جدول جو
جدول جو

معنی خدباء - جستجوی لغت در جدول جو

خدباء
(خَ)
مؤنث اخدب است و بمعانی زیر آمده: زن احمق، زن دراز، شتابکار، خودسر و خودرأی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نعت است سلاحی را که جای ریش آن وسیع است. (از متن اللغه).
- حربه خدباء، حربۀ بسیاربران که زخم را فراخ کند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- ضربه خدباء، ضربه ای تا جوف رسیده باشد. (ازمنتهی الارب).
، نعت است برای زره فراخ و نرم. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از مهذب الاسماء). منه: درع خدباء، زره فراخ و زره نرم، گزنده از حیوانات. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَ)
نام کوهی است در مغرب طریق الحاج. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
تأنیث ادب ّ. دببه. زن بسیارموی. (منتهی الارب) ، زن که موی اولین و کوچک و نرم بر تن وی برآمده باشد
لغت نامه دهخدا
(دُبْ با)
کدو. (منتهی الارب) (دهار). کدوی تر. (مهذب الاسماء). رجوع به دبا ونیز رجوع به قرع شود. واحد آن دباءه است. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(خَدْ دا)
نام موضعی است. یاقوت آن را بنقل از کتاب جمهره آورده ولی معلوم نکرده است که محل آن در کجاست در ’منتهی الارب’ و ’متن اللغه’ بدون تعیین محل آمده است. شاید این کلمه همان ’خدا’ باشد
لغت نامه دهخدا
(تَضْ)
چیستان گفتن برای در غلط افکندن. چون: خاباته هکذا مخاباه و خباء، چیستان گفتم تا او را در غلط افکنم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
داغی است که بر موضع پوشیده ای از ماده شتر نجیب زنند. ج، اخبئه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)، خرگاهی که از موی یا پشم سازند و دارای دو یا سه ستون باشد. ج، اخبئه و اخبیه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد) : الخباء من الشعر والصوف. قال ابوهلال: هو بالفارسیه ’بیان’ اعرب فقیل خباء. (از المعرب جوالیقی ص 134)، غشاء و غلاف گندم وجو در خوشه. ج، اخبیه. و له (لجوز القطا) اخبیهکاخبیه الکاکنج فی جوف کل خباء غلف صغیر. (از ابن البیطار)، غنچۀ گل. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از تاج العروس)، ستارۀ مستدیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستارگان کلاغ را خباء خوانند ای خیمۀاعرابیان و نیز تحت سماک خوانند. (از التفهیم ص 106)، نام منزلی است از منازل قمر که آن رااخبیه نیز گویند. رجوع به اخبیه شود، منزل. خانه. ج، اخبیه. (یادداشت بخط مرحوم مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ)
جمع واژۀ ندیب. رجوع به ندیب شود، جمع واژۀ ندب. رجوع به ندب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دراز و فروهشته شاخ ازدرخت و مانند آن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
موضعی است. (منتهی الارب). غدباء نام ناحیه ای است: ظلت بغدباء بیوم ذی وهج. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن گول. زن احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
جمع واژۀ خلب. (منتهی الارب). یقال: هم خلباء نساء
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخطب در همه معانی. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). منه: ید خطباء، دست که سیاهی خضاب آن رفته باشد. (منتهی الارب). ج، خطب
لغت نامه دهخدا
(خُ طَ)
جمع واژۀ خطیب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) :
سکۀ تو زن تا امرا کم زنند
خطبۀ تو کن تا خطبا دم زنند.
نظامی (مخزن الاسرار ص 25).
خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعدفوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی). یکی از خطبای آن اقلیم... بپرسش آمده، گفت. (گلستان سعدی) ، جمع واژۀ خاطب. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخشب. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از لسان العرب). سخت و خشک و زشت. (منتهی الارب). ج، خشب.
- جبهه خشباء، جبهه کریه خشک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ماده شتری که پستانش آماهیده باشد و یا در زهدان وی ثآلیل بود که بدان متأذی می گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن پرگوشت اعضاء و باریک استخوان. (از منتهی الارب). ج، خدول
لغت نامه دهخدا
ادباء عرفج، بسیار برگ آوردن شوره گیاه، چنانکه ملخ مانند گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
جمع واژۀ ادیب. ادب دارندگان. ادب دهندگان. (غیاث اللغات) : اکناف و الطاف ایشان مقصد غرباء و ادباء اطراف شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گوسپند سپیدساق، گوسپند که یک ساق آن سپید و باقی سیاه باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گوسپند که نزدیک خردگاه آن سپیدی در سیاهی و سیاهی در سپیدی باشد، بز کوهی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
جمع واژۀ خدن است. رجوع به خدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گوش که نرمۀ آن شکافته باشد، بز شکافته گوش که شکاف گوش آن نه درازا باشد نه پهنا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احدب. (معجم البلدان). مقابل قعساء. شجره حدباء، درخت خمیده، کار دشوار. (منتهی الارب). سختی. ج، حدب، ناقه حدباء، شتر ماده که استخوان سرین اوپیدا آمده باشد از بس لاغری. (منتهی الارب). آن ناقه که سرین وی پدید آمده بود از لاغری. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شهر موصل. از آن جهت که مجرای دجله در آنجا کوژ و کژ میباشد. (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی). نام قلعه ای بموصل است. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خزباه. رجوع به خزبا با معانی مختلف شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ملخ. الواحد دباه. (مهذب الاسماء). دبا. دبی. (منتهی الارب). ملخ کوچک
لغت نامه دهخدا
ادبمندان جمع ادیب ادب دارندگان ادب دهندگان مردمان صاحب ادب و فرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباء
تصویر دباء
کدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطباء
تصویر خطباء
جمع خطیب، جمع خطیب سخنرانان خطبه گویان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدباء
تصویر حدباء
درخت خمیده و کار دشوار، سختی، زن کوژی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدباء
تصویر جدباء
بیابان لوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادباء
تصویر ادباء
((اُ دَ))
جمع ادیب، مردمان دارای ادب و فرهنگ
فرهنگ فارسی معین