جدول جو
جدول جو

معنی خدادادی - جستجوی لغت در جدول جو

خدادادی
(خُ)
چیزی که منسوب به بخشش الهی است. خداداده: این ثروت و گنج خدادادی است
لغت نامه دهخدا
خدادادی
(خُ)
دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 29هزارگزی جنوب بافت و دوهزارگزی شمال راه فرعی دشت آب به بافت. این ناحیه در جلگه واقع و آب و هوای آن معتدل و دارای صد تن سکنه است که فارسی زبانند. آب آن از قنات و محصولاتش غلات و حبوبات است و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
خدادادی
ذاتی
تصویری از خدادادی
تصویر خدادادی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداداد
تصویر خداداد
(پسرانه)
هدیه ای از طرف خدا، عطا شده از سوی خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دامادی
تصویر دامادی
داماد شدن، زن گرفتن، داماد کسی بودن، شوهری دختر یا خواهر کسی، (صفت نسبی، منسوب به داماد) مربوط و مخصوص داماد مثلاً کت و شلوار دامادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خداداده
تصویر خداداده
چیزی که خداوند بخشیده است، خدا داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خداوندی
تصویر خداوندی
الهی، مربوط به خداوند، بزرگی، پادشاهی، مالکیت
فرهنگ فارسی عمید
(بَ گُ)
خداشناس. کنایه از باایمان و درستکار
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب به خداآباد. رجوع به خداآباد شود
لغت نامه دهخدا
(خُ کُ)
دهی است از دهستان زر و ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 48هزارگزی جنوب الیگودرز و کنار راه مالروخان آباد به رچه. این ناحیه کوهستانی با آب و هوای معتدل و 200 تن سکنه است که بلهجۀ لری فارسی سخن می گویند. آب آنجا از چشمه و قنات و محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ وِ)
نامی است از نامهای مردان. (یادداشت بخط مؤلف). علم است برای نامیدن مردان. چون: خداوردی خان رفت
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
عمل بدادا. بدکرداری. بدسلوکی. بدرفتاری. (ناظم الاطباء). بدخویی. بدگوشتی. گوشت تلخی. (از یادداشت مؤلف) : رعایا که تغار بر ایشان می نوشتند از دست ایشان بجان می رسیدند و مع هذا زیادت تغاری به لشکر نمی رسید و بعضی بسبب بدادایی متصرفان و بعضی بجهت آنکه بوکاولان خدمتی می گرفتند و... (تاریخ غازانی ص 301)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خداشناسی. (آنندراج). باایمانی. درستکاری
لغت نامه دهخدا
در زبان اطفال، برادر و بیشتر خطابی است که خواهران و برادران کهتر برادر مهتر را کنند
لغت نامه دهخدا
(خُ)
می. شراب. خمر. قسمی باده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از بخش هشت آب شهرستان زابل. واقع در 2هزارگزی باختری بنجار و دوهزارگزی راه مارو زابل به افضل آباد. این ناحیه در جلگه واقع با آب و هوای گرم و 295 تن سکنۀ فارسی و بلوچی زبان. آب آن ازرود خانه هیرمند و محصولاتش: غلات و لبنیات می باشد. اهالی بکشاورزی، گله داری، کرباس بافی گذران می کنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کسی که مردمان را گروه گروه کرد. از اعلام است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
چیزی که خدا بخشنده است و کس را در آن دخلی نباشد. (آنندراج). فطری. جبلی. موهوبی:
گفت کافر خدای داد بمن
این خداداد شاد باد بمن.
نظامی.
خوب رویان جهانی همه زیور بستند
دلبرماست که با حسن خداداد آمد.
حافظ (از آنندراج).
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش
ز طوق قمریان خلخال داده سرو آزادش.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
خریت بهرۀ خداداد است
لغت نامه دهخدا
ازدواج، کدخدائی، کتخدائی، شاهی، زن گرفتن و جشن کردن، مصاهرت، عروسی، (آنندراج)، صهریت: ب خانه زن می شدند بدامادی، (تاریخ بخارا)، گفت پسرفلان زن خواسته است بدامادی میرود، (تاریخ بخارا)،
ازپی دامادی پروانه امشب ساخت عشق
در عروسی خانه فانوس جای شمع را،
ملاطغرا (از آنندراج)،
- امثال:
مرگ زن هیچ کم از لذت دامادی نیست،
عروسیه، دامادیه، شیشه به ... هادیه،
، شوهری دختر یاخواهر کسی:
بچنین دختری بآزادی
اختیارت کنم بدامادی،
نظامی،
کای شده آگاه ز استادیم
خاص کن امروز بدامادیم،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ /دِ)
عطای الهی. بخشش الهی:
خداداد ما را چنین دستگاه
خداداده را چون توان بست راه.
نظامی.
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خداداده را.
نظامی.
بملک خداداده خرسند باش
مکن ز آهنین چنگ شیران تراش.
نظامی.
کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی.
حافظ.
با خدادادگان ستیزه مکن
کآن خداداده را خدا داده.
؟
، فطری. جبلی. موهوبی:
ترا که که حسن خداداده هست و حجلۀ بخت
چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ابواسحاق ابراهیم بن حمزه بن مکی بن محمد بن علی خداآبادی، مردی فاضل، صالح، باورع و عاقل از امامان و بزرگان دین بود. او بحدود سنۀ 500 ه. ق. عازم حجازشد و از بیابان گذشت. مبداء حرکت او از بصره بود و چون بمکه رسید با فرزندش ابوالمکارم حمزه بن ابراهیم مدتی در مکه مجاور شد و سپس بمدینه برگشت و بسال 501ه. ق. در مدینه فرمان یافت. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دامادی
تصویر دامادی
ازدواج زناشویی نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدا دادی
تصویر خدا دادی
منسوب به خدا داد: موهبت خدا دادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندادادن
تصویر ندادادن
نداکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداوندی
تصویر خداوندی
مهتری، مولائی، بزرگی، شاهی، سروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداداد
تصویر خداداد
چیزی که خدا بخشنده است و کسی که در آن دخلی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداوندی
تصویر خداوندی
مالکیت، صاحب بودن، پادشاهی، الوهیت
فرهنگ فارسی معین
خداداد، موهوب
متضاد: خدازده، ذاتی، فطری
متضاد: اکتسابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الهی، پادشاهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودداری، شکیبایی، مقاومت
فرهنگ گویش مازندرانی
خودداری، شکیبایی
فرهنگ گویش مازندرانی