جدول جو
جدول جو

معنی خدن - جستجوی لغت در جدول جو

خدن
(خِ)
یار. دوست. (دهار) (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس). صاحب. صدیق. خدین. ج، اخدان، خدناء: و اتوهن اجورهن بالمعروف محصنات غیر مسافحات و لامتخذات اخدان. (قرآن 25/4) ، دوست پنهانی. (ترجمان علامۀ جرجانی). معشوقه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). ج، اخدان، خدناء
لغت نامه دهخدا
خدن
یار، دوست
تصویری از خدن
تصویر خدن
فرهنگ لغت هوشیار
خدن
((خِ))
دوست، یار، جمع اخدان
تصویری از خدن
تصویر خدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ختن
تصویر ختن
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان شرقی و گاهی هم به تمام ترکستان چین اطلاق شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خدنگ
تصویر خدنگ
درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه، تیر، زین اسب و مانند آن می ساختند، برای مثال پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ / از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ (نظامی۴ - ۶۷۹)،
تیر راست و بلندی که از چوب این درخت می ساختند، برای مثال مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ (سعدی۱ - ۵۳)، کنایه از راست و بلند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ نْ نَ)
عنکبوت. عنکبوت کلان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیوپا، عنکبوت نر. (از متن اللغه). رجوع به خدرنق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
آنکه خدنگ افکند. آنکه تیراندازد. تیرافکن. تیرانداز. خدنگ انداز:
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمین ساخته.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
کمان گوشه ها گشت همراز گوش.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ اَ)
آنکه خدنگ می اندازد. خدنگ افکن. تیرانداز:
شهری که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان شهر آسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 53هزارگزی جنوب باختری ساردوئیه و 18هزارگزی جنوب راه مالرو بافت - ساردوئیه. این محل دارای بیست تن سکنه می باشد که ساکنین آن از طایفۀکوهستانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دختر نرم ونازک بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گداخته. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گداخته شده. (آنندراج) ، ریشه از عربی، بی آب حاصل آمده. (برهان قاطع) (آنندراج). کشت بی آب حاصل داده. (ناظم الاطباء). دیمی. دیم. (یادداشت مؤلف) :
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زرد شدستی چو گندم بخسی.
ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دورنگ و بتازیش ابلق نامند. (شرفنامۀ منیری). خلنج. (برهان). خلنگ. ابلک
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند و تیر خدنگ و زین خدنگ به این اعتبار گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند. لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللغات). نام درختی است که از چوب آن حنای زین و تیر سازند و بعضی گویند گز است و چون بیشتر از آن چوب تیر می سازند بمجاز بمعنی تیر شهرت گرفته خدنگان جمع و گاهی تیر خدنگ به اضافه استعمال کنند. بهر تقدیر ’جگردوز’ و ’جگر اوباز’ از صفات اوست و با لفظ ’زدن’ و ’کشیدن’ و ’نشستن’ مستعمل است. (آنندراج). جنسی از تیر چوبین که همواره سخت باشد و جناق زین نیز از او سازند. (شرفنامۀ منیری). نام درختی است محکم که از چوب آن تیر و جناق زین سازند و نوعی از درخت گز است و چوب آن براستی موصوف. (از انجمن آرای ناصری). درختی است نیک سخت که از چوب آن تیر و نیزه سازند و معرب آن خلنج. (از منتهی الارب). سندر قاین آغاجی. پوست درخت خدنگ را توز گویندو در آن می نوشته اند، چنانکه کتبی که درجی اصفهان پیدا شده بر توز نوشته بودند، مرحوم دهخدا رنگ آن را ’تار و تیره’ تشخیص داده اند و مؤید آن این قول است: و در این ناحیت مشک بسیار افتد (یعنی در ناحیت خرخیز) و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو. (حدود العالم چ سیدجلال تهرانی).
ازین هریکی پنبه بردی بسنگ
یکی دو کدانی ز چوب خدنگ.
فردوسی.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
فرخی.
اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث...
...لحاء شجر الخدنگ و لحاؤه یسمی التوز.
(ابومعشر از الندیم).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون وز آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
شه از بهر آن سرو شمشادرنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ.
نظامی.
درخزیده بجویباری تنگ
زیر شمشاد و سرو و بید و خدنگ.
نظامی.
چوبی است که تیر از او سازند و درختی بزرگ است. (نزهت القلوب).
- تیر خدنگ، تیر که از چوب درخت خدنگ سازند:
کمان را بمالیدجنگی بچنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.
فردوسی.
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوبین جنگ.
فردوسی.
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ.
فردوسی.
بوقت صلح دل من خلد بتیرمژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
همی کشید بنام رسول سخت کمان
همی گشاد بنام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
ای مژه تیر و کمان ابر و تیرت بچه کار
تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ.
فرخی.
قمری بمژه درون کشد شعری را
هدهد بسر اندرون زند تیر خدنگ.
منوچهری.
سرا پرده و خیمه و ساز جنگ
همان جوشن و تیرهای خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ور جهان پر شد از مگس، منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ.
ناصرخسرو (دیوان ص 369).
- زین خدنگ، زینی که حنّا یا جناق آن از چوب خدنگ ساخته شود:
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یکی پشه دارد بچنگ.
فردوسی.
که اندرگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ.
فردوسی.
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را ساخته تیزچنگ.
فردوسی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
، مطلق تیر. تیر که در کمان بندند و بیفکنند. تیر که از کمان جهانند، بمناسبت آنکه از چوب درخت خدنگ که نیک سخت است ساخته شود:
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پرّ عقاب.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
خدنگی که پیکانش بد بید برگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ دادی تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
گردد از زخم خدنگ او چو بردارد کمان
گردد از نوک سنان او چو بگشاید کمین
مهره چون زنبورخانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین.
عبدالواسع جبلی.
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان.
عبدالواسع جبلی.
پرنده خدنگ گشت بی جان
هر روز بقصد جان دیگر.
سوزنی.
از بیم چرخ خویش برآیند بر هوا
با کرکسان چرخ پر کرکس و خدنگ.
سوزنی.
چو گشادتیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش.
خاقانی.
دام ماهی شود ز زخم خدنگ
گر بسد سکندر اندازد.
خاقانی.
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی.
خاقانی.
پر خدنگ تو هست شهیر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیۀ حور عین.
خاقانی.
عقابان خدنگت خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته.
نظامی.
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش.
نظامی.
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراخ آهنگ.
نظامی.
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی.
نظامی.
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار بادپایان چون خدنگ.
مولوی.
از ایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.
بوطاهر.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی (بوستان).
خدنگهای شهاب اندران شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن.
(لغت نامۀ اوبهی).
بود ز دود مژه شعلۀ نگه را بال
خدنگ ناز تو تا پر بدل نشست مرا.
؟ (از آنندراج).
بر کمان می کشد آن غمزه خدنگی که مپرس
ای خوشا سینۀ وحشی که نشان است امروز.
ملا وحشی (از آنندراج).
بتان ز بس که بجانم خدنگ کین بستند
ز چار سو به رخم سد آهنین بستند.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
، مجازاً، ذکر. نره:
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازۀ من.
سوزنی.
- خدنگ ترکی،خدنگ ترکان. تیر ترکی. تیرکه ترکان سازند یا تیر که همچون تیر ترکان ساخته شده باشد:
خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند
همی نیامد بر رویشان پدید غیر.
فرخی.
- خدنگ زین، خدنگ از آن زین:
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند.
نظامی.
- خدنگ غمزه، غمزه بمعنی مژۀ چشم است و مقصود از ترکیب ’خدنگ غمزه’ مژه ای است چون خدنگ خلنده:
خدنگ غمزه بنظمی زدی و آه کشید
زبان بریدم اگر آفرین نمیدانست.
ملا نظمی (از آنندراج).
- خدنگ مژه، تیر مژه. کنایه از مژه ای است چون تیر گذارنده. خدنگ غمزه.
، نوعی تیر کوچک. (از غیاث اللغات)، خرچنگ. (ناظم الاطباء)، مستقیم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در سیزده هزارگزی جنوب خاوری بنجار و هفت هزارگزی راه مالرو ده دوست محمد به زابل. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوایش گرم و معتدل و دارای 370 تن سکنه می باشد. زبان اهالی فارسی و بلوچی است و آب آن از رود خانه هیرمند و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ نَ)
بسیار دوست گیرند. (از منتهی الارب). الذی یخادن الناس کثیراً. (معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
جمع واژۀ خدن است. رجوع به خدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدو
تصویر خدو
آب دهن، بزاق، تف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خده
تصویر خده
گونه رخساره، گودال دراز رخسار دیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدین
تصویر خدین
یار، دوست، صدیق، مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدن
تصویر ثدن
بویناکی بو گرفتن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدل
تصویر خدل
پر گوشت، ستبر آگنده گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدم
تصویر خدم
چاکران، غلامان، خادمان، خدمتکاران، جمع خادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردن
تصویر ردن
رشته، خز، پوسته زهدان تریز بن آستین بن آستین و تریز جمع اردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدک
تصویر خدک
حاکم، رئیس، عامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدف
تصویر خدف
بناز زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدن
تصویر زدن
آسیب رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن، جسدانسان، اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدن
تصویر آدن
پسوندیست که باخر ریشه دستوری ملحق گردد و مصدرسازد: گشادن نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است بسیار سخت که از چوب آن نیزه و تیر و زین اسب سازند. یا تیر خدنگ. تیری که از چوب خدنگ سازند. یا زین خدنگ. زین اسب که از چوب خدنگ سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدع
تصویر خدع
اژدهای حیله گری و مکاری
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ دَ))
درختی است با چوبی بسیار سخت و محکم که از آن نیزه و تیر و زین اسب درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدا
تصویر خدا
اله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشن
تصویر خشن
تند خو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشن
تصویر خشن
نکره
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد