ز رأی او حصنی است
کآن جهان حد خندقش دانند.
خاقانی.
این جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانۀ اوست.
خاقانی.
پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی).
- خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف).
- روز خندق، یوم خندق. غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود:
روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو.
- غزوۀ خندق. رجوع به غزوۀ خندق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
دهی است جزو دهستان نراق بخش دلیجان شهرستان محلات، واقع در 12هزارگزی جنوب خاور دلیجان، 2هزارگزی خاور راه شوسۀ اصفهان. واقع در دامنه و معتدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خِ نِ)
دختر بدر بن هفان و خواهر طرفه بن العبد از طرف مادر. او را اشعار بسیار درباره برادر و شوهرش است و جز پنجاه واندی بیت چیزی از او بدست نیست و استاد اب لویس شیخو آنرا جمع کرده است. (از معجم المطبوعات)
لقب سعید بن ثابت انصاری است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ نِ)
نام جایگاهی است بین مکه و بصره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ نِ)
خرگوش بچۀ جوان. بچۀ خرگوش. (از منتهی الارب). ج، خرانق. (مهذب الاسماء) ، استادنگاه آب. آبگیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ نَ)
عنکبوت نر. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (مهذب الاسماء). صاحب مهذب الاسماء آنرا با ’دال’ و ’ذال’ و ’زاء’ ضبط کرده است. ج، خدارن، عنکبوت کلان. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، خدارن. در برهان قاطع آمده است: خدرنق بلغت رومی و بعضی گویند یونانی عنکبوت را گویند و به این معنی بجای نون یای حطی هم بنظر آمده است. رجوع به خدنق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللغات). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر ’جگردوز’ و ’جگر اوباز’ از صفات اوست و با لفظ ’زدن’ و ’کشیدن’ و ’نشستن’ مستعمل است. (آنندراج). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامۀ منیری). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف. (از انجمن آرای ناصری). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خلنج. (از منتهی الارب). سندر قاین آغاجی. پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را ’تار و تیره’ تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است: و در این ناحیت مشک بسیار افتد (یعنی در ناحیت خرخیز) و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی).
ازین هریکی پنبه بردی بسنگ
یکی دو کدانی ز چوب خدنگ.
فردوسی.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
فرخی.
اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث...
...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز.
(ابومعشر از الندیم).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ.
نظامی.
درخزیده بجویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ.
نظامی.
چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است. (نزهت القلوب).
- تیر خدنگ، تیر که از چوب درخت خدنگ سازند:
کمان را بمالیدجنگی بچنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.
فردوسی.
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوبین جنگ.
فردوسی.
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ.
فردوسی.
بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
همی کشید بنام رسول سخت کمان
همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
قمری بمژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ.
منوچهری.
سرا پرده و خیمه و ساز جنگ
همان جوشن و تیرهای خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ور جهان پر شد از مگس، منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ.
ناصرخسرو (دیوان ص 369).
- زین خدنگ، زینی که حنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود:
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ.
فردوسی.
که اندرگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ.
فردوسی.
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را ساخته تیزچنگ.
فردوسی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
، مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود:
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بید برگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین.
عبدالواسع جبلی.
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان.
عبدالواسع جبلی.
پرنده خدنگ گشت بی جان
هر روز بقصد جان دیگر.
سوزنی.
از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ.
سوزنی.
چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش.
خاقانی.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
خاقانی.
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی.
خاقانی.
پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین.
خاقانی.
عقابان خدنگت خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته.
نظامی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراخ آهنگ.
نظامی.
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی.
نظامی.
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار بادپایان چون خدنگ.
مولوی.
از ایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.
بوطاهر.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی (بوستان).
خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن.
(لغت نامۀ اوبهی).
بود ز دود مژه شعلۀ نگه را بال
خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا.
؟ (از آنندراج).
بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس
ای خوشا سینۀ وحشی که نشان است امروز.
ملا وحشی (از آنندراج).
بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند
ز چار سو به رخم سد آهنین بستند.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
، مجازاً، ذکر. نره:
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازۀ من.
سوزنی.
- خدنگ ترکی،خدنگ ترکان. تیر ترکی. تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد:
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
- خدنگ زین، خدنگ از آن زین:
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند.
نظامی.
- خدنگ غمزه، غمزه بمعنی مژۀ چشم است و مقصود از ترکیب ’خدنگ غمزه’ مژه ای است چون خدنگ خلنده:
خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید
زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست.
ملا نظمی (از آنندراج).
- خدنگ مژه، تیر مژه. کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده. خدنگ غمزه.
، نوعی تیر کوچک. (از غیاث اللغات)، خرچنگ. (ناظم الاطباء)، مستقیم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
خفه کننده گلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، شعب تنگ. شکاف تنگ، کوچۀ باریک. (منتهی الارب) ، کابوس. (بحر الجواهر). جاثوم. نیدلان. بختک
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ)
خفه کرده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
نام ناحیتی بوده ببلاد نزار. یاقوت چنین آرد: ابومنذر گفت: نقل کرده اند که ایاد بن نزار و برادران در تهامه و حدود آن زندگی میکردند ناگاه بین آنها جنگ درگرفت و طایفۀ مضر و ربیعه دو فرزند دیگر نزار را علیه ایاد یاری کردند و بین آنها در خانق، که حال از بلاد کنانه بن خزیمه است، جنگ درگرفت و در این جنگ ایاد هزیمت یافت. یکی از بنی حفصه بن قیس بن عیلان در ذم ایاد گفته است:
ایاداً، یوم خانق، قد وطئنا
بخیل مضمرات قد برینا
ترادی بالفوارس کل یوم
غضاب الحرب تحمی المحجرینا
فابنا بالنهاب و بالسبایا
و اضحوا فی الدیار مجدلینا
(از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ نَ)
بسیار دوست گیرند. (از منتهی الارب). الذی یخادن الناس کثیراً. (معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
گودی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند از برای منع سیل یا دشمن، گودال عریض که دور شهر بکشند برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنق
تصویر خرنق
بچه خرگوش، آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدن
تصویر خدن
یار، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنق
تصویر خنق
خبه شده، خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانق
تصویر خانق
خفه کننده گلو
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. یا تیر خدنگ. تیری که از چوب خدنگ سازند. یا زین خدنگ. زین اسب که از چوب خدنگ سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدرنق
تصویر خدرنق
تره، جولاهه تننده از جانوران دلمک
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ دَ))
درختی است با چوبی بسیار سخت و محکم که از آن نیزه و تیر و زین اسب درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندق
تصویر خندق
((خَ دَ))
گودالی که گرداگرد شهر، قلعه و مانند آن درست می کردند تا مانع از ورود دشمن و سیل گردد، جمع خنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدن
تصویر خدن
((خِ))
دوست، یار، جمع اخدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندق
تصویر خندق
کندک
فرهنگ واژه فارسی سره
حفره، گودال (عریض وعمیق)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی