جدول جو
جدول جو

معنی خثعم - جستجوی لغت در جدول جو

خثعم
(خُ عَ)
نام کوهی است. و اهل آنرا خثعمیّون می گویند
لغت نامه دهخدا
خثعم
(خَ عَ)
شیر بیشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، نام شتر نری بوده که او را کشته اند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که گوشت صورت وی بهم آمده نه از جهت ترشرویی، از نامهای عربان. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
خثعم
(خَ عَ)
فرزندان خثعم در تاریخ، بنی خثعم نام گرفته اند. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ 1 ص 126) آنانرا از تخم ربیعه می آورد که بعضی از آنان بولایت و حکمرانی رسیدند و از بعض دیگر نیز داستانهایی در تواریخ عرب مندرج است. رجوع شود به ’موشح’ ص 19، ’عیون الاخبار’ ص 147 و 268 و ’امتاع الاسماع’ ص 344 و 379 و ’عقدالفرید’ ج 1 ص 106 و 107 و 279 و ج 4 ص 234 و ج 6 ص 77 و خثعم بن انمار
پدر قبیله ای از معد است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بِ)
ابن ربیعه بن عمرو بن مناره...بن انمارخثعمی. وی در قادسیه شرکت کرد و هم اوست که گوید:
انخت بباب القادسیه ناقتی
و سعد بن وقاص علی امیر.
و در قسم اول الاصابه، بنام بشر خثعمی ذکر شده و برخی او را بنام بشر غنوی یاد کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 و 177 و تاریخ مصر ج 1 ص 81 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پهن و ستبر بینی شدن، پهن گردیدن سر گوش، پهن گشتن معول. پهن شدن کلنگ. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) ، بند آمدن سوراخهای پستان ماده شتر. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج العروس) ، گردشدن سپل ناقه. (معجم الوسیط)
کوفتن بینی کسی را. (از منتهی الارب) کوفتن بینی کس را تا پهن شود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نزع. (تاج المصادر بیهقی) ، کشیدن چیزی را
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ می یو)
جمع واژۀ خثعمی. رجوع به خثعمی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
ابوعبدالله مصعب بن مقدام خثعمی کوفی از اهل کوفه بود و از مسعر و سفیان ثوری و حسن بن صالح و اسرائیل بن یونس و داود طائی حدیث شنید و از اومحمد بن عبدالله بن نمیر و ابوبکر بن ابی شبیه و ابوبکر بن محمد بن العلاء و اسحاق بن راهویه حدیث کردند یحیی بن معین بر اوثنا کرد و او را بثقه بودن بستود. مرگش درسال 203 هجری قمری اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
ابوجعفر محمد بن علی بن حسن طحان انباری از انبار بود. او از ابراهیم بن دنوفا و ابی الاحوص قاضی حدیث شنید و از او ابوبکر محمد بن ابراهیم بن مقری حدیث کرد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
ابن انمار اراش. وی از قبیله کهلان، از قوم قحطان و از جدهای جاهلی بوده و فرزندانش در سروات یمن و حجاز منزل داشته و بت ایشان نیز بروزگار جاهلی ’ذوالخلصه’ نام داشت و آنان جای او را کعبه یمانیه می نامیدند. در پرستش این بت بنوبجیله نیز شرکت داشتند. بروزگار ’فتح’ فرزندان خثعم در عالم پراکنده شدند و جز قلیلی از ایشان کس دیگر در زادگاه خود باقی نماند. ابن حزم ’عثمان بن ابی نسعه’ را از قوم خثعم می آورد که ولایت اندلس کرد و فرزندش در شدونه که بنام ’دارخثعم’ معروف است نیز ولایت نمود. عرام میگوید: جبال سرات از منزل های خثعم میباشد و نیز قریۀ ’راسب’ که بین مکه و طائف قرار دارد. اشرف رسولی چهار قبیله برای خثعم نام میبرد بدین قرار: شهران، ناهس، کود، اکلب. محمد بن سلمه یشکری کتاب ’اخبار خثعم و انساب و اشعار آنان’ را نگاشته است. (از اعلام زرکلی چ 2 جز2 ص 344). و رجوع به ’سبائک الذهب’ ص 78 و ’نهایه الارب’ ص 204 و ’یعقوبی’ ج 1 ص 212و ’جمهرهالانساب’ ص 367 و ’طرفه الاصحاب’ ص 7 و 36 و ’الذریعه’ ج 1 ص 328 و ’عرام’ ص 41 و 46 و ’معجم قبائل العرب’ ج 1 ص 331 و حلل السندسیۀ ص 297 و ’مجمل التواریخ و القصص’ ص 15 و ’امتاع الاسماع’ ص 440 و 505 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احول خثعمی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: کوفی بود. و در کتاب الفهرست خود گوید: حبیب خثعمی کتاب اصلی دارد و ما آن را ازابن بطه از احمد بن محمد بن عیسی از ابن عمیر از او روایت کنیم. و ظاهر این سخن. امامی بودن اوست لیکن مجهول الحال است. میرزا (ظ: میرزا محمد رجالی) در رجال خود احتمال داده است که این مرد همان ابن معلل خثعمی باشد. در جامع الرواه گوید: حمادبن ابی طلحه از وی روایت کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 251 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ ثِ)
بزرگ بینی. ستبربینی، بزرگ و ستبرگوش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن معلل خثعمی. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: مولی و کوفی بود و نجاشی وی را به عنوان حبیب بن معلل خثعمی مداینی یاد کرده گوید: از ابوعبدالله و ابوالحسن الرضا (ع) روایت دارد و کتاب اصلی دارد که محمد بن ابی عمیر ازو روایت کرده و او غیر از حبیب احول خثعمی است، اگرچه از عبارت شیخ طوسی در فهرست، اتحاد آن دو برمی آید. اصل وی یکی از اصول چهارصدگانه شیعه میباشد ومحمد بن ابی عمیر آن را از وی روایت کند و او از امام ابوالحسن موسی بن جعفر و امام رضا روایت دارد. شیخ طوسی در فهرست نیز او را چنین یاد کرده. رجوع به الذریعه ج 2 ص 145 و 125 و تنقیح المقال ج 1 ص 253 و لسان المیزان ج 2 ص 173 و نیز رجوع به حبیب احول خثعمی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خثعمی. تابعی است. (الاصابه ج 2 ص 78). واژه تابعی یکی از مفاهیم کلیدی در علم رجال و تاریخ اسلامی است. تابعی کسی است که پیامبر اکرم (ص) را درک نکرده، اما با یکی از اصحاب او دیدار داشته و از ایشان تعلیم گرفته است. در منابع معتبر اسلامی، تابعین جایگاه ویژه ای دارند زیرا آنان واسطه ای مطمئن برای نقل سنت و معارف دینی به نسل های بعدی بودند. نام بسیاری از تابعین در کتب معتبر حدیث آمده است.
لغت نامه دهخدا
ابن عوف الخثعمی. صحابیست. (الاصابه ج 2 ص 20). واژه صحابی به افرادی گفته می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، ایشان را ملاقات کرده و مسلمان شده اند. این افراد در ثبت سنت نبوی و گسترش اسلام نقش کلیدی داشته اند. وجود صحابه در جنگ ها، هجرت ها و فعالیت های اجتماعی صدر اسلام، بخش مهمی از تاریخ اسلامی را شکل داده است.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ سَ)
عنبسه بن القاص الخثعمی. محدث است. محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بنت عمیس الخثعمیه. صحابیه است. شوهر اول وی جعفر بن ابیطالب بود و با او بحبشه هجرت کرد و بعد از شهادت جعفر با ابوبکر صدیق و پس از ارتحال او با علی علیه السلام ازدواج کرد و شش فرزند داشت: عبدالله ، محمد و عون از جعفر، محمد از ابوبکر، و یحیی و محمد اصغر از علی (ع). عمر بن خطاب، ابوموسی اشعری، عبدالله بن عباس و پسر او عبدالله بن جعفر و اصحاب کبار دیگر از اسمأبنت عمیس احادیث نقل و روایت کرده اند. این زن نه خواهر داشت که میمونه بنت الحرب از زوجات پیغمبر و ام الفضل زوجه عباس از آن جمله بودند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 139، 171، 172، 199، 228 شود. و او راویۀ حدیث طلوع الشمس بعد الغروب است. (مؤید الفضلاء). و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 445 و الاصابه ج 8ص 9 و اعلام زرکلی ج 1 ص 102 وسیره عمر بن عبدالعزیز ص 13 و فهرست عقدالفرید شود
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالله خثعمی. شیخ طوسی در رجال او را با نسبت کوفی از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و بار دیگر بی ذکر نسبت کوفی، گوید از اصحاب امام علی بن موسی الرضا (ع) است. صاحب جامع الرواه گوید: شاید که دو تن باشند و این احتمال بی جاست. (تنقیح المقال ج 2 ص 93)
لغت نامه دهخدا
(خَ ثَ)
پهنای بینی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عرض الانف او عرض ارنبته. (از متن اللغه) ، ستبری بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلظ الالف او غلط ارنبته. (متن اللغه) ، پهنی سرگوش و مانند آن. (از منتهی الارب) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ اخثم و خثماء رجوع به ’اخثم’ و ’خثما’ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فِ ءَ)
آلوده کردن کسی را بخون خودش. (از متن اللغه) ، جمع شدن قوم و ذبح کردن جزور و خوردن آن و سپس آمیختن خون مذبوح را بعطریات و دست بردن در آن خون و عهد کردن بر این که در یاری یکدیگر کوتاهی ننمایند. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
منسوب به خثعم که نام کوهی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
محمد بن عبدالله. وی از شاعران عرب بود و او راست: کتاب الشعر و الشعراء. رجوع به الفهرست ابن الندیم و عیون الاخبار ج 3 ص 168 و ج 2 ص 192 شود:
صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و خثم.
منوچهری
ابوجعفر محمد بن حسین بن حفص بن عمر خثعمی کوفی معروف به اشانی. (از انساب سمعانی). رجوع به ’اشانی’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ مَ)
چون دو کس بجهت هم پیمانی دریاری کردن بیکدیگر یکی از انگشتهای خود را در منخر جزور ذبح شده کنند این عمل آنها را خثعمه گویند. (ازمتن اللغه) ، ماده بز سرخ. (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه). العنزه الحمراء، لایقال لنعجه
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ مَ)
ابن یشکربن مبشربن صعب از اجداد جاهلی است و فرزندانش بطنی از ’ازدشنوءه’ از قحطانیان میباشند. از ’اعلام زرکلی’ چ 2 جزء2 ص 345 و رجوع به ’نهایه الارب’ ص 204 شود
لغت نامه دهخدا
ابن حزیمۀ خثعمی. از راویان حدیث بود و از پدرش روایت دارد. محمد بن قیس اسدی و ولید بن عبدالرحمان بن عمرو بن مسافا از او نقل حدیث کنند. (از کتاب الجرح و التعدیل رازی ج 2 ص 583). نام پدر زبیربه اختلاف ضبط شده است، در دو اصل خزیمه با ’خ’ آمده و همچنین در بخاری، اما ابن ماکولا و دیگران حزیمه (با ’ح’) ضبط کرده اند، و این صواب است. (از حاشیۀ کتاب الجرح و همین صفحه)
لغت نامه دهخدا
(خُ ثَ)
از اعلام عرب است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فرج زن که بلند و درشت باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَلَ)
از نامهای عربان است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
گول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
بشگفتی آوردن. (از قطر المحیط) : تثعمتنی ارض، در شگفت آورد مرافلان زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوش آمد مرا. (شرح قاموس). رجوع به ذیل اقرب الموارد ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
پهنی بینی بینی کوفتگی، پهنی لاله گوش کوفتن بینی پهن بینی، ستبر گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خثیم
تصویر خثیم
بزرگ فوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تثعم
تصویر تثعم
بشگفتی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوعم
تصویر خوعم
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار