جدول جو
جدول جو

معنی خدمتگار - جستجوی لغت در جدول جو

خدمتگار
(خِ مَ)
رجوع به خدمتکار شود
لغت نامه دهخدا
خدمتگار
آنکه در خانه کسی کار و خدمت کند نوکر چاکر
تصویری از خدمتگار
تصویر خدمتگار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدمتگزار
تصویر خدمتگزار
کسی که در اداره یا بنگاهی خدمت می کند، مستخدم، خدمت کننده، خادم مثلاً دولت خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
مرد یا زنی که در خانۀ دیگران خدمت می کند، مستخدم
فرهنگ فارسی عمید
(خِ مَ گَ)
خدمت کننده. خدمتکار. (ناظم الاطباء). زوار. (فرهنگ اسدی). خدمتکار. ج، خدمتگران:
سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای.
فرخی.
از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفر آید.
فرخی.
آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک
هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار.
فرخی.
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری.
فرخی.
بل ملک او شد خاک و زر فرزند او خدمتگرش
ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش.
ناصرخسرو.
ششم خانه را کرده بهرام جای
چو خدمتگران گشته خدمت نمای.
نظامی.
وآن چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ)
خدمتگار. پرستار. نوکر. چاکر. بنده. چاکر اعم از کنیز و غلام. بلون. (از برهان قاطع). زوار. زواه. زاور. زواره. (از ناظم الاطباء). بنده. خادم. خدمتگر. گماشته. ملازم. (آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف). تؤّثور. (از منتهی الارب). ج، خدمتکاران: خدمتکار چندان دار که نگریزد و آنرا که داری بسزاوار و نیکو که یک تن ساخته داری به که دو تن ناساخته. (از قابوسنامه).
چنانکه این پادشاه را پیدا آرد و با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتکاران وی که فراخور وی باشند. (تاریخ بیهقی). پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان راخوشتر آید و ترسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند. (تاریخ بیهقی). از جملۀ همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد. (تاریخ بیهقی). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. (تاریخ بیهقی). دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده، او را نشاندند تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود. (تاریخ بیهقی). قرار گرفت که عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آمد، با دانشمندی و خدمت کارانی که رسم است. (تاریخ بیهقی). دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). و هرکه ازخدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت. (نوروزنامۀ خیام). و سلطان سنجر را بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند بر آیین سلطنت الا آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ و القصص). زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کار دانند. (کلیله و دمنه). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گذارد حق نعمت است. (کلیله و دمنه). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و تربیت خدمتکاران... حاصل است، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
تا صبح دمد آمده با خدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان.
سوزنی.
خدمتت را هرکه فرمانی کمر بندد بطوع
لیکن آن بهتر که فرمایی بخدمتکار خویش.
سعدی (بدایع).
اگر ملول شدی حاکمی و فرمانده
وگر قبول کنی بنده ایم و خدمتکار
سعدی.
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بندۀ خدمتکار. (گلستان سعدی). یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: جهان بکام خداوند باد و اقبال و دولت غلام سیاه بیچاره در این نوبت خطایی ندارد که سایر بندگان و خدمتکاران بنوازش خداوندی. (گلستان سعدی). و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند. (گلستان سعدی).
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد ز انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم.
حافظ.
دلبربایی همه آن نیست که عاشق بکشد
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش.
حافظ.
و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید؟ (تاریخ قم ص 82).
هبنیق. هبنق. هبنوق. (از منتهی الارب). وصیف، خدمتکار غلام باشد یا کنیزک. (منتهی الارب). حشم، خدمتکاران باشد. (منتهی الارب) (دهار). وشاق، خدمتکار باشد. (از دهار). تواثیر، تئاثیر، خدمتکاران باشد. خول، خدمتکاران باشد. (از منتهی الارب) ، در تداول امروز خادمه، زنی که با ماهیانۀ معلوم در خانه ای کار کند غیر آشپزی. (یادداشت بخط مؤلف). کلفت. سرپایی
لغت نامه دهخدا
(بِ مِ کَ دَ/ دِ)
نوکر. چاکر. (ازناظم الاطباء). خادم. پرستار. پرستنده:
اینم قبول بس که بمیرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست.
سعدی (بدایع).
چو خدمت گزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن.
سعدی (بوستان).
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن بحمامش از گرد راه.
سعدی (بوستان).
، در تداول امروز، مستخدمین جزء. خدمتکاران مرد در دستگاههای دولتی، مهربان. مشفق، حاضر و آمادۀ بخدمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدمتگر
تصویر خدمتگر
زوار، خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمتگاری
تصویر خدمتگاری
عمل خدمتکار نوکری چاکری کلفتی
فرهنگ لغت هوشیار
کارمند جز: کارمندک پریستک نوکر مستخدم، یا خدمتگزار جز. مستخدمی که در ادارات و موسسات بخدمات کوچک مسئولست، مهربان مشفق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
نوکر، خدمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
نوکر، چاکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدمتگزار
تصویر خدمتگزار
((~. گُ))
نوکر، مستخدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
خادمٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
Attendant, Servant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
assistant, serviteur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
添乗員 , 使用人
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
معاون , خادم
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
পরিচারক , চাকর
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
mhudumu, mtumishi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
görevli, hizmetçi
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
수행원 , 하인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
pelayan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
משרת , מְשָׁרֵת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
परिचारक , नौकर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
พนักงานบริการ , คนรับใช้
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
bediende, dienaar
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
assistente, servitore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
atendente, servo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
服务员 , 仆人
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
asystent, sługa
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
супроводжуючий , слуга
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
Begleiter, Diener
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
сопровождающий , слуга
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خدمتکار
تصویر خدمتکار
asistente, sirviente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی