مربوط به داوود مثلاً زره داوودی، لحن داوودی، در علم زیست شناسی نوعی گل درشت و پرپر به رنگ های سرخ، زرد و سفید، در علم زیست شناسی گیاه این گل با شاخه های راست و بلند و برگ های بریده که بلندیش تا یک متر می رسد و در تابستان و پاییز گل می دهد
مربوط به داوود مثلاً زره داوودی، لحن داوودی، در علم زیست شناسی نوعی گل درشت و پُرپَر به رنگ های سرخ، زرد و سفید، در علم زیست شناسی گیاه این گل با شاخه های راست و بلند و برگ های بریده که بلندیش تا یک متر می رسد و در تابستان و پاییز گل می دهد
محمد بن بحیی بن ابی عمر عدنی دراوردی، مکنی به ابوعبدالله و مشهور به ابن عمر. عالم به حدیث و قاضی عدن بود و در مکه مجاور گشت. وی از فضیل بن عیاض و طبقۀ او روایت حدیث کرد، و مسلم بن حجاج و ترمذی از او حدیث آموخته اند. دراوردی هفتاد و هفت بار با پای پیاده به حج رفت و عمری طولانی داشت و بسال 243 ق. در گذشت. او راست: المسند، در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 3). از تذکره الحفاظ ج 2 ص 76، المستطرفه ص 50 و تهذیب التهذیب ج 9 ص 518 عبدالعزیز بن محمد بن عبید جهنی مدنی، مکنی به ابومحمد. محدث قرن دوم هجری است. رجوع به عبدالعزیز در همین لغت نامه و نیز به الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 150 و تذکره الحفاظ ج 1 ص 248 و تهذیب ج 6 ص 353 و اللباب ج 1 ص 414 و معجم البلدان ج 4 ص 47 شود
محمد بن بحیی بن ابی عمر عدنی دراوردی، مکنی به ابوعبدالله و مشهور به ابن عمر. عالم به حدیث و قاضی عدن بود و در مکه مجاور گشت. وی از فضیل بن عیاض و طبقۀ او روایت حدیث کرد، و مسلم بن حجاج و ترمذی از او حدیث آموخته اند. دراوردی هفتاد و هفت بار با پای پیاده به حج رفت و عمری طولانی داشت و بسال 243 ق. در گذشت. او راست: المسند، در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 3). از تذکره الحفاظ ج 2 ص 76، المستطرفه ص 50 و تهذیب التهذیب ج 9 ص 518 عبدالعزیز بن محمد بن عبید جهنی مدنی، مکنی به ابومحمد. محدث قرن دوم هجری است. رجوع به عبدالعزیز در همین لغت نامه و نیز به الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 150 و تذکره الحفاظ ج 1 ص 248 و تهذیب ج 6 ص 353 و اللباب ج 1 ص 414 و معجم البلدان ج 4 ص 47 شود
علی بن محمد بن حبیب بصری مکنی به ابوالحسن (364-450 هجری قمری) از علماء و فقها و قضات مشهور عصر خویش بود. در بصره تولد یافت و در همانجا از ابوالقاسم صیمری و به بغداد از ابوحامد اسفراینی علم فقه آموخت و در شهرهای بسیار عهده دار منصب قضا شد. سرانجام دربغداد اقامت گزید و در زمان القائم بامرالله عباسی عنوان قاضی القضات یافت و در پیش خلفا منزلتی رفیع به دست آورد. ماوردی از فقهای شافعی بود و به مذهب اعتزال تمایل داشت. وی در بغداد وفات یافت و در ’باب حرب’ مدفون گردید. او را تألیفات بسیار است از آن جمله: ادب الدنیا و الدین. الاحکام السلطانیه. العیون و النکت. الحاوی در فقه شافعی. نصیحهالملوک. فی سیاسه الحکومات. اعلام النبوه. معرفهالفضائل. الامثال والحکم. الاقناع در فقه. قانون الوزاره و سیاسه الملک و جز اینها. و رجوع به وفیات الاعیان و اعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 146و روضات الجنات ص 483 و معجم المطبوعات ص 1611 شود
علی بن محمد بن حبیب بصری مکنی به ابوالحسن (364-450 هجری قمری) از علماء و فقها و قضات مشهور عصر خویش بود. در بصره تولد یافت و در همانجا از ابوالقاسم صیمری و به بغداد از ابوحامد اسفراینی علم فقه آموخت و در شهرهای بسیار عهده دار منصب قضا شد. سرانجام دربغداد اقامت گزید و در زمان القائم بامرالله عباسی عنوان قاضی القضات یافت و در پیش خلفا منزلتی رفیع به دست آورد. ماوردی از فقهای شافعی بود و به مذهب اعتزال تمایل داشت. وی در بغداد وفات یافت و در ’باب حرب’ مدفون گردید. او را تألیفات بسیار است از آن جمله: ادب الدنیا و الدین. الاحکام السلطانیه. العیون و النکت. الحاوی در فقه شافعی. نصیحهالملوک. فی سیاسه الحکومات. اعلام النبوه. معرفهالفضائل. الامثال والحکم. الاقناع در فقه. قانون الوزاره و سیاسه الملک و جز اینها. و رجوع به وفیات الاعیان و اعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 146و روضات الجنات ص 483 و معجم المطبوعات ص 1611 شود
محمد بن عبدالحی بن رجب الداودی از دانشمندان دمشق است و هم بدانجا متولد شده و از فضلای آنجا دانش آموخته، او راست: ’حاشیه علی شرح المنهج’ و ’حاشیه علی بن عقیل علی الالفیه در نحو)، در پایان زندگی نابینا گشت و به دمشق درگذشت (1168 هجری قمری)، (الاعلام زرکلی ج 3 ص 913) احمد بن علی بن عتبهالداوودی مورخ است و کتاب معروف عمده الطالب فی انساب آل ابی طالب ازوست، (الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 56)
محمد بن عبدالحی بن رجب الداودی از دانشمندان دمشق است و هم بدانجا متولد شده و از فضلای آنجا دانش آموخته، او راست: ’حاشیه علی شرح المنهج’ و ’حاشیه علی بن عقیل علی الالفیه در نحو)، در پایان زندگی نابینا گشت و به دمشق درگذشت (1168 هجری قمری)، (الاعلام زرکلی ج 3 ص 913) احمد بن علی بن عتبهالداوودی مورخ است و کتاب معروف عمده الطالب فی انساب آل ابی طالب ازوست، (الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 56)
رب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی. خدا. خدای. پروردگار. اﷲتعالی: چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت. رودکی. جز از ایزد توام خداوندی کنم از دل بتو بر افدستا. دقیقی. سر نامه گفت از خداوند پاک بباید که باشیم با ترس و باک. فردوسی. فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد عید فرخنده و بهمنجنه وبهمن ماه. فرخی. این یافتن ملک بشمشیر نباشد باید که خداوند جهاندار بود یار. منوچهری. تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر. منوچهری. گواه میگیرم خداوند تعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم. (تاریخ بیهقی). ای منافق یا مسلمان باش یاکافر بدل چند باید با خداوند این دوالک باختن. ناصرخسرو. دست خداوند باغ خلق درازست بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن. ناصرخسرو. تا نشناسی تو خداوند را مدح تو او را همه یکسر هجاست. ناصرخسرو. - امثال: خداوندا زن زشت را تو بردار خودم دانم خر لنگ و طلبکار. ؟ (ازامثال و حکم دهخدا). خداوندا غریبان خوار و زارند بنزد هیچکس قربی ندارند. ؟ (ازامثال و حکم دهخدا). خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنائی (از امثال و حکم دهخدا). - خداوند بالا، پروردگار: توانا خداوند بر هرچه هست خداوند بالا و دارای پست. فردوسی. - خداوند جان، آفرینندۀ جان. کنایه از پروردگار: بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد. فردوسی. - خداوند جهان، آفرینندۀ جهان. آفرینندۀ عالم. پروردگار: با خداوند زبانت بخلاف دل تست با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست. ناصرخسرو. - خداوند خرد، آفرینندۀ خرد. کنایه از پروردگار: بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد. فردوسی. - خداوند خلق، آفرینندۀ خلق. پروردگار. - خداوند عالم، خداوند جهان. پروردگار. - خداوند گیتی، خداوند عالم. پروردگار: خداوند گیتی ستمکاره نیست که راز خدایست و زین چاره نیست. دقیقی. - خداوند مهر، آفرینندۀ مهر. پروردگار: کند آفرین بر خداوند مهر کزین گونه بر پای دارد سپهر. فردوسی. ، {{اسم مرکّب}} کدخدا (اصطلاح نجومی). (یادداشت بخط مؤلف) : چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه کشف گشت طالع خداوند ماه. فردوسی. طالع آن ساعت اسد بود و خداوند ساعت مریخ با قمر و زهره اندر قوس بود. (مجمل التواریخ و القصص)، استاد. (یادداشت بخط مؤلف) : چون تو (بونصر مشکان) خداوند آمد مرا (= عبدالغفار) و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). او بنده و شاگرد ملک بود تا گشت خداوند و استاد. مسعودسعد. ، صاحب خانه. بزرگ خانه. (برهان قاطع). اختصاص معنی خداوند بر صاحب خانه بر اساسی نیست، مولی. مقابل بنده. آقای برده. صاحب برده و کنیز. مقابل رهی: مردی از زمین شام از فرزندان حواریان عیسی بود. نام او قیمون بزمین عرب افتاد... روزی تنها همی رفت، دزدی چند پیشش آمد. او را گفتند: تو بنده ای و از خداوند بگریخته. او را بند کردند و بزمین نجران بردند و بفروختند. (ترجمه طبری بلعمی). چو بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزد و زین بر گردن من بنهاد. (تاریخ بیهقی). او خداوند است و خلق عالمند او را رهی بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال. امیرمعزی. مکن تغافل ازین بیشتر که ترسم خلق گمان برند که این بنده بی خداوند است. سعدی. عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند. حافظ. ، لقبی بوده که پادشاهان مشرق بتقلید سلوکیها برای خود انتخاب می کرده اند. مشیرالدوله میگوید: پادشاهان مشرق پس از اسکندر و سلوکیها القابی اختیار می کردند و بعضی خودشان را بتقلید از سلوکیها خداوند می خواندند، لقبی بوده که پادشاهان سلسلۀ اسماعیلیۀ مقیم در الموت داشتند. چون ’خداوند حسن بن بزرگ امید علی ذکره السلام’ متوفی 560 هجری قمری و ’خداوند محمد بن حسن بن بزرگ امید’ متوفی 607 هجری قمری و ’خداوند جلال الدین حسن نومسلمان ابن محمد بن حسن’ متوفی 618 هجری قمری و ’خداوند علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن’ متوفی 653 هجری قمری و ’خداوند رکن الدین خورشاه بن علاءالدین محمد’. رجوع به غزالی نامه حاشیۀ ص 37 و جهانگشای جوینی ج 2 شود، بزرگ. پادشاه. شاه.مولا. آقا. سرور. بیگ. خدیو. امیر. خواجه. رئیس. ولی. (کلمه خداوند بعنوان خطاب توقیری بر هر بزرگی اعم از پادشاهان یا وزیران یا اعیان و اشرف و فرماندهان سپاه و صاحبان مقام و منصب اطلاق میشود) : ای خداوند بکار من ازین به بنگر مر مرا مشمر ازین شاعرک لاس و دلوس. ابوشکور بلخی. خداوند ما نوح فرخ نژاد که بر شهریاری بگسترد داد. ابوشکور بلخی. چو سالار راه خداوند خویش بگیرد ز دانش بد آیدش پیش. فردوسی. چو خون خداوند ریزد کسی بگیتی درنگش نباشد بسی. فردوسی. بر او نیست آهو بزرگست شاه دلیر و خداوند توران سپاه. فردوسی. تا همی خلق جهان را بجهان عید بود هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد. فرخی. امیر عادل داناترین خداوند است بزرگوارترین مهتر و مهین سالار. فرخی. تو غلام منی و خواجه خداوندمنست نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان. فرخی. دریا گر آن بودکه بدو در گهر بود دریاست مدح گوی خداوند را دهان. عنصری. بزرگوارا، نام آورا، خداوندا حدیث خواهم کردن بتو یکی نبوی. منوچهری. ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق ای بمردی وبشاهی برده از شاهان سباق. منوچهری. اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق اوست مهیا بحمد اوست مصفا بدم. منوچهری. خداوند ما باد پیروزگر. منوچهری. از این مرد بسیارعذر خواست و التماس کرد تا این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن. (تاریخ بیهقی). گفته است (خواجه احمدحسن) بنده را اگر خداوند پرسد... رقعت بباید رسانید. امیر رقعت را بستد. (تاریخ بیهقی). گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد هر کدام بنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیر فرمود تا به دیوان آوردم. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده عبدوس گفت آلتونتاش و در این هیچ بدگمانی نمی نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است فرماید؟ (تاریخ بیهقی). لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت. (تاریخ بیهقی). هر آن ده جوان را نوازش نمود (= راهبان پسران یعقوب را) چنان کش خداوند (= یوسف را) فرمود. شمسی (یوسف و زلیخا). بیایید تا هرچه کار شماست بجا آورد کو خداوند ماست. شمسی (یوسف و زلیخا). رفتم من و فرزند من آمد خلف الصدق او را بخدا و بخداوند سپردم. برهانی. ای خداوندان سیادت و سیاست. (ترجمه تاریخ یمینی). نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی. و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار بندند و از بام جوشق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: جهان بکام خداوند باد. (گلستان سعدی). - خداوندتاج، صاحب تاج. پادشاه: خداوند تاج و خداوند گنج نبندد دل اندر سرای سپنج. فردوسی. شناسنده باید خداوند تاج که تاراج را نام بنهد خراج. امیرخسرو. - خداوند شمشیر، دارای شمشیر. - ، پادشاه: خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید و بسیار بیند زمین. فردوسی. - خداوند گنج، صاحب گنج. دارای گنج. - خداوند گیتی، کنایه از پادشاه: گزین و مهین پور سهراب شاه خداوند گیتی نگهدار گاه. دقیقی. - ، پادشاه: خداوند تاج و خداوند گنج نبندددل اندر سرای سپنج. فردوسی. ، مالک. (منتهی الارب). صاحب. (دهار) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : چون انوشیروان به مملکت اندر بنشست... نخست بفرمود تا مزدکیان را بکشتند و هرمال که در دست ایشان بود و آنرا خداوند نبود، بدرویشان داد و هر زنی که داشتند بخداوندان داد. (ترجمه طبری بلعمی). و هر زنی که شوهر نداشت و او را بشوهر حاجت بود، او را از خزانه جهاز کرد و بفرمود که خداوندان ساز و برگ آن زن دادند. (ترجمه طبری بلعمی). ومیوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد. البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). فرگرد شهرکیست خرد و مردمان او خداوندان چهارپای اند. (حدود العالم). خمود جائیست که اندر وی مرغزارها و گیاهخوارها و خیمه ها و خرگاهها نغزغزان است و خداوندان گوسپندند. (حدود العالم). چنین گفت شیرویه با باغبان که گرزین خداوند گوهرنشان. فردوسی. بدویست امید و زویست باک خداوند آب آتش و باد و خاک. فردوسی. نبینیم تا اسب اسفندیار سوی آخر آید همی بی سوار و یا بارۀ رستم جنگجوی به ایران نهد بی خداوند روی. فردوسی. چو زرین درخشی درآمد ز زاغ بر میهمان شد خداوند باغ. فردوسی. تو غلام منی و خواجه خداوند من است نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان. فرخی. این باغ و این سرای دل افروز را مباد جز میر یوسف ایج خداوند و کدخدای. فرخی. بهزار اسب فزون از دوهزار اسب گرفت همه را تر شده از خون خداوند تنگ. فرخی. چو خر در گل افتد کسی نیکتر نکو شد بزور از خداوند خر. اسدی (گرشاسب نامه). ز خویشانش مانده ست گردی گزین خداوند کوس و درفش و نگین. اسدی (گرشاسب نامه). سه جام از خداوند این زر بخواه بمن ده رهان جانم از رنج راه. اسدی (گرشاسب نامه). عبدالمطلب گفت: من خداوند شترم، سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). در خانه بالایین در بیست وچهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای دانست و نام خداوندش بر هر یکی نبشته. (مجل التواریخ و القصص). و ایشان خداوندان گوسفندان بودند. (مجمل التواریخ و القصص). به سرای اندر دانی که خداوندش نه چنان آید چون علت دار آید. ناصرخسرو. فرمان داد که هر کالای که محمد بن علی از آن مردمان برگرفتست، بخداوندان بازدهند. هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان). و هر مال و کراع و ملک کی آنرا خداوندی نبودی هدیه بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 91). ما این تاوان مرادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه). بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند و چندانکه قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامه). خداوند خانه برجست. (کلیله و دمنه). خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. (کلیله و دمنه). من کمان را و خداوند کمان را بکشم. سوزنی. بر تو مهمان نثار کردن جان بر خداوند خانه آسانست. سوزنی. ستور بد را مانم که بر نه اندیشم نه از زیان خداوند و نه ز بیم هلاک. سوزنی. من ترا می گویم آنچه داری بخداوند آن بازده تو بدیگری که نمی باید داد میدهی. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم. دوم بار که بخانه رفتم، خداوند خانه دیدم. سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. (تذکره الاولیاء عطار). که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی (بوستان). یکی بر سر شاخ، بن می برید خداوند بستان نظر کرد و دید. سعدی (بوستان). زمستان درویش در تنگسال چه سهلست پیش خداوند مال. سعدی (بوستان). و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبلۀ فتح آباد در فلان موضع درازگوش تو درآمده است. (انیس الطالبین ص 108 نسخۀ خطی مؤلف). خواجه آن جوال رخت را بدرویشی نزدیک خداوند خانه فرستاد. (انیس الطالبین ص 79 نسخۀ خطی). - امثال: سگ را شناسند بروی خداوند. موئّل، خداوند ستور. ملیک، خداوند. خیّاله، خداوند اسبها. نقیض رجاله. خال، خداوند چیزی. مدابر، خداوند تیر دابر که ضد فائز است.ادبار، خداوند پشت ریش ستور شدن. داری ّ، خداوند نعمت. اهزال، خداوند شتران لاغر گردیدن. اهراف، خداوند مال بالیده شدن. مهبع، خداوند هبع. القاب، خداوند مواشی مانده شدن قوم. اتساع، خداوند شترانی شدن که در نه روز یک نوبت آب خورند. ترّاس، خداوند سپر. اتمار، خداوند بسیار خرما شدن قوم. تامر، خداوند خرما. افراع، خداوند شتران فرع آور شدن. اهجان، خداوند شتران گزیده شدن. افتاق، خداوند ستوران فربه گردیدن. مداد، خداوند شتران بسیار. اجاده، خداوند اسب نکو گردیدن. اهافه، خداوند شتران تشنه شدن. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. حسابه، خداوند نژاد نیک شدن. اقفاص، خداوند پنجره با مرغ شدن. متملّح، خداوند نمک. راهبه، خداوند بخشش (منتهی الارب). امعاز، خداوند بز بسیار شدن. اجداد، خداوند بخت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اکساد، خداوند بازار کاسد شدن. (منتهی الارب). اضعاف، خداوند افزونی شدن. احاله، خداوند استران ستاغ شدن. (تاج المصادر بیهقی). اشحام، خداوند پیه بسیار شدن. اعمام، خداوند بسیار عم بزرگوار گردانیدن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). لابن، خداوند بسیارشیر. (منتهی الارب). ترخل، خداوند بز ماده شدن. ایجاه، خداوند جاه کردن. احتشام، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. اخوال، خداوند خال بسیار کریم گشتن. (تاج المصادر بیهقی). اصیل، خداوند حسب و نسب بزرگ. (از منتهی الارب). تملیک، خداوند چیزی گردانیدن. اسمان، خداوند چیز فربه شدن. اعطاش، خداوند چهارپای تشنه شدن. ابلاد، خداوند چهارپای پلید شدن. امشاء، خداوند چهارپای بسیار شدن. اصحاح، خداوند چهارپایان تن درست شدن. امجاج، خداوند چارپای درست گشتن. انشاط، خداوند ستوران نشاطی گشتن. دیار، خداوند دیر. (دهار). اکلال، خداوند ستور مانده شدن. اقواء، خداوند ستور قوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). اقطاف، خداوند ستور قطوف گردیدن. امشاء، خداوند مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). اضعاف، خداوند ستور ضعیف شدن. احفاء، خداوند ستور سوده پای شدن. (تاج المصادر بیهقی). اکلاب، خداوند ستور دیوانه شدن. (منتهی الارب). اعراب، خداوند ستور تازی شدن. ادبار، خداوند ستور پشت ریش شدن. اغزار، خداوند اشتران بسیارشیر شدن. اعکار، خداوند اشتران بسیار شدن. تجبیب، خداوند اشتران اندک شیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). کشطه، خداوند شتر پوست بازکرده. (منتهی الارب). تمسیک، خداوند مسک کردن. اثلاء، خداوند مال کهن شدن. (تاج المصادر بیهقی). امراض، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب). اشداد، خداوند ستوری سخت شدن. الحام، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). لحیم، خداوند گوشت. تلافق، خداوند کارهای درست و آراسته شدن. (منتهی الارب) .وجاهه، خداوند قدر و جاه شدن. الباء، خداوند فله ٔبسیار شدن. اشباب، خداوند فرزند جوان شدن. اشابه، خداوند فرزند پیر شدن. اصحاب، خداوند فرزند بالغ شدن.اشباء، خداوند فرزند زیرک شدن. اعاله، خداوند عیال شدن. معیل، خداوند عیال. اعمار، خداوند عمر بسیار گشتن. اعذار، خداوند عذر گشتن. اعتذار، خداوند عذر شدن. (تاج المصادر بیهقی). محض، خداوند شیر خالص شدن. امحاض، خداوند شیر خالص شدن. مشی، خداوند م-واشی بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تم-لﱡک، خداوند شدن. اجلاب، خداوند شتران نر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اماته، خداوند شتران مرگ رسیده شدن. (منتهی الارب). احلاب،خداوند شتران ماده شدن. اجراب، خداوند شتران گرگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). امخاض، خداوند شتران مادۀ درد زه گرفته یا نزدیک بزادن رسیده شدن. اقلاب، خداوند شتران قلاب زده شدن. امصاع، خداوند شتران شیربرگشته شدن. امراع، خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن. (منتهی الارب). - خداوند تنزیل، صاحب تنزیل. - ، کنایه از پیغمبر اسلام است: چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی. فردوسی. - خداوند خانه، ابوالمثوی. رب ّالبیت صاحبخانه. مالک خانه: آن جوال را با درویشی نزدیک خداوند خانه فرستادند. (تاریخ بخارای نرشخی). - خداوند دل، صاحبدل: کاری کنم که باز خداوند دل شوم دارم بنظم مدح خداوندگار دل. سوزنی. - خداوند ده، ده کیا. بزرگ ده. - خداوند رخش، صاحب رخش. - ، کنایه از رستم زال: همی خواندندش خداوند رخش جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش. فردوسی. فرستاده گفت ای خداوند رخش بدشت آهوی ناگرفته مبخش. فردوسی. - خداوند کرسی، ذات الکرسی. - ، کنایه از ملک. ، دارنده. دارا. صاحب: بس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین. فردوسی. خداوند نام و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم. فردوسی. نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف. فردوسی. خداوند مردی و رای و هنر بدو شادمان مهتران سر بسر. فردوسی. خداوندان تجربت و آزمایش از آن حکم کنند بر حال هوا. (التفهیم فی صناعه التنجیم بیرونی). آخر چیره نبود جز که خداوند حق آخر بیگانه را دست نبد بر عجم. منوچهری. باز از فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندان این صنایع محروم. (تاریخ بیهقی). نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم که بندگان خداوند شاه کیهانیم. مسعودسعد. خداوندان علم بخشهای دائرۀ فلک را قسی ّ خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه). و خداوندان فسون آژخ را به وی (به جو) افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه). زدن با خداوند فرهنگ رای بفرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. خیالی که در پرده شد روی پوش نبیند درو جز خداوند هوش. نظامی. به استادکاری خداوند هوش در آن بازی سخت شد سخت کوش. نظامی. خداوندان کام و نیکبختی چرا سختی خورنداز بیم سختی. سعدی (گلستان). خداوند جاه و زر ومال بود. سعدی (بوستان). خداوند روزی بحق مشتغل پراگنده روزی پراگنده دل. سعدی (بوستان). - خداوند شگفت، ابوالعجب. متعجب. بلعجب. - خداوند صور،صاحب صور. کنایه از اسرافیل است. - خداوند علت، بیمار. مریض. صاحب درد. علیل: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند یرقان طحالی را یک طرمس در طبیخ اسارون دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند تب بلغمی را یکی طرمس در سه اوقیه شراب دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب ممزوج خداوندان با دو بلغم را نیک است. (نوروزنامه). چنان بود که خداوندان علت را اندردمیدن او [عیسی] شفا آمد. (مجمل التواریخ و القصص). - خداوند عقل، اولوالنهی. عاقل. صاحب رای. - خداوند قلم، اهل قلم. صاحب قلم. - ، کنایه از نویسنده است. منشی. ترسل نویس: و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم بجمله بیامدند. (تاریخ بیهقی). و خداوندان قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت. (نوروزنامه). - خداوند معرفت، صاحب معرفت. عارف به امور. شناسای امور: فامّا خداوندان معرفت گفته اند... (نوروزنامه). - خداوند وحی، صاحب وحی. آنکه بر او وحی نازل میشود. - ، کنایه از پیغمبر اسلام: چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی. فردوسی. اخباث، خداوند پلید شدن. (تاج المصادر بیهقی). ارغاد، خداوند عیش خوش شدن. (از منتهی الارب). الامه، خداوند ملامت شدن. (منتهی الارب)
رب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی. خدا. خدای. پروردگار. اﷲتعالی: چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت. رودکی. جز از ایزد توام خداوندی کنم از دل بتو بر افدستا. دقیقی. سر نامه گفت از خداوند پاک بباید که باشیم با ترس و باک. فردوسی. فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد عید فرخنده و بهمنجنه وبهمن ماه. فرخی. این یافتن ملک بشمشیر نباشد باید که خداوند جهاندار بود یار. منوچهری. تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر. منوچهری. گواه میگیرم خداوند تعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم. (تاریخ بیهقی). ای منافق یا مسلمان باش یاکافر بدل چند باید با خداوند این دوالک باختن. ناصرخسرو. دست خداوند باغ خلق درازست بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن. ناصرخسرو. تا نشناسی تو خداوند را مدح تو او را همه یکسر هجاست. ناصرخسرو. - امثال: خداوندا زن زشت را تو بردار خودم دانم خر لنگ و طلبکار. ؟ (ازامثال و حکم دهخدا). خداوندا غریبان خوار و زارند بنزد هیچکس قربی ندارند. ؟ (ازامثال و حکم دهخدا). خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنائی (از امثال و حکم دهخدا). - خداوند بالا، پروردگار: توانا خداوند بر هرچه هست خداوند بالا و دارای پست. فردوسی. - خداوند جان، آفرینندۀ جان. کنایه از پروردگار: بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد. فردوسی. - خداوند جهان، آفرینندۀ جهان. آفرینندۀ عالم. پروردگار: با خداوند زبانت بخلاف دل تست با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست. ناصرخسرو. - خداوند خرد، آفرینندۀ خرد. کنایه از پروردگار: بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد. فردوسی. - خداوند خلق، آفرینندۀ خلق. پروردگار. - خداوند عالم، خداوند جهان. پروردگار. - خداوند گیتی، خداوند عالم. پروردگار: خداوند گیتی ستمکاره نیست که راز خدایست و زین چاره نیست. دقیقی. - خداوند مهر، آفرینندۀ مهر. پروردگار: کند آفرین بر خداوند مهر کزین گونه بر پای دارد سپهر. فردوسی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} کدخدا (اصطلاح نجومی). (یادداشت بخط مؤلف) : چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه کشف گشت طالع خداوند ماه. فردوسی. طالع آن ساعت اسد بود و خداوند ساعت مریخ با قمر و زهره اندر قوس بود. (مجمل التواریخ و القصص)، استاد. (یادداشت بخط مؤلف) : چون تو (بونصر مشکان) خداوند آمد مرا (= عبدالغفار) و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). او بنده و شاگرد ملک بود تا گشت خداوند و استاد. مسعودسعد. ، صاحب خانه. بزرگ خانه. (برهان قاطع). اختصاص معنی خداوند بر صاحب خانه بر اساسی نیست، مولی. مقابل بنده. آقای برده. صاحب برده و کنیز. مقابل رهی: مردی از زمین شام از فرزندان حواریان عیسی بود. نام او قیمون بزمین عرب افتاد... روزی تنها همی رفت، دزدی چند پیشش آمد. او را گفتند: تو بنده ای و از خداوند بگریخته. او را بند کردند و بزمین نجران بردند و بفروختند. (ترجمه طبری بلعمی). چو بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزد و زین بر گردن من بنهاد. (تاریخ بیهقی). او خداوند است و خلق عالمند او را رهی بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال. امیرمعزی. مکن تغافل ازین بیشتر که ترسم خلق گمان برند که این بنده بی خداوند است. سعدی. عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند. حافظ. ، لقبی بوده که پادشاهان مشرق بتقلید سلوکیها برای خود انتخاب می کرده اند. مشیرالدوله میگوید: پادشاهان مشرق پس از اسکندر و سلوکیها القابی اختیار می کردند و بعضی خودشان را بتقلید از سلوکیها خداوند می خواندند، لقبی بوده که پادشاهان سلسلۀ اسماعیلیۀ مقیم در الموت داشتند. چون ’خداوند حسن بن بزرگ امید علی ذکره السلام’ متوفی 560 هجری قمری و ’خداوند محمد بن حسن بن بزرگ امید’ متوفی 607 هجری قمری و ’خداوند جلال الدین حسن نومسلمان ابن محمد بن حسن’ متوفی 618 هجری قمری و ’خداوند علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن’ متوفی 653 هجری قمری و ’خداوند رکن الدین خورشاه بن علاءالدین محمد’. رجوع به غزالی نامه حاشیۀ ص 37 و جهانگشای جوینی ج 2 شود، بزرگ. پادشاه. شاه.مولا. آقا. سرور. بیگ. خدیو. امیر. خواجه. رئیس. ولی. (کلمه خداوند بعنوان خطاب توقیری بر هر بزرگی اعم از پادشاهان یا وزیران یا اعیان و اشرف و فرماندهان سپاه و صاحبان مقام و منصب اطلاق میشود) : ای خداوند بکار من ازین به بنگر مر مرا مشمر ازین شاعرک لاس و دلوس. ابوشکور بلخی. خداوند ما نوح فرخ نژاد که بر شهریاری بگسترد داد. ابوشکور بلخی. چو سالار راه خداوند خویش بگیرد ز دانش بد آیدش پیش. فردوسی. چو خون خداوند ریزد کسی بگیتی درنگش نباشد بسی. فردوسی. بر او نیست آهو بزرگست شاه دلیر و خداوند توران سپاه. فردوسی. تا همی خلق جهان را بجهان عید بود هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد. فرخی. امیر عادل داناترین خداوند است بزرگوارترین مهتر و مهین سالار. فرخی. تو غلام منی و خواجه خداوندمنست نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان. فرخی. دریا گر آن بودکه بدو در گهر بود دریاست مدح گوی خداوند را دهان. عنصری. بزرگوارا، نام آورا، خداوندا حدیث خواهم کردن بتو یکی نبوی. منوچهری. ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق ای بمردی وبشاهی برده از شاهان سباق. منوچهری. اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق اوست مهیا بحمد اوست مصفا بدم. منوچهری. خداوند ما باد پیروزگر. منوچهری. از این مرد بسیارعذر خواست و التماس کرد تا این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن. (تاریخ بیهقی). گفته است (خواجه احمدحسن) بنده را اگر خداوند پرسد... رقعت بباید رسانید. امیر رقعت را بستد. (تاریخ بیهقی). گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد هر کدام بنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیر فرمود تا به دیوان آوردم. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده عبدوس گفت آلتونتاش و در این هیچ بدگمانی نمی نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است فرماید؟ (تاریخ بیهقی). لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت. (تاریخ بیهقی). هر آن ده جوان را نوازش نمود (= راهبان پسران یعقوب را) چنان کش خداوند (= یوسف را) فرمود. شمسی (یوسف و زلیخا). بیایید تا هرچه کار شماست بجا آورد کو خداوند ماست. شمسی (یوسف و زلیخا). رفتم من و فرزند من آمد خلف الصدق او را بخدا و بخداوند سپردم. برهانی. ای خداوندان سیادت و سیاست. (ترجمه تاریخ یمینی). نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی. و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار بندند و از بام جوشق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: جهان بکام خداوند باد. (گلستان سعدی). - خداوندتاج، صاحب تاج. پادشاه: خداوند تاج و خداوند گنج نبندد دل اندر سرای سپنج. فردوسی. شناسنده باید خداوند تاج که تاراج را نام بنهد خراج. امیرخسرو. - خداوند شمشیر، دارای شمشیر. - ، پادشاه: خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید و بسیار بیند زمین. فردوسی. - خداوند گنج، صاحب گنج. دارای گنج. - خداوند گیتی، کنایه از پادشاه: گزین و مهین پور سهراب شاه خداوند گیتی نگهدار گاه. دقیقی. - ، پادشاه: خداوند تاج و خداوند گنج نبندددل اندر سرای سپنج. فردوسی. ، مالک. (منتهی الارب). صاحب. (دهار) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : چون انوشیروان به مملکت اندر بنشست... نخست بفرمود تا مزدکیان را بکشتند و هرمال که در دست ایشان بود و آنرا خداوند نبود، بدرویشان داد و هر زنی که داشتند بخداوندان داد. (ترجمه طبری بلعمی). و هر زنی که شوهر نداشت و او را بشوهر حاجت بود، او را از خزانه جهاز کرد و بفرمود که خداوندان ساز و برگ آن زن دادند. (ترجمه طبری بلعمی). ومیوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد. البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). فرگرد شهرکیست خرد و مردمان او خداوندان چهارپای اند. (حدود العالم). خمود جائیست که اندر وی مرغزارها و گیاهخوارها و خیمه ها و خرگاهها نغزغزان است و خداوندان گوسپندند. (حدود العالم). چنین گفت شیرویه با باغبان که گرزین خداوند گوهرنشان. فردوسی. بدویست امید و زویست باک خداوند آب آتش و باد و خاک. فردوسی. نبینیم تا اسب اسفندیار سوی آخر آید همی بی سوار و یا بارۀ رستم جنگجوی به ایران نهد بی خداوند روی. فردوسی. چو زرین درخشی درآمد ز زاغ بر میهمان شد خداوند باغ. فردوسی. تو غلام منی و خواجه خداوند من است نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان. فرخی. این باغ و این سرای دل افروز را مباد جز میر یوسف ایج خداوند و کدخدای. فرخی. بهزار اسب فزون از دوهزار اسب گرفت همه را تر شده از خون خداوند تنگ. فرخی. چو خر در گل افتد کسی نیکتر نکو شد بزور از خداوند خر. اسدی (گرشاسب نامه). ز خویشانش مانده ست گردی گزین خداوند کوس و درفش و نگین. اسدی (گرشاسب نامه). سه جام از خداوند این زر بخواه بمن ده رهان جانم از رنج راه. اسدی (گرشاسب نامه). عبدالمطلب گفت: من خداوند شترم، سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). در خانه بالایین در بیست وچهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای دانست و نام خداوندش بر هر یکی نبشته. (مجل التواریخ و القصص). و ایشان خداوندان گوسفندان بودند. (مجمل التواریخ و القصص). به سرای اندر دانی که خداوندش نه چنان آید چون علت دار آید. ناصرخسرو. فرمان داد که هر کالای که محمد بن علی از آن مردمان برگرفتست، بخداوندان بازدهند. هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان). و هر مال و کراع و ملک کی آنرا خداوندی نبودی هدیه بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 91). ما این تاوان مرادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه). بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند و چندانکه قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامه). خداوند خانه برجست. (کلیله و دمنه). خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. (کلیله و دمنه). من کمان را و خداوند کمان را بکشم. سوزنی. بر تو مهمان نثار کردن جان بر خداوند خانه آسانست. سوزنی. ستور بد را مانم که بر نه اندیشم نه از زیان خداوند و نه ز بیم هلاک. سوزنی. من ترا می گویم آنچه داری بخداوند آن بازده تو بدیگری که نمی باید داد میدهی. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم. دوم بار که بخانه رفتم، خداوند خانه دیدم. سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. (تذکره الاولیاء عطار). که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی (بوستان). یکی بر سر شاخ، بن می برید خداوند بستان نظر کرد و دید. سعدی (بوستان). زمستان درویش در تنگسال چه سهلست پیش خداوند مال. سعدی (بوستان). و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبلۀ فتح آباد در فلان موضع درازگوش تو درآمده است. (انیس الطالبین ص 108 نسخۀ خطی مؤلف). خواجه آن جوال رخت را بدرویشی نزدیک خداوند خانه فرستاد. (انیس الطالبین ص 79 نسخۀ خطی). - امثال: سگ را شناسند بروی خداوند. مُوَئِّل، خداوند ستور. مَلیک، خداوند. خَیّالَه، خداوند اسبها. نقیض رجاله. خال، خداوند چیزی. مدابر، خداوند تیر دابر که ضد فائز است.ادبار، خداوند پشت ریش ستور شدن. داری ّ، خداوند نعمت. اِهزال، خداوند شتران لاغر گردیدن. اِهراف، خداوند مال بالیده شدن. مهبع، خداوند هبع. القاب، خداوند مواشی مانده شدن قوم. اتساع، خداوند شترانی شدن که در نه روز یک نوبت آب خورند. تَرّاس، خداوند سپر. اتمار، خداوند بسیار خرما شدن قوم. تامِر، خداوند خرما. افراع، خداوند شتران فرع آور شدن. اهجان، خداوند شتران گزیده شدن. افتاق، خداوند ستوران فربه گردیدن. مداد، خداوند شتران بسیار. اجاده، خداوند اسب نکو گردیدن. اهافه، خداوند شتران تشنه شدن. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. حسابه، خداوند نژاد نیک شدن. اِقفاص، خداوند پنجره با مرغ شدن. مُتَمَلِّح، خداوند نمک. راهِبَه، خداوند بخشش (منتهی الارب). اِمعاز، خداوند بز بسیار شدن. اِجداد، خداوند بخت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اِکساد، خداوند بازار کاسد شدن. (منتهی الارب). اِضعاف، خداوند افزونی شدن. اِحاله، خداوند استران ستاغ شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِشحام، خداوند پیه بسیار شدن. اِعمام، خداوند بسیار عم بزرگوار گردانیدن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). لابِن، خداوند بسیارشیر. (منتهی الارب). ترخل، خداوند بز ماده شدن. ایجاه، خداوند جاه کردن. اِحتِشام، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. اخوال، خداوند خال بسیار کریم گشتن. (تاج المصادر بیهقی). اَصیل، خداوند حسب و نسب بزرگ. (از منتهی الارب). تَملیک، خداوند چیزی گردانیدن. اِسمان، خداوند چیز فربه شدن. اعطاش، خداوند چهارپای تشنه شدن. ابلاد، خداوند چهارپای پلید شدن. اِمشاء، خداوند چهارپای بسیار شدن. اِصحاح، خداوند چهارپایان تن درست شدن. امجاج، خداوند چارپای درست گشتن. انشاط، خداوند ستوران نشاطی گشتن. دیار، خداوند دیر. (دهار). اِکلال، خداوند ستور مانده شدن. اِقواء، خداوند ستور قوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِقطاف، خداوند ستور قطوف گردیدن. اِمشاء، خداوند مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). اِضعاف، خداوند ستور ضعیف شدن. اِحفاء، خداوند ستور سوده پای شدن. (تاج المصادر بیهقی). اکلاب، خداوند ستور دیوانه شدن. (منتهی الارب). اعراب، خداوند ستور تازی شدن. اِدبار، خداوند ستور پشت ریش شدن. اِغزار، خداوند اشتران بسیارشیر شدن. اعکار، خداوند اشتران بسیار شدن. تجبیب، خداوند اشتران اندک شیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). کَشَطَه، خداوند شتر پوست بازکرده. (منتهی الارب). تَمسیک، خداوند مسک کردن. اثلاء، خداوند مال کهن شدن. (تاج المصادر بیهقی). امراض، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب). اشداد، خداوند ستوری سخت شدن. الحام، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). لَحیم، خداوند گوشت. تَلافُق، خداوند کارهای درست و آراسته شدن. (منتهی الارب) .وجاهه، خداوند قدر و جاه شدن. الباء، خداوند فُلَه ٔبسیار شدن. اشباب، خداوند فرزند جوان شدن. اشابه، خداوند فرزند پیر شدن. اصحاب، خداوند فرزند بالغ شدن.اشباء، خداوند فرزند زیرک شدن. اعاله، خداوند عیال شدن. معیل، خداوند عیال. اِعمار، خداوند عمر بسیار گشتن. اعذار، خداوند عذر گشتن. اعتذار، خداوند عذر شدن. (تاج المصادر بیهقی). محض، خداوند شیر خالص شدن. امحاض، خداوند شیر خالص شدن. مشی، خداوند م-واشی بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تَم-لﱡک، خداوند شدن. اِجلاب، خداوند شتران نر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِماتَه، خداوند شتران مرگ رسیده شدن. (منتهی الارب). احلاب،خداوند شتران ماده شدن. اجراب، خداوند شتران گرگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِمخاض، خداوند شتران مادۀ درد زه گرفته یا نزدیک بزادن رسیده شدن. اِقلاب، خداوند شتران قلاب زده شدن. امصاع، خداوند شتران شیربرگشته شدن. اِمراع، خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن. (منتهی الارب). - خداوند تنزیل، صاحب تنزیل. - ، کنایه از پیغمبر اسلام است: چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی. فردوسی. - خداوند خانه، ابوالمثوی. رب ّالبیت صاحبخانه. مالک خانه: آن جوال را با درویشی نزدیک خداوند خانه فرستادند. (تاریخ بخارای نرشخی). - خداوند دل، صاحبدل: کاری کنم که باز خداوند دل شوم دارم بنظم مدح خداوندگار دل. سوزنی. - خداوند ده، ده کیا. بزرگ ده. - خداوند رخش، صاحب رخش. - ، کنایه از رستم زال: همی خواندندش خداوند رخش جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش. فردوسی. فرستاده گفت ای خداوند رخش بدشت آهوی ناگرفته مبخش. فردوسی. - خداوند کرسی، ذات الکرسی. - ، کنایه از ملک. ، دارنده. دارا. صاحب: بس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین. فردوسی. خداوند نام و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم. فردوسی. نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف. فردوسی. خداوند مردی و رای و هنر بدو شادمان مهتران سر بسر. فردوسی. خداوندان تجربت و آزمایش از آن حکم کنند بر حال هوا. (التفهیم فی صناعه التنجیم بیرونی). آخر چیره نبود جز که خداوند حق آخر بیگانه را دست نبد بر عجم. منوچهری. باز از فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندان این صنایع محروم. (تاریخ بیهقی). نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم که بندگان خداوند شاه کیهانیم. مسعودسعد. خداوندان علم بخشهای دائرۀ فلک را قِسی ّ خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه). و خداوندان فسون آژخ را به وی (به جو) افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه). زدن با خداوند فرهنگ رای بفرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. خیالی که در پرده شد روی پوش نبیند درو جز خداوند هوش. نظامی. به استادکاری خداوند هوش در آن بازی سخت شد سخت کوش. نظامی. خداوندان کام و نیکبختی چرا سختی خورنداز بیم سختی. سعدی (گلستان). خداوند جاه و زر ومال بود. سعدی (بوستان). خداوند روزی بحق مشتغل پراگنده روزی پراگنده دل. سعدی (بوستان). - خداوند شگفت، ابوالعجب. متعجب. بلعجب. - خداوند صور،صاحب صور. کنایه از اسرافیل است. - خداوند علت، بیمار. مریض. صاحب درد. علیل: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند یرقان طحالی را یک طرمس در طبیخ اسارون دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند تب بلغمی را یکی طرمس در سه اوقیه شراب دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب ممزوج خداوندان با دو بلغم را نیک است. (نوروزنامه). چنان بود که خداوندان علت را اندردمیدن او [عیسی] شفا آمد. (مجمل التواریخ و القصص). - خداوند عقل، اولوالنهی. عاقل. صاحب رای. - خداوند قلم، اهل قلم. صاحب قلم. - ، کنایه از نویسنده است. منشی. ترسل نویس: و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم بجمله بیامدند. (تاریخ بیهقی). و خداوندان قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت. (نوروزنامه). - خداوند معرفت، صاحب معرفت. عارف به امور. شناسای امور: فامّا خداوندان معرفت گفته اند... (نوروزنامه). - خداوند وحی، صاحب وحی. آنکه بر او وحی نازل میشود. - ، کنایه از پیغمبر اسلام: چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی. فردوسی. اِخباث، خداوند پلید شدن. (تاج المصادر بیهقی). ارغاد، خداوند عیش خوش شدن. (از منتهی الارب). اِلامَه، خداوند ملامت شدن. (منتهی الارب)
نام قریه ای است در بیست هزار و پانصد گزی جنوب غربی قریۀ سروبی ولایت کابل به افغانستان. این ده بین 69 درجه و 34 دقیقه و 35 ثانیۀ طول شرقی و خط 34 درجه و 32 دقیقه و 56 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
نام قریه ای است در بیست هزار و پانصد گزی جنوب غربی قریۀ سروبی ولایت کابل به افغانستان. این ده بین 69 درجه و 34 دقیقه و 35 ثانیۀ طول شرقی و خط 34 درجه و 32 دقیقه و 56 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
میرحسین باوردی از شعرا و عرفاء بود و به ملازمت گیجیک میرزا به سفر کعبه رفت. ازوست: ای ز مهر عارضت گردون غلام یوسفی را کرده اند یعقوب نام. (از مجالس النفایس ص 97) ابومحمد عبدالله بن عقیل باوردی از باورد خراسان و معتزلی بود. در اصفهان سکونت داشت و پس از سال 420 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
میرحسین باوردی از شعرا و عرفاء بود و به ملازمت گیجیک میرزا به سفر کعبه رفت. ازوست: ای ز مهر عارضت گردون غلام یوسفی را کرده اند یعقوب نام. (از مجالس النفایس ص 97) ابومحمد عبدالله بن عقیل باوردی از باورد خراسان و معتزلی بود. در اصفهان سکونت داشت و پس از سال 420 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
منسوب به باورد را گویند. (برهان قاطع). منسوب است به شهرکی در خراسان که به وجوه ثلاثۀ اباورد وباورد و ابیورد خوانده میشود. (از انساب سمعانی) نوعی از آش آرد. (برهان قاطع) (آنندراج)
منسوب به باورد را گویند. (برهان قاطع). منسوب است به شهرکی در خراسان که به وجوه ثلاثۀ اباورد وباورد و ابیورد خوانده میشود. (از انساب سمعانی) نوعی از آش آرد. (برهان قاطع) (آنندراج)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در 16500گزی جنوب خاوری اهرو 3500گزی شوسۀ اهر - خیاو. این ناحیه کوهستانی با آب و هوای معتدل و 81 تن سکنه است که به زبان ترکی تکلم میکنند. آب آنجا از چشمه و محصولاتش غلات و حبوبات و سردرختی است و شغل اهالی کشاورزی و گله داری است. صنایع دستی مردم فرش و گلیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در 16500گزی جنوب خاوری اهرو 3500گزی شوسۀ اهر - خیاو. این ناحیه کوهستانی با آب و هوای معتدل و 81 تن سکنه است که به زبان ترکی تکلم میکنند. آب آنجا از چشمه و محصولاتش غلات و حبوبات و سردرختی است و شغل اهالی کشاورزی و گله داری است. صنایع دستی مردم فرش و گلیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
منسوب به دارابجرد بر خلاف قیاس. و قاعدهً منسوب بدان باید درابی یا جردی شود، و گویند که چون تلفظ دارابجردی ثقیل است آنرا به دراوردی تبدیل کرده اند. (از المعرب جوالیقی و اللباب فی تهذیب الانساب)
منسوب به دارابجرد بر خلاف قیاس. و قاعدهً منسوب بدان باید درابی یا جردی شود، و گویند که چون تلفظ دارابجردی ثقیل است آنرا به دراوردی تبدیل کرده اند. (از المعرب جوالیقی و اللباب فی تهذیب الانساب)
دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 29هزارگزی جنوب بافت و دوهزارگزی شمال راه فرعی دشت آب به بافت. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن معتدل و دارای صد تن سکنه است که فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات و حبوبات است و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 29هزارگزی جنوب بافت و دوهزارگزی شمال راه فرعی دشت آب به بافت. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن معتدل و دارای صد تن سکنه است که فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات و حبوبات است و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
وی دلاک و حمامی بود از اهل قزوین که شاهزادۀحیدرمیرزای صفوی فرزند شاه عباس اول را بقتل آورد. توضیح آنکه بر اثر جنگهای متمادی با عثمانیها، شاه عباس اول تصمیم بمصالحت گرفت و قرار شد یکی از شاهزادگان صفوی بدربار عثمانی رود و قرار صلح گذارد. برای این کار، سلطان حیدر میرزا انتخاب گردید و قرار بر این رفت که او با علیقلی خان فتح اغلی لله اش به نزد خواندگار رود و شاه عباس نیز از گنجه به سوی اصفهان حرکت نماید. در چشمۀ برنجرد در شب بیست ودوم ذیحجهالحرام سنۀ 994 ه. ق. شاهزاده بمنزل علیقلی خان می رود و در دل شب مست طافح برمی گردد. در حین مستی در ازای آنکه به حرم سرا رود در آله چوقی که از آن جوارح و بازان بود رختخواب می طلبد و بخواب می رود. در این بین، خداویردی دلاک که از برکشیدگان شاهزاده از زمان خردسالی بود و بر اثر لطف شهزاده از دلاکی قزوین به مقامات شامخه رسیده بود، شب بتمهیدی غلامان کشیک را از اطراف آله چوق دور می کند و با خنجری که از میان شاهزاده کشیده بود، چند زخم کاری بر او می زند و شاهزاده را خون آلود رها می کند و می رود. در این بین، فتاح نام پسری که از خدمتگاران شاهزاده و حسب الامر بخدمت آمده بود، سر می رسد و جسد شاهزاده را در خون غوطه ور می بیند، فوراً خبر می دهد ولی کار از کار گذشته بود. از طرف دیگر قاتل، یعنی خداویردی ابتداء به خانه می رود و با کیسه ای پول بیرون می آید و به منزل اسماعیل خان می رود و قضیه را به او می گوید. اسماعیل خان او را به دو نفر از گماشتگان می سپارد که بجنگل برده او را کارد زنند. آنان او را بجنگل می برند بهوای پول او را کارد کاری نمی زنند و پول او را گرفته برمی گردند. در این بین، خداویردی خود را در برکۀ آبی می اندازد و چون خارج می شود احساس سرما می کند از دور شعلۀ مشعلی می بیند، خود را به آن مشعل نزدیک می کند چون بمشعل می رسد، مشعل از آن خیمۀ شاهزاده بود. او را می گیرند و بنزد شاه عباس می برند. او ابتداء می گوید: مرا در این مورد کسان دیگر تحریک کردند. ولی نام تحریک کنندگان را نمی برد. بناچار مجلسیان زبان او را جوالدوز میزنند. سپس شاه عباس به انتقام خون پسر چند خنجر به او می زند و اورا می کشد. جنازه او را ببازار می برند و می سوزانند. (از عالم آرای عباسی چ ایرج افشار صص 346- 349)
وی دلاک و حمامی بود از اهل قزوین که شاهزادۀحیدرمیرزای صفوی فرزند شاه عباس اول را بقتل آورد. توضیح آنکه بر اثر جنگهای متمادی با عثمانیها، شاه عباس اول تصمیم بمصالحت گرفت و قرار شد یکی از شاهزادگان صفوی بدربار عثمانی رود و قرار صلح گذارد. برای این کار، سلطان حیدر میرزا انتخاب گردید و قرار بر این رفت که او با علیقلی خان فتح اغلی لله اش به نزد خواندگار رود و شاه عباس نیز از گنجه به سوی اصفهان حرکت نماید. در چشمۀ برنجرد در شب بیست ودوم ذیحجهالحرام سنۀ 994 هَ. ق. شاهزاده بمنزل علیقلی خان می رود و در دل شب مست طافح برمی گردد. در حین مستی در ازای آنکه به حرم سرا رود در آله چوقی که از آن جوارح و بازان بود رختخواب می طلبد و بخواب می رود. در این بین، خداویردی دلاک که از برکشیدگان شاهزاده از زمان خردسالی بود و بر اثر لطف شهزاده از دلاکی قزوین به مقامات شامخه رسیده بود، شب بتمهیدی غلامان کشیک را از اطراف آله چوق دور می کند و با خنجری که از میان شاهزاده کشیده بود، چند زخم کاری بر او می زند و شاهزاده را خون آلود رها می کند و می رود. در این بین، فتاح نام پسری که از خدمتگاران شاهزاده و حسب الامر بخدمت آمده بود، سر می رسد و جسد شاهزاده را در خون غوطه ور می بیند، فوراً خبر می دهد ولی کار از کار گذشته بود. از طرف دیگر قاتل، یعنی خداویردی ابتداء به خانه می رود و با کیسه ای پول بیرون می آید و به منزل اسماعیل خان می رود و قضیه را به او می گوید. اسماعیل خان او را به دو نفر از گماشتگان می سپارد که بجنگل برده او را کارد زنند. آنان او را بجنگل می برند بهوای پول او را کارد کاری نمی زنند و پول او را گرفته برمی گردند. در این بین، خداویردی خود را در برکۀ آبی می اندازد و چون خارج می شود احساس سرما می کند از دور شعلۀ مشعلی می بیند، خود را به آن مشعل نزدیک می کند چون بمشعل می رسد، مشعل از آن خیمۀ شاهزاده بود. او را می گیرند و بنزد شاه عباس می برند. او ابتداء می گوید: مرا در این مورد کسان دیگر تحریک کردند. ولی نام تحریک کنندگان را نمی برد. بناچار مجلسیان زبان او را جوالدوز میزنند. سپس شاه عباس به انتقام خون پسر چند خنجر به او می زند و اورا می کشد. جنازه او را ببازار می برند و می سوزانند. (از عالم آرای عباسی چ ایرج افشار صص 346- 349)
دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 15 هزارگزی جنوب دورود و کنار راه مالرو و عمارت به خان آباد. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل. دارای 187 تن سکنه که شیعی مذهب و لری و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و اهالی بکشاورزی و گله داری امرار معاش می کنند و راه مالرو میباشد. چندین مزرعۀ بزرگ و کوچک جزو این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 15 هزارگزی جنوب دورود و کنار راه مالرو و عمارت به خان آباد. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل. دارای 187 تن سکنه که شیعی مذهب و لری و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و اهالی بکشاورزی و گله داری امرار معاش می کنند و راه مالرو میباشد. چندین مزرعۀ بزرگ و کوچک جزو این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
صاحب. خداوند. مالک: گروهی خداوندۀ چارپای گروهی خداوند کشت و سرای. فردوسی. چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آنرا ویران کند، چوبی بماندکه با خود ببری. (کتاب المعارف). آن خرک را اگر جامه و یا بارش فروگیرند جفته درانداختن گیرد، اما از خداونده نجهد. (کتاب المعارف) ، آقا. مولی. بزرگ: جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن می طلبی تا خداونده باشی، محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی. (کتاب المعارف)
صاحب. خداوند. مالک: گروهی خداوندۀ چارپای گروهی خداوند کشت و سرای. فردوسی. چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آنرا ویران کند، چوبی بماندکه با خود ببری. (کتاب المعارف). آن خرک را اگر جامه و یا بارش فروگیرند جفته درانداختن گیرد، اما از خداونده نجهد. (کتاب المعارف) ، آقا. مولی. بزرگ: جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن می طلبی تا خداونده باشی، محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی. (کتاب المعارف)
ایمان. پرهیزگاری. خداپرستی: هیچ سودم نه زآن پشیمانی جز خداترسی و خداخوانی. نظامی. کاربینان که کار او دیدند از خداترسیش بپرسیدند. نظامی. گر آن حلوا به دست صوفی افتد خداترسی نباشد روز غارت. سعدی (طیبات). تقوی و خداترسی شرط است. (تذکرۀ دولتشاه 365)
ایمان. پرهیزگاری. خداپرستی: هیچ سودم نه زآن پشیمانی جز خداترسی و خداخوانی. نظامی. کاربینان که کار او دیدند از خداترسیش بپرسیدند. نظامی. گر آن حلوا به دست صوفی افتد خداترسی نباشد روز غارت. سعدی (طیبات). تقوی و خداترسی شرط است. (تذکرۀ دولتشاه 365)
ابن قاسم افشار از ترکان ایل افشار مقیم قلعه دمدم به آذربایجان غربی بود. وی با آنکه از خاندانی برخاست که افراد آن خاندان را با علم سر و کاری نبود و نه قبل ونه بعد او نیز از آن خانواده اهل فضلی برنخاست، ولی او مردی عالم و فاضل و صالح بود و بشاگردی مولی ̍ عبدالله تستری مدتی وقت گذراند و از همدرسان سیدامیر مصطفی تفریشی صاحب نقد الرجال بود. از جملۀ کتب او کتاب ’زبده الرجال’ در علم رجال است که بسیار شبیه به کتاب ’اکلیل المنهج’ مولانا محمدجعفر بن محمد طاهر خراسانی ساکن به اصفهان است. (از روضات الجنات ص 265)
ابن قاسم افشار از ترکان ایل افشار مقیم قلعه دمدم به آذربایجان غربی بود. وی با آنکه از خاندانی برخاست که افراد آن خاندان را با علم سر و کاری نبود و نه قبل ونه بعد او نیز از آن خانواده اهل فضلی برنخاست، ولی او مردی عالم و فاضل و صالح بود و بشاگردی مولی ̍ عبدالله تستری مدتی وقت گذراند و از همدرسان سیدامیر مصطفی تفریشی صاحب نقد الرجال بود. از جملۀ کتب او کتاب ’زبده الرجال’ در علم رجال است که بسیار شبیه به کتاب ’اکلیل المنهج’ مولانا محمدجعفر بن محمد طاهر خراسانی ساکن به اصفهان است. (از روضات الجنات ص 265)