جدول جو
جدول جو

معنی خجخاجه - جستجوی لغت در جدول جو

خجخاجه
(خَ جَ)
احمق. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجاجه
تصویر مجاجه
آب دهان، آنچه از دهان بیرون انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
مردی که خایه اش را کشیده باشند، خصی، مردی با این ویژگی که در حرم سرا یا اندرونی بزرگان خدمت می کرده، صاحب، بزرگ، آقا، مهتر، سرور، خداوند، مال دار، دولتمند، شیخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجاجه
تصویر زجاجه
قطعۀ شیشه، ظرف شیشه ای، پیالۀ بلور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دجاجه
تصویر دجاجه
مرغ خانگی، گروهۀ ریسمان، عیال، در علم نجوم یکی از صورت های فلکی شمالی که از باشکوه ترین صور فلکی است، ماکیان، صلیب شمالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خجاره
تصویر خجاره
کم، اندک مثلاً در مدتی خجاره
فرهنگ فارسی عمید
(خَ فَ)
نعت است برای زنی که آوازش چنان باشد که گویی از بینی سخن می گوید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). تودماغی. (یادداشت بخط مؤلف). منه: امره خفخافه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ)
گول. (منتهی الارب). و ابوزید گوید: کسی است که او را نه عقل است و نه اندیشه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
دهی است به بحرین. (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای است از آن عبدالقیس در بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
لرزان از هر چیزی. (ناظم الاطباء) : امراءه رجراجه، التی یرجرج علیهاالحمها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن رجراجه، زنی که سرین او در حرکت لرزان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، آن لشکر که می جنبد و نتواند رفت از انبوهی. (مهذب الاسماء) ، گل تنک بد ولرزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به رجرجه شود، کتیبه رجراجه، ای تموج من کثرتها. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
تاریک: لیله دجداجه، شب تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ ءَ)
مؤنث خوخاء. زن احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
دهی از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. دارای 157 تن سکنه. آب آن از رود گدار و محصول آنجا غلات، توتون، چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راهش شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ / نِ)
شرابخانه. میکده. میخانه. (ناظم الاطباء). شرابخانه به اعتبار آنکه اکثر در شرابخانه خمها نهاده اند. (غیاث اللغات) :
بر بدیهه خر خمخانه براه.
سوزنی.
اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید.
خاقانی.
دل کبود است ز نیل فلک ار بتوانید
بام خمخانه نیلی به تبر بگشائید.
خاقانی.
رضوانکدۀ خمخانه ها حوض چنان پیمانه ها
کف بر قدح دردانه ها از عقد جوزا ریخته.
خاقانی.
هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
الصبوح الصبوح می گفتم
عشق خمخانه را روان بگشاد.
خاقانی.
بمسجد بنگر از بت باز می دانستم اکنون
درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم.
عطار.
ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.
سعدی.
سر بخم خانه تشنیع فروخواهم برد.
سعدی (بدایع).
دلق و سجاده و ناقوس بخمخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنی آیند.
سعدی (بدایع).
سرم مست پیمانۀ دیگر است
شرابم ز خم خانه دیگر است.
نزاری قهستانی.
بر دست ساقیان سحاب از خمخانه و بل وطل اقداح لاله بر شراب می گرداند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 99).
ما را ز خیال تو چه پروای شرابست
خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابست.
حافظ.
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه بجوش آمد می باید خواست.
حافظ.
بیا ای شیخ و از خم خانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
واحد خشخاش است که کوکنار بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ)
کلبه ای که از گیاهان سبز معطر سازند. (ناظم الاطباء). خانه ای که از خس بندند و در تابستان در آن نشینند و این خس خوشبوی و این خانه متعارف هندوستان است. (آنندراج) :
روی آسایش ز اشک گرم تا بیند دمی
ساخت چشمی بی رخت خسخانه از مژگان خویش.
قبول (ازآنندراج).
تن چو خس خانه کهن شده ست.
حکیم صادق (از آنندراج).
زهی خس خانه سپهر آشیانه که تاب سموم را بازداشته و آبی بر روی کارش آمده که در قصرها آبرو بهم رسانده چرا آب بر خود نپاشد که از دو سویش آفتاب تافته و چون ابر بهار چگونه باران نبارد که آفتاب در برج آبی رسیده. (از آنندراج).
در این گرمی بحدی کرد طغیان
نگه خسخانه می بندد ز مژگان.
ملا ابوالبرکات منیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خجخاج، گرفته حال گشتن از بیم، سر در کش شدن، پنهان گردیدن، باد سخت جستن، بزودی نشانیدن شتر را، نهان داشتن اندیشۀ خویش. (از منتهی الارب) ، گاییدن. (از منتهی الارب). نکاح. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ)
اصطبل خران، قفص مرغان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
زن درازپای. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، زن درازبالا و کلان استخوان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، زن چاق و جسیم که گاه نیز ترسو است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، باد سخت وزان، باد وزان و سخت درپیچان. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
مرد فربه لرزان گوشت.
لغت نامه دهخدا
(خِ)
استخفاء. (از معجم الوسیط). یقال: خجخج الرجل، لم یبد ما فی نفسه. (از معجم الوسیط) ، با سرعت و تندی حلول کردن. با تندی جایی نشستن. (از متن اللغه) ، وزیدن شدید باد، یقال: خجخج الریح، مرت شدیداً و التوت. (از معجم الوسیط) ، خود را پنهان کردن. به گوشه ای جمع شدن و بنظر نیامدن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کسی که زیاده روی در کلام کند و برای کلام او معنی و جهتی نباشد، کسی که خیال کند در کارش براه راست است ولی واقعاً چنین نیست. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَجْ جا جَ)
مرد گول نادان. (از منتهی الارب). الاحمق الذی لایعقل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). منه: رجل خجاجه
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ)
خانه از نی و بوریا و خارشتر که آب بر دیوارش زده سرد شود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دجاج الرومی: فیسا (بوقلمون) شوات یا مرغ، جوجه، گروهه ریسمان، مرغه (طائر) زبانزد اختر شناسی واحد دجاج یک مرغ خانگی ماکیان جمع دجج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسخانه
تصویر خسخانه
خانه تابستانی که از خس سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاجه
تصویر رجاجه
بانوچ تاب تاب بازی، آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
کد خدا، رئیس خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجاره
تصویر خجاره
اندک، کم، قلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تکه شیشه تکه آبگینه، پیاله مهایه (بلور) قطعه شیشه قطعه ای از آبگینه، پیاله بلور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمخانه
تصویر خمخانه
شرابخانه، میکده، میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجاجه
تصویر خجاجه
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجاجه
تصویر فجاجه
میوه خام فجاجت در فارسی: خامی ناپختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمخانه
تصویر خمخانه
((خُ نِ))
سردابی که خم های باده را در آن جا گذارند، میخانه، میکده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره