عمل خدایگان. حالت خدایگان. ریاست. بزرگی. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار. فرخی. خدایگانی جز مر ترا همی نسزد خدایگان جهان باش و از جهان برخور. فرخی. حجت مملکت بقول و بقهر آیتی در خدایگانی دهر. نظامی
عمل خدایگان. حالت خدایگان. ریاست. بزرگی. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار. فرخی. خدایگانی جز مر ترا همی نسزد خدایگان جهان باش و از جهان برخور. فرخی. حجت مملکت بقول و بقهر آیتی در خدایگانی دهر. نظامی
جمع واژۀ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد: ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته. اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد ’آن دایگان’ و ’آن بچگان’ تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی ’دایه’ تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401). بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال. غضایری. ، دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. (دستور اللغه). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد: چنان بچۀ شیر بودی درست که از خون دل دایگانش بشست. فردوسی. نشستند زاغان ببالینشان چنو دایگان سیه معجران. منوچهری. همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نه بر فرزند جانت مهربانست نه بر آنکس که ویرا دایگانست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). همی پرورد وی را دایگانش بپروردن همی بسپرد جانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دلی دادم بدستت زینهاری ندید از تو مگر زنهارخواری دلت چون داد آزارش فزودی قرارش بردی و دردش نمودی نه بر تو همچو مادر مهربان بود نه مهرت را همیشه دایگان بود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در هر هنر زمانه بر او مادری نمود داد از برای او دگرانرا به دایگان. سوزنی. آهوی ماده با سیاست تو در عرین دایگان شیرانست. رفیع الدین لنبانی. جودتو که دایگان دنیاست تاراج ده یتیم دنیاست. خاقانی (تحفهالعراقین). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم. خاقانی. ای سایۀ حق که عقل کلی را ز اخلاق تو دایگان ببینم. خاقانی. بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بر دایگان برآورد. خاقانی. بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار طفل را از خواب دست دایگان انگیخته. خاقانی. بربط نالان چون طفلان از زان در کنار دایگان آخر کجاست. خاقانی. نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو. خاقانی. لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام. خاقانی. ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان از کوزۀ یتیمان هستم شکسته سرتر. خاقانی. ، توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود: به خوزان برد وی را دایگانش که آنجا بود جای خان و مانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه دایگان را تن نالانش به بر باز دهید. خاقانی. ، لله. لالا. مربی (مرد) : همان کهتر و دایگان تو (بهمن) بود (رستم) به لشکر ز پرمایگان تو بود. فردوسی. سوی دایگانم فرستد مگر که منذر مرا به ز مام و پدر. فردوسی. کنون با پرستنده و دایگان از ایران بزرگان و پرمایگان. فردوسی. ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین. فردوسی
جَمعِ واژۀ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد: ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته. اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد ’آن دایگان’ و ’آن بچگان’ تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی ’دایه’ تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401). بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال. غضایری. ، دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. (دستور اللغه). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد: چنان بچۀ شیر بودی درست که از خون دل دایگانش بشست. فردوسی. نشستند زاغان ببالینشان چنو دایگان سیه معجران. منوچهری. همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نه بر فرزند جانت مهربانست نه بر آنکس که ویرا دایگانست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). همی پرورد وی را دایگانش بپروردن همی بسپرد جانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دلی دادم بدستت زینهاری ندید از تو مگر زنهارخواری دلت چون داد آزارش فزودی قرارش بردی و دردش نمودی نه بر تو همچو مادر مهربان بود نه مهرت را همیشه دایگان بود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در هر هنر زمانه بر او مادری نمود داد از برای او دگرانرا به دایگان. سوزنی. آهوی ماده با سیاست تو در عرین دایگان شیرانست. رفیع الدین لنبانی. جودتو که دایگان دنیاست تاراج ده یتیم دنیاست. خاقانی (تحفهالعراقین). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم. خاقانی. ای سایۀ حق که عقل کلی را ز اخلاق تو دایگان ببینم. خاقانی. بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بر دایگان برآورد. خاقانی. بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار طفل را از خواب دست دایگان انگیخته. خاقانی. بربط نالان چون طفلان از زان در کنار دایگان آخر کجاست. خاقانی. نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو. خاقانی. لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام. خاقانی. ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان از کوزۀ یتیمان هستم شکسته سرتر. خاقانی. ، توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود: به خوزان برد وی را دایگانش که آنجا بود جای خان و مانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه دایگان را تن نالانش به بر باز دهید. خاقانی. ، لله. لالا. مربی (مرد) : همان کهتر و دایگان تو (بهمن) بود (رستم) به لشکر ز پرمایگان تو بود. فردوسی. سوی دایگانم فرستد مگر که منذر مرا به ز مام و پدر. فردوسی. کنون با پرستنده و دایگان از ایران بزرگان و پرمایگان. فردوسی. ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین. فردوسی
بسیار و بی پایان و تمام ناشدنی، (ناظم الاطباء)، ویژه در گنج پادشاهی، (ناظم الاطباء) : که این موهبت از خداوند ما را به از گنج قارونی و شایگانی است، (سندبادنامه ص 231)، منسوب به شایگان، رجوع به شایگان شود
بسیار و بی پایان و تمام ناشدنی، (ناظم الاطباء)، ویژه در گنج پادشاهی، (ناظم الاطباء) : که این موهبت از خداوند ما را به از گنج قارونی و شایگانی است، (سندبادنامه ص 231)، منسوب به شایگان، رجوع به شایگان شود
رایگان. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از مجموعۀ مترادفات ص 318). مجانی: ببخشش اگر پیش کانی بود همه بهر او رایگانی بود. فردوسی. کند پیش درویش رامشگری ورا رایگانی کند کهتری. فردوسی. خریدار دارم من از تو بسی به چرا خدمت تو کنم رایگانی. منوچهری. چنان شاهی بچندین کامرانی نگر تا چون تبه شد رایگانی. (ویس و رامین). اعیان ومقدمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناک شدند که بدین رایگانی، لشکر بدین بزرگی و ساختگی بباد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اکنون که شنیدم از جهان من آن نکتۀ خوب رایگانی. ناصرخسرو. جنون رایگانی دهد زرّ و گوهر بداندیش تو جان دهد رایگانی. امیرمعزی (از آنندراج). خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا این نکته را ز من بشنو رایگانیا هجو کسی مکن که ز تو مه بود بسال شاید که او پدر بود و تو ندانیا. خاقانی. عشق تو بجان خریدم ارچه آتش همه جای رایگانیست. خاقانی. نباید کز سر شیرین زبانی خورد حلوای شیرین رایگانی. نظامی. چو صاحب سخن زنده باشد سخن بنزد همه رایگانی بود. ابن نصیر. چو فردوسی ببخشش رایگانی بفضل خود به فردوسش رسانی. عطار. - برایگانی، رایگان. رایگانی. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) : مهر تو مرا چو جان عزیز است از کف ندهم برایگانی. کمال الدین اسماعیل
رایگان. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از مجموعۀ مترادفات ص 318). مجانی: ببخشش اگر پیش کانی بود همه بهر او رایگانی بود. فردوسی. کند پیش درویش رامشگری ورا رایگانی کند کهتری. فردوسی. خریدار دارم من از تو بسی به چرا خدمت تو کنم رایگانی. منوچهری. چنان شاهی بچندین کامرانی نگر تا چون تبه شد رایگانی. (ویس و رامین). اعیان ومقدمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناک شدند که بدین رایگانی، لشکر بدین بزرگی و ساختگی بباد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اکنون که شنیدم از جهان من آن نکتۀ خوب رایگانی. ناصرخسرو. جنون رایگانی دهد زرّ و گوهر بداندیش تو جان دهد رایگانی. امیرمعزی (از آنندراج). خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا این نکته را ز من بشنو رایگانیا هجو کسی مکن که ز تو مِه بود بسال شاید که او پدر بود و تو ندانیا. خاقانی. عشق تو بجان خریدم ارچه آتش همه جای رایگانیست. خاقانی. نباید کز سر شیرین زبانی خورد حلوای شیرین رایگانی. نظامی. چو صاحب سخن زنده باشد سخن بنزد همه رایگانی بود. ابن نصیر. چو فردوسی ببخشش رایگانی بفضل خود به فردوسش رسانی. عطار. - برایگانی، رایگان. رایگانی. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) : مهر تو مرا چو جان عزیز است از کف ندهم برایگانی. کمال الدین اسماعیل
ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بلخی قاضی طایگانی. وی بعنوان سفر حج به بغداد رفت و در آنجا از شعیب بن ادریس بلخی و ابراهیم بن عبدالله بن داود رازی استماع حدیث کرد. ابوبکر خطیب بغدادی از او نام برده و گفته است در سال 423 هجری قمری از وی حدیث نوشته ام، ولی از سرانجام کار او باخبر نیستم. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’) احمد بن حفص طایگانی. بگفتۀ ابوسعد ادریسی از مردم طایگان بلخ است. وی از یحیی بن سلیم طایفی روایت کرده است و ابویعقوب یوسف بن علی ابار سمرقندی از وی روایت دارد و روایت رااز طایگانی در سمرقند یا کش فراگرفته است. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’)
ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بلخی قاضی طایگانی. وی بعنوان سفر حج به بغداد رفت و در آنجا از شعیب بن ادریس بلخی و ابراهیم بن عبدالله بن داود رازی استماع حدیث کرد. ابوبکر خطیب بغدادی از او نام برده و گفته است در سال 423 هجری قمری از وی حدیث نوشته ام، ولی از سرانجام کار او باخبر نیستم. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’) احمد بن حفص طایگانی. بگفتۀ ابوسعد ادریسی از مردم طایگان بلخ است. وی از یحیی بن سلیم طایفی روایت کرده است و ابویعقوب یوسف بن علی ابار سمرقندی از وی روایت دارد و روایت رااز طایگانی در سمرقند یا کش فراگرفته است. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو و قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دایگی. پرورشگری. عمل دایگان. عمل دایه. حضانت: ازآن مهتران چار زن برگزید که اندر گهر بد نژادش پدید دو تازی دو دهقان ز تخم کیان ببستند بر دایگانی میان. فردوسی. چو خوزانی بگاه دایگانی چو نابینا بگاه دیده بانی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دورانش بحکم دایگانی پرورد بشیر مهربانی. نظامی
دایگی. پرورشگری. عمل دایگان. عمل دایه. حضانت: ازآن مهتران چار زن برگزید که اندر گهر بد نژادش پدید دو تازی دو دهقان ز تخم کیان ببستند بر دایگانی میان. فردوسی. چو خوزانی بگاه دایگانی چو نابینا بگاه دیده بانی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دورانش بحکم دایگانی پرورد بشیر مهربانی. نظامی
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور: خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه فزون ازین نتوانم نشست دستوری. دقیقی. بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ ابوالمظفر شاه چغانیان احمد. منجیک. بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای بخشیدنست عادت و خوی خدایگان. فرخی. خدایگان مهان خسرو جهان مسعود که روزگارش مسعود باد و سخت جوان. فرخی. آن هم ملک مروت و هم نامور ملک وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان. فرخی. گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان. فرخی. در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست یارب خدایگان جهانست یا جهان. عنصری. خدایگان خراسان و آفتاب کمال که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال. عنصری. خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک مکان دیگر دارد کش اندروست مدار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا برهان حق بدست تو بود اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو که تا ابد نشود پود او جدا از تار. (از تاریخ بیهقی). در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص). خدایگانا این داستان معروفست که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین. مسعودسعد. خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد. مسعودسعد. خدایگان زمانه مظفر و منصور بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد. مسعودسعد. خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ. امیرمعزی. منت خدای را که به تیر خدایگان این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان. امیرمعزی. بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام). خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد. مختاری. ابلهی را خدایگان خوانند ریش خود میریند و میدانند. سنائی. خاص خدایگان جهانگیر شهریار. سوزنی. خدایگان جهان پادشاه ملک ارام که امر نافذ او راست چرخ توسن رام. سوزنی. نو گشت سال عالم و عالم بسال نو میمون و سال نو بجمال خدایگان. سوزنی. عدل خدایگان بهوا داد اعتدال عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان. سوزنی. گر دل و دست بحر و کان باشد دل و دست خدایگان باشد. انوری. ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری. خاقانی. قضی الامر کآفت طوفان ببقای خدایگان برخاست. خاقانی. خدایگان سپهر آستان نکو داند که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد. خاقانی. خاک در خدایگان گر بکف آوری در او هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری. خاقانی. تو شدی زنده دار جان ملوک عز نصره خدایگان ملوک. نظامی. موبدانش شه جهان خواندند خسروانش خدایگان خواندند. نظامی. خدایگان صدور زمانه کهف امان پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین. سعدی. خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار. سعدی. خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن. ؟ ، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) : هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی
گماشته خدا بر خلق. (المعجم). پادشاه بزرگ. (برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرای ناصری). پادشاه. (از شرفنامۀ منیری). بزرگ. سرور: خوبان همه سپاهند اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشان است. رودکی. خدایگانا پامس (بامس) به شهر بیگانه فزون ازین نتوانم نشست دستوری. دقیقی. بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ ابوالمظفر شاه چغانیان احمد. منجیک. بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای بخشیدنست عادت و خوی خدایگان. فرخی. خدایگان مهان خسرو جهان مسعود که روزگارش مسعود باد و سخت جوان. فرخی. آن هم ملک مروت و هم نامور ملک وآن هم خدایگان سیر و هم خدایگان. فرخی. گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان. فرخی. در زیر امر اوست جهان یا جهان خود اوست یارب خدایگان جهانست یا جهان. عنصری. خدایگان خراسان و آفتاب کمال که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال. عنصری. خدایگان فلکست و نگفت کس که فلک مکان دیگر دارد کش اندروست مدار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا برهان حق بدست تو بود اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار. (از تاریخ بیهقی). خدایگانا چون جامه ای است شعر نکو که تا ابد نشود پود او جدا از تار. (از تاریخ بیهقی). در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر [علیه السلام] گفتا [رسولان پرویز را] این چه شکل است گفتند: ’امرنا خدایگان بقص اللحی و عفوالشارب’، یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. (مجمل التواریخ و القصص). خدایگانا این داستان معروفست که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین. مسعودسعد. خدایگانا شاها ز عدل وجود تو هست بماه دی همه گیتی چو باغ در خرداد. مسعودسعد. خدایگان زمانه مظفر و منصور بزر فشاندن بر خلق دستها بگشاد. مسعودسعد. خدایگان جهانی و شاه بافرهنگ بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ. امیرمعزی. منت خدای را که به تیر خدایگان این بنده بی گنه نشدم کشته رایگان. امیرمعزی. بزرجمهر بفرمود: تا حجام را بیاورند وی را گفت: تو بوقت موی برداشتن با خدایگان [یعنی نوشیروان] چه گفتی ؟ گفت: هیچ نگفتم. (نوروزنامۀ خیام). بزرجمهر گفت: ای خدایگان [خطاب بنوشیروان] آن سخن که حجام گفت نه وی گفت، چه این به آن گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج. (نوروزنامۀ خیام). خدایگان سلاطین و صدر ملک خدای که صدق و عدل چو بوبکر و چون عمر دارد. مختاری. ابلهی را خدایگان خوانند ریش خود میریند و میدانند. سنائی. خاص خدایگان جهانگیر شهریار. سوزنی. خدایگان جهان پادشاه ملک ارام که امر نافذ او راست چرخ توسن رام. سوزنی. نو گشت سال عالم و عالم بسال نو میمون و سال نو بجمال خدایگان. سوزنی. عدل خدایگان بهوا داد اعتدال عالم ز اعتدال هوا گشت چون جنان. سوزنی. گر دل و دست بحر و کان باشد دل و دست خدایگان باشد. انوری. ور ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری. خاقانی. قضی الامر کآفت طوفان ببقای خدایگان برخاست. خاقانی. خدایگان سپهر آستان نکو داند که در جهان سخن بنده بی نظیر افتاد. خاقانی. خاک در خدایگان گر بکف آوری در او هشت بهشت چار جوی از بر سدره بنگری. خاقانی. تو شدی زنده دار جان ملوک عز نصره خدایگان ملوک. نظامی. موبدانش شه جهان خواندند خسروانش خدایگان خواندند. نظامی. خدایگان صدور زمانه کهف امان پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین. سعدی. خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار. سعدی. خدایگان جهان خسرو بزرگ عطا روا نداشت یکی بنده بی عطا دیدن. ؟ ، خداوندگار. صاحب. بزرگ. (ناظم الاطباء). آقا. خواجه. (یادداشت بخطمؤلف). این کلمه، در زمان ساسانیان بجای کلمه ’خواجه’ دوران بعد و ’آقا’ و ’آقائی’ امروز مستعمل بوده است: فجاء الرسول فقال: خدایگان مردیان دمار گرفت. (از انساب سمعانی) : هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی