جدول جو
جدول جو

معنی خدامراد - جستجوی لغت در جدول جو

خدامراد
(خُ مُ)
این کلمه وصف مرکبی بوده بمعنی ’خدا مراد داده’ و مقصود از آن مرادیست که خداوند داده است، ولی بعدها به این صورت ترکیبی درآمده و در عداد نامهای مردان قرار گرفته است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداداد
تصویر خداداد
(پسرانه)
هدیه ای از طرف خدا، عطا شده از سوی خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نامراد
تصویر نامراد
کسی که به مراد و مقصود خود نرسیده، ناکام، محروم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه زن گرفته و عروسی کرده، برای مثال مجو درستی عهد از جهان سست نهاد / که این عجوزه عروس هزار داماد است (حافظ - ۹۰)، نسبت شوهر دختر هر مرد یا زنی نسبت به آن مرد یا زن، شوهر خواهر
داماد شدن: زن گرفتن، عروسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادراد
تصویر دادراد
از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
از نامهای حق تعالی، (شعوری ج 1 ورق 409)
لغت نامه دهخدا
(خُ مُ نِ زَ)
وی یکی از سرداران کریمخان زند است و بزمان او شجاعتهای بسیار کرد و در استقرار حکومت کریمخان بسی شمشیر زد. چون کریمخان در محاصرۀ ارومیه نشست طایفه ای از ایلات شیطانی که در سرحدروم سکنی داشتند، شروع به آزار مترددین و مسافرین نمودند. وقتی که خبر آزار و ایذاء آنان بکریمخان رسیدخدامرادخان زند را با هفت هزار سوار فرستاد تا آن جماعت را قتل و غارت و تنبیه کنند. خدامرادخان حسب الحکم با آن فرقه مقابل گردید و شکست فاحش بدیشان داد. وباز چون جماعت لیلاوی سر از اطاعت باززدند، خدامرادخان از طرف کریمخان زند مأمور تنبیه و سرکوبی آنان شد. او در معیت نظرعلیخان با ده هزار سوار عازم جنگ باآنها گردید. لیلاویان سه سنگر در میان یکدیگر ترتیب دادند و در سنگر اول جوانان شجاع و در سنگر دوم مال و دواب و در سنگر سوم زنان و اطفال را گذاردند. بالاخره خدامرادخان با نظر علیخان پس از جنگهای سخت آن طایفه را به انقیاد درآوردند و سه سنگر مزبور را یکی پس از دیگری بدست گرفتند. (از مجمل التواریخ گلستانه ص 274). برای اطلاع بیشتر از شرح فداکاریها و جنگهای خدامرادخان رجوع به مجمل التواریخ صص 275- 276 شود
لغت نامه دهخدا
(داماد)
مرد نو کدخدا یعنی مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد و بعضی گویند این لفظ دعاست ومخفف دائم آباد است. (از غیاث). اما قسمت اخیر قول صاحب غیاث بر اساسی نیست. ختن. (منتهی الارب). صهر. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). شاه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مرد تازه زن گرفته. مردی که تازه جشن عروسی وی برپا شود یا شده باشد. مقابل عروس که زنی است که تازه جشن عروسی برپا کرده باشد:
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارهاراست کردند امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای به داماد و حرّات ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249 چ ادیب).
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد.
مسعودسعد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست.
حافظ.
دست کی دختر رز میدهد آسان تأثیر
این عروسی است که خون در دل داماد کند.
محسن تأثیر.
، شوهر دختر: فلان داماد اوست، شوی دختر اوست. صاحب غیاث گوید به معنی شوهر دختر مجاز است:
رها شد سر و پای بیژن ز بند
به داماد بر کس نیارد گزند.
فردوسی.
سرافراز داماد رستم بود
بایران زمین همچو او کم بود.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
بمیدان شدندی دو داماد اوی (قیصر)
بیاراستندی دل شاد اوی.
فردوسی.
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن.
فردوسی.
کنون مرزبانم بر این جایگاه
گزین سواران و داماد شاه.
فردوسی.
که داماد او بود بر دخترش
همی بود چون جان و دل در برش.
فردوسی.
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید ببر.
فردوسی.
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی.
این آزادمرد داماد بود و با این حاجب بزرگ وصلت داشت به حره. (تاریخ بیهقی ص 504 چ ادیب).
با دختر و داماد و نبیره بجهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان.
ناصرخسرو.
به تنزیل ار خبر جوئی ز تأویل
ز فرزندان او یابی و داماد.
ناصرخسرو.
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
بدیدی کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهوگزیند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
این سه خصلت اصول را بنیاد
بدو دختر (عثمان) رسول را داماد.
سنائی.
چو دختر سپردم بداماد گفتم
که گنج زرست این بخاکش سپردم.
خاقانی.
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من.
خاقانی.
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 106).
چرا داماد را معالجت نکنی. (گلستان، چ یوسفی ص 107).
کهر، داماد خسری کردن. (منتهی الارب)، شوهر خواهر: فلان داماد اوست، شوی خواهر اوست: محمد بن ملکشاه بدر همدان در واقعۀ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر. (چهارمقاله). اگر بغراتکین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشدو خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی ص 343 چ ادیب)
لغت نامه دهخدا
میرداماد میر محمدباقر بن میر شمس الدین محمد حسینی استرآبادی ساکن اصفهان از علماء بنام امامیه و از کبار دانشمندان عصر خود بوده است و سمت دامادی شاه عباس صفوی داشته و بهمین مناسبت وی را داماد خوانده اند و به میرداماد شهرت دارد، او راست: قبسات، صراط المستقیم، حبل المتین در حکمت و شارع النجاه در فقه و سدرهالمنتهی در تفسیر و نیز الافق المبین و شرح مختصر اصول و نیز حاشیه بر کافی و صحیفه الکامله و جز آن از حواشی و رسائل و نیز از رسائل غریب وی رسالۀ خلیفه است، میرداماد در نویسندگی سبک خاصی داشته و از نوشته های بدیع اسلوب وی نامه ای است که به شیخ بهاءالدین نوشته است، رجوع به میرداماد و نیز رجوع به محمدباقر و همچنین رجوع به سلافهالعصر ص 485 و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 3 ص 868 ومعجم المطبوعات العربیه و روضات الجنات ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
دعایی) صیغۀ دعای فعل داشتن و به معنی ’نگهدار باد’ بکار رود: ’ایزد تعالی، همیشه ملک را دوستکام داراد’، (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بی مراد. (از آنندراج). (از غیاث اللغات). ناکام. به مقصود نرسیده. (فرهنگ نظام). مأیوس. محروم. ناامید. بی بهره. بی نصیب. (ناظم الاطباء) :
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
همراه من به راه وفاهمدمی نبود
گریه عنان خود به من نامراد داد.
مشفقی.
نیامد از منت یک بار یادی
که گوئی بود اینجا نامرادی.
وحشی.
به کوه این نامرادسنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم ترسای.
وصال.
، ناراضی. ناخشنود، بدبخت. دل شکسته. دلگیر، مستمند. بی چاره. مجبور. (ناظم الاطباء) ، به ناکامی. در ناامیدی. به نومیدی. در حال یأس و حرمان و محرومیت:
وز آن خشت زرین شداد عاد
چه آمد بجز مردن نامراد؟
نظامی.
روزی بینی به کام دشمن
زر مانده و نامراد مرده.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ مُ)
ده کوچکی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل. واقع در 24هزارگزی شمال خاوری سکوهه و یکهزارگزی جنوب راه فرعی بندزهک به زابل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
برای خدا. از بهر خدا. (آنندراج). بجهت خدا. محضاً ﷲ. (یادداشت بخط مؤلف) :
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کسی که مردمان را گروه گروه کرد. از اعلام است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
چیزی که خدا بخشنده است و کس را در آن دخلی نباشد. (آنندراج). فطری. جبلی. موهوبی:
گفت کافر خدای داد بمن
این خداداد شاد باد بمن.
نظامی.
خوب رویان جهانی همه زیور بستند
دلبرماست که با حسن خداداد آمد.
حافظ (از آنندراج).
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش
ز طوق قمریان خلخال داده سرو آزادش.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
خریت بهرۀ خداداد است
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ مُ)
خودپسند. خودسر. خودکامه. خودکام. مستبد. خودرأی:
خسرو ز تو بی مراد و با تست
دل را چه کند که خودمراد است ؟
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ اَ)
امرود بدشکل. (از ناظم الاطباء). نوعی از امرود بزرگ ناهموار و زشت و بی مزه باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان شاپور، بخش مرکزی شهرستان کازرون فارس. این ده در 17هزارگزی شمال باختری کازرون و یک هزارگزی شوسۀ کازرون به فهلیان، در جلگه واقع است. آب و هوای آن آب و هوای مناطق گرمسیری و مالاریایی است و بدانجا 174 تن سکنۀ شیعی مذهب و فارسی زبان سکونت دارند. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ خُ مُ)
دهی از دهستان جایران بخش رامهرمز است که در شهرستان اهواز واقع شده است. دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خود مراد
تصویر خود مراد
خودپسند، خودکامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامراد
تصویر نامراد
محروم، نا امید، مایوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداداد
تصویر خداداد
چیزی که خدا بخشنده است و کسی که در آن دخلی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامراد
تصویر نامراد
((مُ))
ناکام، محروم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داماد
تصویر داماد
مرد تازه زن گرفته، شوهر دختر یا خواهر
فرهنگ فارسی معین
بیچاره، بی نصیب، محروم، ناخشنود، ناکام
متضاد: کامیاب، مرادمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوهر خواهر، داماد
فرهنگ گویش مازندرانی