نشان زخم که از خراشیدن مانده باشد. (از منتهی الارب). ج، خدوش، اخداش. در اقرب الموارد آمده است: خدش اسم اثریست که بر اثر خدش، یعنی خراشیدن پدید آید. ولی بعضی ها گفته اند که خدش جرحی است که از آن خون جاری نشود. در کشاف اصطلاحات فنون خدش چنین تعریف شده است: خدش در لغت خراشیدن و نزد پزشکان جدایی بین پیوستگیها در پوست بدن باشد. بشرط آنکه قریب العهد باشد کذا فی الاقرائی و در شرح قانونچه آمده: جدایی بین پیوستگیها اگر در پوست بود، آنرا خدش گویند، اگر باریک باشد و اگر منبسط باشد آنرا سجح نامند و در وافیه آمده تفرق اتصال که از پوست فرونگذرد آنرا سجح و خدش گویند و آنچه بگوشت فروگذرد جراحت نامند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی خدش چنین تعریف شده است: تفرق اتصالی که از پوست نگذرد و سجح نیز گویند. - ارش خدش، جریمه ای که بر اثر خدش، یکی (خدش واردآورنده) بدیگری (کسی که خدش بر او وارد شده) باید بپردازد
نشان زخم که از خراشیدن مانده باشد. (از منتهی الارب). ج، خُدوش، اَخداش. در اقرب الموارد آمده است: خدش اسم اثریست که بر اثر خدش، یعنی خراشیدن پدید آید. ولی بعضی ها گفته اند که خدش جرحی است که از آن خون جاری نشود. در کشاف اصطلاحات فنون خدش چنین تعریف شده است: خدش در لغت خراشیدن و نزد پزشکان جدایی بین پیوستگیها در پوست بدن باشد. بشرط آنکه قریب العهد باشد کذا فی الاقرائی و در شرح قانونچه آمده: جدایی بین پیوستگیها اگر در پوست بود، آنرا خدش گویند، اگر باریک باشد و اگر منبسط باشد آنرا سجح نامند و در وافیه آمده تفرق اتصال که از پوست فرونگذرد آنرا سجح و خدش گویند و آنچه بگوشت فروگذرد جراحت نامند. در ذخیرۀ خوارزمشاهی خدش چنین تعریف شده است: تفرق اتصالی که از پوست نگذرد و سجح نیز گویند. - ارش خدش، جریمه ای که بر اثر خدش، یکی (خدش واردآورنده) بدیگری (کسی که خدش بر او وارد شده) باید بپردازد
خراشیدن روی را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، پاره کردن پوست را کم باشد یا بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خراشیدن پوست را بچوب و مانند آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از المصادر زوزنی) ، خدمت کردن. عیب گرفتن. بدگوئی کردن. نقصان و ضعف کسی را نشان دادن، خاریدن. خمش. (یادداشت بخط مؤلف) (از اقرب الموارد)
خراشیدن روی را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، پاره کردن پوست را کم باشد یا بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خراشیدن پوست را بچوب و مانند آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از المصادر زوزنی) ، خدمت کردن. عیب گرفتن. بدگوئی کردن. نقصان و ضعف کسی را نشان دادن، خاریدن. خمش. (یادداشت بخط مؤلف) (از اقرب الموارد)
خراش. (از آنندراج) (غیاث اللغات) (ازناظم الاطباء) : و این چشم زخمی بود بر چهرۀ اقبال و خدشه ای بر صفحات احوال او. (جهانگشای جوینی) و رخسار آمال را بعد از خدشات یأس و نومیدی آب باروی کار آمد. (جهانگشای جوینی) ، مجازاً شک و شبهه و گمان. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ترس. خوف. هول. بیم. اندیشه. وهم. (ناظم الاطباء) ، عیب. (یادداشت بخط مؤلف) ، سوسه. (یادداشت بخط مؤلف). حقه، فریب. آنچه از صحت بر کنار باشد. یقال: بقلبه خدشه، بقلبه شی ٔ من الاذی. (یادداشت بخط مولف). - خدشه بردار، سوسه بردار. چیزی که در آن تصور خلاف و برکناری از صحت رود
خراش. (از آنندراج) (غیاث اللغات) (ازناظم الاطباء) : و این چشم زخمی بود بر چهرۀ اقبال و خدشه ای بر صفحات احوال او. (جهانگشای جوینی) و رخسار آمال را بعد از خدشات یأس و نومیدی آب باروی کار آمد. (جهانگشای جوینی) ، مجازاً شک و شبهه و گمان. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ترس. خوف. هول. بیم. اندیشه. وهم. (ناظم الاطباء) ، عیب. (یادداشت بخط مؤلف) ، سوسه. (یادداشت بخط مؤلف). حقه، فریب. آنچه از صحت بر کنار باشد. یقال: بقلبه خدشه، بقلبه شی ٔ من الاذی. (یادداشت بخط مولف). - خدشه بردار، سوسه بردار. چیزی که در آن تصور خلاف و برکناری از صحت رود