جدول جو
جدول جو

معنی ختن - جستجوی لغت در جدول جو

ختن
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان شرقی و گاهی هم به تمام ترکستان چین اطلاق شده است
تصویری از ختن
تصویر ختن
فرهنگ نامهای ایرانی
ختن
ویژگی هر یک از همسر شخص مانند پدر یا برادر، شوهر دختر، داماد
تصویری از ختن
تصویر ختن
فرهنگ فارسی عمید
ختن
(تَ طَعْ عُ)
بریدن غلاف سر نرۀ ولد. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد). ختنه کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). سنت کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بریدن. قطع کردن. (متن اللغه) (معجم الوسیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مجلس ختنه سوران یعنی مجلسی برای ختنه بر پاکردن
لغت نامه دهخدا
ختن
(خُ تَ)
بنابر قول یاقوت ختن که گاهی با تشدید تاء نیز می آید نام ولایتی است بزیر کاشغر و در پشت یوزکند. که از بلاد ترکستان بشمار می آید این ولایت وادئی است در بین جبال و وسط بلاد ترک و سلیمان بن داود بن سلیمان ابوداود معروف به حجاج ختنی منتسب بدین ناحیت است او از ابوعلی حسین بن علی بن سلیمان مرغینانی حدیث شنید و ابوحفص عمر بن احمد نسفی میگوید وی بسال 522 هجری قمری قصد دیدار من کرد. از این قول یاقوت که بگذریم قدیم ترین مرجع فارسی که ختن را برای ما معرفی میکندحدود العالم است که در قرن چهارم هجری قمری تحریر یافته او میگوید: ’ختن میان دو رود است اندر حدود وی مردمان اند وحشی و مردم خوار و بیشترین خواستۀ ایشان قزاست و ملک ختن را هیئتی بزرگ است خویشتن را عظیم الترک و التبت خواند و بر حدی است که میان چین و تبت است. و این ملک ختن را حصبانی اند بر همه اعمال او موکل و از این شهر هفتاد هزار مرد جنگی بیرون آید و سنگ یشم از رودهای ختن خیزد. (حدود العالم چ دکتر ستوده ص 630). متأسفانه در مراجع جغرافیانویسان اسلامی غیر از آنچه گذشت مطالبی نیامده که وضع جغرافیایی آنرا بخوبی نشان دهد البته در تواریخ اسلامی بر حسب موردذکری ازین ولایت شده که کافی برای معرفی وضع جغرافیایی آن نیست مستوفی در نزهت القلوب نیز بتعریضی از این کشور گذشته و حتی لسترنج در سرزمینهای خلافت شرقی به واسطۀ کمبود مدارک خود نتوانسته است وضع آنرا در دورۀ حکومت اسلامی بیان کند. سامی در قاموس الاعلام ترکی وضع این ناحیه را در حدود صد سال پیش چنین وصف میکند: ختن امروز تابع دولت چین و از شهرهای مشهور ترکستان شرقی است. این ناحیه که در 300 کیلومتری جنوب شرقی یارکند و بر کنار چپ ختن دریا منشعب از نهر تاریم قرار دارد به ارتفاع 1370 متر از سطح دریا میباشد. عرض شمالی آن سی و هفت درجه و هفت دقیقه و پنجاه ثانیه و طول شرقی آن هفتاد وهفت درجه و چهل و هفت دقیقه است. اهالی آن مسلمان وترک و بحدود چهل هزار نفر میباشند. مردم این ناحیه در بافندگی دست داشته و تجارت ابریشم و پنبۀ آنجا رونق بسزا دارد. از مشخصات ختن وجود آهوان صاحب مشک در بیابانهای اطراف آنجاست و صدرو این ماده از قدیم از این ناحیه موجب شهرت ختن در اکناف دنیای قدیم شده است. در کوههای اطراف ختن طلا و آهن و معدن زغال و سنگهای گرانبها وجود دارد و چون شهر ختن بر مسیر راه تجاری قدیم چین و ایران واقع است بسابق شهرت بسزایی در امور تجارتی داشته است. اهالی آن در زمان قدیم بحدود صدهزار نفر بوده اند و چندین بار بضد دول غاصب و ظالم چین قیام کرده و بر اثر این قیامها خرابیهای بسیار دیده اند و بزمانی نیز حکومت خانی تشکیل داده ولی در 1290 میلادی جزو حکومت ترکستان مشرقی که بزعامت اتالق غازی یعقوب بک تشکیل شده بود درآمده ولی متعاقب آن با کاشغر باز بزیر سلطۀ حکومت چین قرار گرفته اند. اطراف آن بوسیله ختن دریا و قره قاش که منشعب از ختن دریاست مشروب میشود و بر اثر آن این ناحیه بسیار سرسبز است. محصولات کشاورزی ختن گندم و برنج و امثال آن میباشد. درختان توت فراوان در اطراف ختن موجب زیادی کرم ابریشم و فراوانی و رونق ابریشم در این ناحیه شده است. در ادبیات فارسی ختن از جهت مشک خیزی و داشتن شاهدان و خوبرویان خود اهمیت بسزا داشته و مورد توجه بوده است رجوع بشرفنامۀ منیری در این ماده شود.
زبان ختنی: ختن از دیرباز واجد زبان خاصی بوده و این زبان در ادب فارسی نیز تا حدی تأثیر داشته است از این لحاظ مقالۀ دکتر معین در مقدمۀ برهان قاطع صفحۀ 15 را ذیلاً نقل میکنیم تا مطلب روشن شود و ضمناً وضع جغرافیایی آن ناحیه نیز مشخص تر گردد: در نقاط دوردست ترکستان که یکی از ایالات چین بشمار میرود و سین کیانگ خوانده میشود واحه ای قرار دارد که شمال آنرا صحراو جنوبش را کوههای بلند فرا گرفته است. و آن شهر ختن است که دو رود ’یشم سیاه’ و ’یشم سفید’ از آن میگذرد. این خطه در نظر مردم چین سرزمین سنگ یشم است زبان مردم ختن در این ایام یکی از انواع زبان ترکی است که در نواحی بسیار بسط دارد و لیکن علمای انسان شناسی در شمایل و خصایص نژادی ساکنان سراسر آن ناحیه هرچه دقیقتر مطالعه کرده بر آن عقیده بیشتر راسخ شده اند که اصل سکنۀ این مرز و بوم ترک و یا تبتی نیستند بلکه ایرانی و از نژادی اند که آنرا در اصطلاح طبقه بندی انسان شناسی ’مردم کوهستان آلپ’ مینامند و خالص ترین افراد این نژاد در میان اقوامی مانند ’وخی’ یا ’وخان’دیده میشود که حتی امروز هم به یکی از لهجه های ایرانی سخن میگویند و آنرا با زبان از میان رفتۀ ختن شباهتی است. از زبان قدیم ختنی هیچ اثری در دست نبوده لکن پنجاه سال پیش نسخه های خطی از این ناحیۀ ترکستان چین بهندوستان و اروپا رسید در این نوشته ها زبان ختنی ’هوتنی’ و مملکت ختن ’هوتن’ خوانده شده بود. مسلمانان در قرن دهم میلادی به ختن راه یافتند و در آن عهد کشور ختن سرحد میان تبت و چین بود و امیری که نویسندگان عرب او را ’عظیم الترک و التبت’ نامیده اند برآن سرزمین حکمروایی داشت. قاقرخان یوسف که 423 هجری قمری 1032 میلادی وفات یافت کشور ختن را فتح کرد پیش از تصرف ختن بدست مسلمانان مردم دین بودائی داشتند. اهل ختن به دو زبان از زبانهای هندوستان آشنا بودند یکی زبان هندی قدیم یا سانسکریت، دیگر ’پراکریت’ که زبان شمال غربی هندوستان و ناحیۀ پیشاور بود و یکی از فروع متأخر سانسکریت بشمار میرود. یکی از خطهایی که در هندوستان رواج و کمال یافته بود و اکنون ’براه می’ نام دارد برای نوشتن ختنی بکار میرفت. این خط از چپ به راست نوشته میشد و هر علامت و نشانی نمایندۀ یک هجا بود ولی برای آنکه خط مذکور را با زبان ایرانی سرزمین ختن وفق دهند ترکیب حروف بوضعی دیگر لازم آمد، یکی از آنها بکار بردن حرف ’ی’ بود برای بیان تلفظ حرف ’ز’ که در ختنی مانند دیگر زبانهای ایرانی بسیار است و در سانسکریت هیچ وجود ندارد و به این طریق ’بازو’ را ’بای سو’ مینوشتند. زبان ختنی را امتیازاتی مخصوص میباشد و در نوشتن آن حروف عله که کاملاً در جزو کلمات نوشته میشود و این بخلاف دیگر السنه از قبیل سغدی و پهلوی و فارسی است که در نوشتن آنها هیچ حرف صدادار بکار نمیرود و یا فقط قلیلی که بوضع ناقص است استعمال میشود. کتب خطی اوستایی موجود که از قرن چهارم میلادی بجا مانده بعد از این مدارک و اسناد مؤلفات ختنی نوشته شده است و نظری اجمالی بلغات این زبان، اصل ایرانی بودن آنها را کاملاً نمایان میسازد. برای فهمیدن آنها باید بتغییرات املایی که بر اثر نقل کلمه از الفبایی به الفبای دیگر پیش می آید و همچنین بتغییرات تلفظ لغات بصیر بود لیکن کدام آشنا بیکی از زبانهای ایرانی میتوان یافت که نتواند لغات ’براتر’ برادر ’پتر’ پدر ’دو’ دو ’دویسته’ دویست ’پنژه’ پنج ’تسهور’ چهار ’وسه’ ده ’هوداته’ هفتاد ’سته’ صد ’تسته’ شده ’دیته’ دیده ’ژته’ زده، ’زاته’ زاده ’آزاته’ آزاده، ’نامه’ نام، ’خن’ خنده، ’بسته’ بسته ’بو’ بوی رافوراً نشناسد؟ کلماتی مانند ’ای سو’ (من) و ’آت’ بیایید، در زبان فارسی نظیر ندارد و لیکن شبیه آنها درسایر السنۀ ایرانی یافت میشود مثلاً در زبان کردی من ’از’ و بیایید ’هات’ میباشد. در لهجه های مختلف زبانهای ایرانی گاهی حرف ’د’ بحرف ’ز’ بدل میشود. (این دو حرف خود از تلفظی شبیه به ’گ’ مشتق شده اند) و در این خصوص ختنی ’زان’ به معنی ’دان’ فارسی و نیز ’زرگونه’ طلایی رنگ و ’زیر’ طلا و کلمه ایرانی قدیم ’درون یه’ که آنهم بمعنای طلاست، یافت میشود. زبان فارسی خود از کلمات زبانهای محلی لغات بسیاری از قبیل ’فرزانه’ و ’زمستان’ و ’زانو’ و ’زر’ گرفته است. در زبان ختنی کلماتی از زبان ایرانی قدیم دیده میشود که در دورۀ میانۀ فارسی نیز بکار میرفته است ولیکن در فارسی دورۀ اسلامی از آنها اثری نیست مانند: کلمه ختنی ’هی با’ به معنی سپاه در زبان فارسی میانه ’هین’ و ’همانه’ به معنی تابستان در فارسی میانه ’همین’ و ’بی سه’ به معنی خانه، در فارسی میانه ’ویس’. در بعضی از موارد ختنی را با زبان سغدی و زبان استی وابستگی ورابطه بیشتری است:
نه آتش است سده، بلکه آتش آتش تست
که یک زمانه بتازی ختا یکی به ختن.
بخاری.
بگامی سپرد از خطا (= ختا) تا ختن
بیک تک دوید از بخارا بوخش.
بخاری.
وزآن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تا شهر چاچ و ختن.
فردوسی.
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر شام و ختن و تا حد چین.
قریع.
و اقلیم چهارم آغاز و از زمین چین و تبت و قتا (= ختا) و ختن و شهرهای که بمیان آنست و بر کوه های کشمیر و بلور و دخان و بدخشان بگذرد سوی کابل و غور و هری و بلخ و طخارستان و مرو. (التفهیم بیرونی). روم تا بافریقیه و صعید مصر تا بکرانۀ حبشه و انطاکیه و کشمیر و ختن و طرسوس و مکّه و طالقان. (التفهیم بیرونی).
گروهی ماهرویان را بخدمت برهمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند.
فرخی.
از ختن ابنیه بزدند. (زین الاخبار گردیزی). و همچنین بشکار... تا ختن. (تاریخ بیهقی). باقی بگریختند تا لشکر گاه بامداد دیگر شد و بیدون ازآب بگذشت و نزدیک امیر ختن آمد که میان ایشان نیم فرسنگ بود و جنگ در پیوست مهلب پیش اندر آمد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 51). ایشان در نیشابور و بیهق بسیار بوده اند، از ایشان اندکی مانده اند، و هم اولاد ابی محمد یونس بن افلح الترک ختن الامام تمیمی بن یحیی التمیمی. و فقیه ابوعلی الحسن بن علی بن یعقوب الترک و حمزه برادرش و پسر برادرش امیرک بن الحسین ترک زعیم دیه اباری از فرزندان او بودند.
(تاریخ بیهق ص 126).
بسی نماند که بی روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق.
خاقانی.
غم ترکان عجم کان همه ترک ختنند
نخورم چون دل شادان بخراسان یابم.
خاقانی.
هر دم جگری سوزی گر زلف بکارآری
نه مشک ختن گردد چون با جگر آمیزی.
خاقانی.
حرز فرشتگان چپ و راست میکنم
این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام.
خاقانی.
و بقدرخان ملک ختن فریادنامه ای نوشت و او را بمدد خواند و دریای حشم ترک بجوش آمد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 297).
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه.
نظامی.
بصد ملک ختن یک موی دلدار.
نظامی.
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد.
نظامی.
چون عدل او و مرحمت او بعهد ما
یک کس نشان نمی دهد، از روم تا ختن.
(از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی ص 57).
بوی ختنی یار من آمد که مگر باد
با نافۀ سربسته ز ناف ختن آمد.
(ایضاً ص 200)
بنگر بچشم سر که شب از روم تا ختن
بگشاد روی روز و ببست استوار چشم.
(ایضاً ص 210).
اگر سلطان را میسر شود تا ختن و کاشغر سلطان را باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 83). در ضبط آورد و لشکری بکاشغر و ختن روان کرد. (ایضاً ص 88). تا حدود کاشغر و ختن سلطان را مسلم باشد. (ایضاً ص 126).
در سفر گر روم باشی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن.
مولوی.
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن دادطاقی حریر.
سعدی (بوستان).
هرکه ماه ختن و سروروانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بین است.
سعدی (بدایع).
همانا که در فارس انشای من
چو مشکست بی قیمت اندر ختن.
سعدی (بوستان).
یارب آن آهوی مشکین بختن بازرسان.
و آن سهی سرو خرامان بچمن بازرسان.
حافظ.
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
حافظ.
ایلک خان از پادشاه ختن قدرخان استمداد کرد والی ختن با پنجاه هزار مرد... (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 377). بلاد ترکستان تا کاشغر و ختن تعلق بدیوان اعلی داشته باشد. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 645).
چون ز خط پرسمت از مشک ختن میگویی
چند با ما بسر زلف سخن می گویی.
مولاناشکری (از مجالس النفایس ص 84).
چون تو بجعد عنبرین نافۀ چین پراکنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن پراکنی.
یغما (از فرهنگ ضیاء)
لغت نامه دهخدا
ختن
(خَ تَ)
پدرزن. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط). ج، اختان، برادرزن. (منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) ج: اختان، داماد. صهر. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ج، اختان:
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن.
فرخی.
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن.
منوچهری.
در کشاف اصطلاحات فنون آمده: هر جفت ذات رحم محرم از او را مانند شوهر دختر و خواهر و عمه و امثال آنها را ختن نامند و همچنین محارم ازواج را هم ختن گویند زیرا اصطلاحاً آنها نیز ختن باشند. گفته اند این در عرف ایشان است. اما در عرف ما شامل نباشد مگر ازدواج محارم را. چنانچه در هدایه و کافی بیان شده و در قاموس گوید ختن داماد است و در مغرب گوید: ختن در زبان عرب هر کسی است که از قبل زن مانند پدر و برادر باشد و در نزدعامه شوهر دختر را ختن نامند چنانچه جامعالرموز گفته است
لغت نامه دهخدا
ختن
(خَ تَ)
ابومعاویه سلمه بن مسلم ختن و صهر عطاءمغربی. وی از عطاء روایت کرد و از او معن بن عیس و هیثم روایت داشتند. ابن ابی حاتم گفت از پدرم راجع به او سوال کردم گفت در حدیث قوی نیست و در نزد او مناکیری است که موجب ضعف او میشود. (از انساب سمعانی)
ابوبکر بشر بن خلف الختن وی مقری است که از خالد و معتمر بن سلیمان و عبدالوهاب ثقفی ونصر بن کثیر و ابراهیم بن خالد صنعانی روایت کرده و از او ابوزرعه و ابوحاتم رازیان روایت کرده اند. ابوحاتم رازی او را از ثقات می داند. (از انساب سمعانی)
ابوجعفر محمد بن علی الاشج ختن. او شوهر خواهر مرار است و از عبدالصمد بن حسان و علی بن محمد و حامد بن محمد و محمد بن علی روایت کرده است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ختن
شوهر دختر، داماد قطع کردن، بریدن قطع کردن، بریدن
تصویری از ختن
تصویر ختن
فرهنگ لغت هوشیار
ختن
((خَ تَ))
داماد
تصویری از ختن
تصویر ختن
فرهنگ فارسی معین
ختن
خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اختن
تصویر اختن
آختن، برکشیدن، برآوردن و بیرون کشیدن چیزی مثل بیرون کشیدن تیغ از غلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آختن
تصویر آختن
برکشیدن، برآوردن و بیرون کشیدن چیزی، مثل بیرون کشیدن تیغ از غلاف، اختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ختنی
تصویر ختنی
از مردم ختن، تهیه شده در ختن، برای مثال شنیدهام که مقالات سعدی از شیراز / همی برند به عالم چو نافۀ ختنی (سعدی۲ - ۵۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ختنه
تصویر ختنه
بریدن پوست یا غلاف سر آلت تناسلی مرد، بنابر رسم اسلام و یهودیت
فرهنگ فارسی عمید
(خَ نَ / نِ)
بریدگی غلاف سر نره. (از ناظم الاطباء). پاکی. در قاموس کتاب مقدس آمده: یکی از رسوم مشهور دین یهود می باشد و آن بریدن گوشت غلفۀ هر فرزند نرینه است که هشت روز از تولدش گذشته باشد و این مطلب نشانۀ عهدی است که خداوند در میانۀ ابراهیم و ذریۀ او گذارده، فوراً خود و همگی اهل بیتش ختنه شدند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لَ پَ زَ دَ)
مخفف ریختن:
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی موی رختت از هباک.
طیان.
و رجوع به ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَدَ)
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر).
- دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ رَ / رِ گُ تَ)
آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سل ّ. استلال. اخراج:
یکی آخته تیغ زرین ز بر
یکی برسر آورده سیمین سپر.
اسدی.
تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت
تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته.
انوری.
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست.
سعدی.
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی بتیغ آختن.
سعدی.
تیغ زبان آخت برای جدل
کی شده در شهرت کاذب مثل.
؟
- آختن جامه و پوست، بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن:
کمانهای ترکی بینداختند
قبای نبردی برون آختند.
فردوسی.
گوان جامۀ رزم برآختند
نیایش کنان دست بفراختند.
اسدی.
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزآن جامۀ گونه گون ساختند.
اسدی.
- آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن، مد و بسط و کشیدن آن:
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامۀ جاهت فلک نقش طراز.
سنائی.
- آختن صف، صف کشیدن. رده شدن:
همیدون صف شاعران آخته
بخوانده ثناها و پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- از خانه بیاختن، از خانه بیرون بردن و بیرون کردن:
بدان ای پدر کآن جوانان من
که هستند همزادو اخوان من
ز خانه مرا چون بدشت آختند
برهنه بچاهم درانداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برون آختن،بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج:
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 33).
- دست آختن، دست دراز کردن. دست یازیدن:
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن.
فردوسی.
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر، بند و زندانش ساخت.
فردوسی.
تو نشنیدی این داستان بزرگ
که شیر ژیان افکند پیش گرگ
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه جز از خاک جایش نساخت.
فردوسی.
میان تنگ خون ریختن را ببست
ببهرام آذرمهان آخت دست.
فردوسی.
بدو [به مانی] گفت کای مرد صورت پرست
بیزدان چرا آختی خیره دست ؟
فردوسی.
چو آمد بدانجایگه دست آخت [سیاوش]
دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت
بیاراست شهری بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت.
فردوسی.
میان بزرگان بیازید و دست
بدان جام می آخت و بر پای جست.
فردوسی.
سرشکی سوی دیگر انداختی
دگر دست جای دگر آختی.
فردوسی.
ستمگر [افراسیاب] بدانگونه بد آخت دست
دل هر کس از کشتن او [سیاوش] بخست.
فردوسی.
زمانی بخوان، دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف وزلیخا).
چو نتوان بافلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.
سعدی.
- کین (کینه) آختن، کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن:
دگر آنکه گفتی که از تاختن
نیاسودی از رنج و کین آختن.
فردوسی.
همی تاخت وآن باره را تیز کرد
همی آخت کینه همی کشت مرد.
فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشۀ نارون...
همی برد بر هر سویی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن.
فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی بهنگام کین آختن.
فردوسی.
یلانی که شان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده بر تاختن.
اسدی.
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن.
اسدی.
دگر باره هر دو سپه ساختند
کشیدند صف تیغ و خشت آختند.
اسدی.
گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت
کینت از بدفعل جان خویش بایدآختن.
ناصرخسرو.
امروز در این دولت و این ملک مهیا
هر قوم که آیند بکین آخته سکین...
معزی.
منم که همچو کمان دستمال ترکانم
همه ز غمزه خدنگ آخته بکینۀ من.
خاقانی.
، بهم پیوستن. متصل کردن:
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمین ساخته.
اسدی.
- آختن رود و امثال آن، نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن:
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر.
؟ (از فرهنگ اسدی، خطی).
، افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اعلاء:
زن و شوی هر دو بهم ساختند
سر تاجشان بر سپهر آختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو شاهان یکی مرکبش ساخته
سرش بر سپهر بلند آخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بحد خنجر و نعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته، غار.
مسعودسعد.
ببوستان شرف خرمی و پیروزیست
که سرو آخته قدی ببوستان شرف.
سوزنی.
، چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) :
بدو [بیوسف] بود چشم و دل خلق و بس
نبد آگه از مرگ خود هیچ کس
عزیز اندرو دیده ها آخته
دل و هوش خود پاک پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گستردن. پراکندن:
کاه داری آخته بر روی آب
زهر داری ساخته در زیر قند.
ناصرخسرو.
، معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد:
بدان تا شب تیره بی آختن
نیارد ز ترکان کسی تاختن
دوصد باره عراده و منجنیق
نهاد از برش هر سویی جاثلیق.
فردوسی.
، در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود:
بده ساقیا آن می آخته
که جام جم از وی بپرداخته.
ظهوری (از شعوری).
، و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند، اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ شُ دَ)
آختن. رجوع به آختن شود.
- براختن، برکشیدن تیغ:
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی
کو بکمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پهلوی پاپکان، منسوب به بابک، اردشیر بابکان، اردشیر پسر بابک، بابک نژاد. (بابک) پادشاه عظیم الشانی که اردشیر دختر زادۀ او بود و او را بدان سبب اردشیر بابکان گفتند. (برهان). بابک جد مادری اردشیر بن ساسان که اردشیر را بدو نسبت داده بابکان گویند والف و نون برای نسبت است... و اردشیر بن بابکان غلط است. (فرهنگ شاهنامۀ دکترشفق). اردشیر بابکان بجد مادری (بابک) منسوبست. (تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 104). صاحب مفاتیح العلوم بابکان رابه پسر بابک ترجمه میکند. منسوب به بابک که نام جد مادری اردشیر بن ساسانست چون اردشیر از بابک پرورش یافته بود به او منسوب شد. الف و نون برای نسبت است. (غیاث) (آنندراج) :
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوشن جیش از اردشیر بابکان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
بریدگی غلاف سر نره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ نَ)
مادرزن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
داود بن سلیمان بن داود بن سلیمان ختنی. از فقیهان است او از ابوعلی بن سلیمان مرغینانی حدیث شنید و او را ابوحفص عمر بن محمد بن احمد نسفی در کتاب خود نام برده است. حجاج میگوید داود بن سلیمان برای اطلاع از مجموعات ومسموعات من قصد دیدار من کرد. (از انساب سمعانی)
علی متأخر که منسوب است به شهر ختن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
آنچه منسوب به ختن است و اغلب برای صفت نافه و خوبرویان بکار رود:
شنیده ام که مقالات سعدی از شیراز
همی برند بعالم چو نافۀ ختنی.
سعدی (خواتیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بختن
تصویر بختن
رهائی بخشیدن، نجات دادن، رستگاری بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رختن
تصویر رختن
مخفف ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
دو قطعه پارچه را بوسیله سوزن و نخ بهم پیوستن، بوسیله تیر یا نیزه دو چیز را بهم متصل کردن، با تیر یا نیزه درع و زره را ببدن دشمن پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختنه
تصویر ختنه
بریدن سر آلت تناسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آختن
تصویر آختن
((تَ))
بر آوردن، بیرون کشیدن (تیغ وشمشیر از غلاف)، بالا بردن، برافراشتن، آماده و کوک کردن ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختنه
تصویر ختنه
((خَ نِ))
بریدن غلاف سر آلت مرد
فرهنگ فارسی معین
ختان، ختنه سوران، ختنه سوری، سنت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برکشیدن، کشیدن، بالابردن، برافراشتن، کوک کردن، نواختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گل ختمی
فرهنگ گویش مازندرانی
بی حس شدن بخشی از تن بر اثر نرسیدن خون، خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوابیدن، خم شدن، فرو ریختن، از کار افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی