فریفتن. (از شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس) : و صنف تعلموه للاستطاله والختل (از حدیث حسن در صفت طلاب بنقل معجم الوسیط) ، آرام آرام از پشت شکارراه یافتن بجهت صید تا آن حیوان متوجه تعقیب خود نشود. (از متن اللغه) ، برای صید در محلی مخفی شدن. منه: ’ختل الذئب الصید’، ای پنهان شدن گرگ برای شکار. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، در اطراف دشمن گشتن و بر دشمن دست یافتن از محلی که او واقف نیست. (از معجم الوسیط) : کانی انظر الیه یختل الرجل لیطعنه. (از معجم الوسیط)
فریفتن. (از شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس) : و صنف تعلموه للاستطاله والختل (از حدیث حسن در صفت طلاب بنقل معجم الوسیط) ، آرام آرام از پشت شکارراه یافتن بجهت صید تا آن حیوان متوجه تعقیب خود نشود. (از متن اللغه) ، برای صید در محلی مخفی شدن. منه: ’ختل الذئب الصید’، ای پنهان شدن گرگ برای شکار. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، در اطراف دشمن گشتن و بر دشمن دست یافتن از محلی که او واقف نیست. (از معجم الوسیط) : کانی انظر الیه یختل الرجل لیطعنه. (از معجم الوسیط)
بشاری آنرا کورتی وسیع و پرشهر می آورد. از جغرافیادانان عرب بعضی آنرا منسوب به بلخ میداند ولی این رأی خطاست زیرا ختل در عقب جیحون قرار دارد و واجب است که از مضافات هیطل که در ماوراءالنهر است دانسته شود. این ناحیه از صفانیان بزرگتر و پهناورتر و پرخیزتر است. قصبه آن هلبک است و از شهرهایش قریه بنجاراع و ’هلاورد’ و ’لاوکند’ و ’کاوند’ و ’تملیات’ و ’اسکندرۀ’ و ’منک’...را باید نام برد. اصطخری می گوید نخستین ناحیت بر ساحل جیحون از نواحی ماوراءالنهر ’ختل’ و ’وخش’ می باشدو این دو ناحیت گرچه دو منطقه جداگانه اند ولی واجد عامل واحدند و بین ’جریاب’ و ’وخشاب’ قرار دارند... مرادی درباره ختل و صاحب آن چنین گوید: ایها السائلی من الحارث النذ - ل عن اهل وده الارجاس عد من ختل فختل ارض عرفت بالدواب لا بالناس بدین ناحیت کثیری از علمای اسلامی منتسبند که از جملۀ آنان است عباد بن موسی ختلی و پسرش اسحاق بن عباد و عمران بن حسن بن یوسف ابوالفرج ختلی که از ابوطیب احمد بن ابراهیم بن عبدالوهاب بن عبدون وابوبکر احمد بن سلیمان بن زیان و ابوالحسن علی بن داود بن احمد ورثانی و محمد بن بکار بن زید سکسکی و جماعت کثیری حدیث شنید و از او علی بن محمد حنائی و ابوالعباس احمد بن محمد بن یوسف بن فروه اصفهانی و علی بن حسن ربعی و رشابن نظیف و حسن بن علی اهوازی و غیر ایشان حدیث شنیدید او بسال چهارصد هجری قمری بدرود حیات گفت. و اسحاق بن عباد بن موسی مکنی به ایوب و معروف به ختلی بغدادی است او از هوذه بن خلیفه و هاشم بن قاسم بن محمد بن اسماعیل و تنی چند حدیث شنید و بسال 251 هجری قمری درگذشت. (از یاقوت در معجم البلدان) - لسترنج ختل را نام بلادی می آورد که از آن کفار بوده و در سمت خاور و شمال خراسان قرار داشته است به این مشخصات: یکی از شاخه های بزرگ رود خانه جیحون و خشاب است که از شمال می آید و از سمت راست ببستر جیحون می ریزد و آن ناحیتی کوهستانی است که در زاویۀ بین وخشاب و جیحون قرار دارد و معروف به ختل میباشد. این اسم بطور کلی بر همه بلاد کفر که در سمت خاور و شمال خراسان واقع بوده اند اطلاق میشد و بدین ترتیب ختل شامل قسمت شمالی بلاد وخش میگردید که سرچشمۀ رود وخشاب بود. این بلاد بقول اصطخری بسیار خرم و حاصلخیز بود و اسبان خوب و چارپایان بارکش بسیار داشت و در کنارۀ رودخانه های متعدد آن شهرها و روستاهای بزرگ و سرزمین های غله خیز جای داشت و میوۀ بسیار از آنجا حاصل میشد. در قرن چهارم هلبک کرسی ختل بود و سلطان ختل در آنجا میزیست (شاید این شهر در حوالی خلاب امروز بوده است) ولی دو شهر ’منک’ و ’هلاورد’ از هلبک بزرگتر بودند. شهرهای مهم دیگر ختل عبارت بودند از ’اندیجاراغ’ (=انداجاراغ) و فرغار (= فارغر) که در کنار رود اندیجاراغ و فرغار جای داشتند همچنین شهرهای ’تملیات’ و ’لاوکند’. لاوکند درکنار رود وخشاب زیر پل سنگی نزدیک گرگان تپۀ کنونی واقع بود. مقدسی درباره هلبک می گوید این شهر کرسی ختل است مسجد آن در وسط شهر واقع گردیده و آب شهر از رود خانه ’اخشود’ تأمین میشود. شهر اندیجاراغ نزدیک ساحل جیحون واقع بود و در آنجا یکی از شاخه های جیحون موسوم به اندیجاراغ به جیحون می ریخت و ظاهراً در محل قلعۀ ’مرو’ امروز بوده است. ’منک’ بزرگترین شهرهای این ایالت در شمال هلبک و خاور تملیات واقع بود. و هلاورد در کنار رود خانه وخشاب قرار داشت و مقدسی درباره آن می گوید از هلبک بزرگتر و شهری مهم است. تملیات بین منک و پل رود وخشاب واقع و دور نیست در محل بلجوان کنونی قرار داشته است. شرف الدین علی یزدی درضمن جنگهای امیرتیمور ازین شهر یاد کرده است. پل سنگی معروفی که روی رود خانه وخشاب وجود داشته هنوز باقی است. ابن رسته و اسطخری و بسیاری از مؤلفان متأخر نوشته اند که این پل سر راهی که از تملیات بشهر واشجرد در قبادیان میرفت روی رود وخشاب قرار داشته است. در شمال این پل بقول ابن رسته بلاد کمیذ واقع است وبعد از آن بلاد رشت در حوالی سرچشمه وخشاب قرار دارد. پل سنگی مزبور چنانکه اصطخری یاد کرده در محلی بودکه بستر رود خانه در میان دره ای تنگ واقع میشد. شرف الدین علی یزدی این پل را به اسم فارسی آن ’پل سنگین’ نامیده و رسم ترکی آنرا که ’تاش کوپرک’ می باشد نیزذکر کرده است جهانگردان اخیر هم مکرر در نوشته های خود از آن اسم برده اند. (از سر زمینهای خلافت شرقی ص 466)
بشاری آنرا کورتی وسیع و پرشهر می آورد. از جغرافیادانان عرب بعضی آنرا منسوب به بلخ میداند ولی این رأی خطاست زیرا ختل در عقب جیحون قرار دارد و واجب است که از مضافات هیطل که در ماوراءالنهر است دانسته شود. این ناحیه از صفانیان بزرگتر و پهناورتر و پرخیزتر است. قصبه آن هُلبُک است و از شهرهایش قریه بنجاراع و ’هلاوَرد’ و ’لاوَکَند’ و ’کاوَند’ و ’تملیات’ و ’اسکندرۀ’ و ’منک’...را باید نام برد. اصطخری می گوید نخستین ناحیت بر ساحل جیحون از نواحی ماوراءالنهر ’ختل’ و ’وخش’ می باشدو این دو ناحیت گرچه دو منطقه جداگانه اند ولی واجد عامل واحدند و بین ’جریاب’ و ’وخشاب’ قرار دارند... مرادی درباره ختل و صاحب آن چنین گوید: ایها السائلی من الحارث النذ - ل عن اهل وده الارجاس عد من ختل فختل ارض عرفت بالدواب لا بالناس بدین ناحیت کثیری از علمای اسلامی منتسبند که از جملۀ آنان است عباد بن موسی ختلی و پسرش اسحاق بن عباد و عمران بن حسن بن یوسف ابوالفرج ختلی که از ابوطیب احمد بن ابراهیم بن عبدالوهاب بن عبدون وابوبکر احمد بن سلیمان بن زیان و ابوالحسن علی بن داود بن احمد ورثانی و محمد بن بکار بن زید سکسکی و جماعت کثیری حدیث شنید و از او علی بن محمد حنائی و ابوالعباس احمد بن محمد بن یوسف بن فروه اصفهانی و علی بن حسن ربعی و رشابن نظیف و حسن بن علی اهوازی و غیر ایشان حدیث شنیدید او بسال چهارصد هجری قمری بدرود حیات گفت. و اسحاق بن عباد بن موسی مکنی به ایوب و معروف به ختلی بغدادی است او از هوذه بن خلیفه و هاشم بن قاسم بن محمد بن اسماعیل و تنی چند حدیث شنید و بسال 251 هجری قمری درگذشت. (از یاقوت در معجم البلدان) - لسترنج ختل را نام بلادی می آورد که از آن کفار بوده و در سمت خاور و شمال خراسان قرار داشته است به این مشخصات: یکی از شاخه های بزرگ رود خانه جیحون و خشاب است که از شمال می آید و از سمت راست ببستر جیحون می ریزد و آن ناحیتی کوهستانی است که در زاویۀ بین وخشاب و جیحون قرار دارد و معروف به ختل میباشد. این اسم بطور کلی بر همه بلاد کفر که در سمت خاور و شمال خراسان واقع بوده اند اطلاق میشد و بدین ترتیب ختل شامل قسمت شمالی بلاد وخش میگردید که سرچشمۀ رود وخشاب بود. این بلاد بقول اصطخری بسیار خرم و حاصلخیز بود و اسبان خوب و چارپایان بارکش بسیار داشت و در کنارۀ رودخانه های متعدد آن شهرها و روستاهای بزرگ و سرزمین های غله خیز جای داشت و میوۀ بسیار از آنجا حاصل میشد. در قرن چهارم هلبک کرسی ختل بود و سلطان ختل در آنجا میزیست (شاید این شهر در حوالی خلاب امروز بوده است) ولی دو شهر ’منک’ و ’هلاورد’ از هلبک بزرگتر بودند. شهرهای مهم دیگر ختل عبارت بودند از ’اندیجاراغ’ (=انداجاراغ) و فرغار (= فارغر) که در کنار رود اندیجاراغ و فرغار جای داشتند همچنین شهرهای ’تملیات’ و ’لاوکند’. لاوکند درکنار رود وخشاب زیر پل سنگی نزدیک گرگان تپۀ کنونی واقع بود. مقدسی درباره هلبک می گوید این شهر کرسی ختل است مسجد آن در وسط شهر واقع گردیده و آب شهر از رود خانه ’اخشود’ تأمین میشود. شهر اندیجاراغ نزدیک ساحل جیحون واقع بود و در آنجا یکی از شاخه های جیحون موسوم به اندیجاراغ به جیحون می ریخت و ظاهراً در محل قلعۀ ’مرو’ امروز بوده است. ’منک’ بزرگترین شهرهای این ایالت در شمال هلبک و خاور تملیات واقع بود. و هلاورد در کنار رود خانه وخشاب قرار داشت و مقدسی درباره آن می گوید از هلبک بزرگتر و شهری مهم است. تملیات بین منک و پل رود وخشاب واقع و دور نیست در محل بلجوان کنونی قرار داشته است. شرف الدین علی یزدی درضمن جنگهای امیرتیمور ازین شهر یاد کرده است. پل سنگی معروفی که روی رود خانه وخشاب وجود داشته هنوز باقی است. ابن رسته و اسطخری و بسیاری از مؤلفان متأخر نوشته اند که این پل سر راهی که از تملیات بشهر واشجرد در قبادیان میرفت روی رود وخشاب قرار داشته است. در شمال این پل بقول ابن رسته بلاد کمیذ واقع است وبعد از آن بلاد رشت در حوالی سرچشمه وخشاب قرار دارد. پل سنگی مزبور چنانکه اصطخری یاد کرده در محلی بودکه بستر رود خانه در میان دره ای تنگ واقع میشد. شرف الدین علی یزدی این پل را به اسم فارسی آن ’پل سنگین’ نامیده و رسم ترکی آنرا که ’تاش کوپرک’ می باشد نیزذکر کرده است جهانگردان اخیر هم مکرر در نوشته های خود از آن اسم برده اند. (از سر زمینهای خلافت شرقی ص 466)
نعت تفضیلی از ختل. حیله گرتر. فریبکارتر. - امثال: اختل من ذئب، حیله گرتر از گرگ، خلیفه و جانشین کسی گردیدن، (اصطلاح طب) شکم رفتن کسی. شکم روش. اسهال دوری. اسهال کبدی. سحج، در کمین کسی بودن تا در غیبت شوی پیش زن شدن، مخالفت. منازعت: الزیاط، المنازعه و اختلاف الاصوات. (منتهی الارب) ، تفاوت. برفرودی، عدم موافقت در رأی و عقیده، عدم توافق در حرکات، نزدیک کسی آمد و شد کردن. (تاج المصادر بیهقی). آمد و شد داشتن با کسی. تردّد: سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلها روان شد و اختلاف مردمان در محلات و اسواق متعذر شد. (جهانگشای جوینی). - اختلاف لیل و نهار، آمد و شد شب و روز. ، وعده خلاف کردن، گوناگون، گون گون شدن. - اختلاف امزجه، گوناگونی مزاجها. - اختلاف عقیده، اختلاف نظر. - اختلاف فصول، عدم تساوی فصول (اصطلاح فلک). - اختلاف کلمه، دوآوازی. اختلاف رأی: و اختلاف کلمت میان امت پیدا آمدی. (کلیله و دمنه). - اختلاف وزن، تفاوت وزن: نه فلز مستوی الحجم را چون برکشی اختلاف، وزن دارد هریکی بی اشتباه. (نصاب الصبیان). ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاف. لغهً ضدّالاتّفاق. قال بعض العلماء ان الاختلاف یستعمل فی قول بنی علی دلیل. والخلاف فیما لا دلیل علیه کما فی بعض حواشی الارشاد. و یؤیده ما فی غایه التحقیق منه ان ّ القول المرجوح فی مقابله الراجح یقال له خلاف لااختلاف. و علی هذا قال المولوی عصام الدین فی حاشیه الفوائد الضیائیه فی آخر بحث الافعال الناقصه المراد بالخلاف عدم اجتماع المخالفین و تأخر المخالف والمراد بالاختلاف کون المخالفین معاصرین منازعین والحاصل منه ثبوت الضعف فی جانب المخالف فی الخلاف. فانه کمخالفه الاجماع و عدم ضعف جانب فی الاختلاف لانه لیس فیه خلاف ما تقرّر - انتهی. و عندالاطباء هو الاسهال الکائن بالادوار. و اختلاف الدّم عندهم، یطلق تارهً علی السحج و تارهً علی الاسهال الکبدی. کذا فی حدودالامراض. و عند اهل الحق من المتکلمین کون الموجودین غیر متماثلین ای غیر متشارکین فی جمیع الصفات النفسیه و غیر متضادین ای غیر متقابلین و یسمی بالتخالف ایضاً. فالمختلفان و المتخالفان موجودان غیر متضادین و لا متماثلین فالامور الاعتباریه خارجه عن المتخالفین اذ هی غیرموجوده. و کذا الجواهر الغیر المتماثله لامتناع اجتماعها فی محل ّ واحد. اذ لا محل ّ لها. و کذا الواجب مع الممکن و اما ما قالوا الاثنان ثلاثه اقسام. لانهما ان اشترکا فی الصفات النفسیه ای فی جمیعها فالمثلان و الاّ فان امتنع اجتماعهما لذاتیهما فی محل ّ واحد من جههواحده فالضدان و الا فالمتخالفان. فلم یریدوا به حصرالاثنین فی الاقسام الثلاثه. فخرج الامور الاعتباریه لاخذ قیدالوجود فیها. و ایضاً تخرج الجواهر الغیر المتماثله و الواجب مع الممکن اما خروجها عن المثلین فظ و اما خروجها عن المتخالفین فلما مر. و اما خروجها عن الضدین فلاخذ قید المعنی فیهما. بل یریدون به ان الاثنین توجد فیه الاقسام الثلاثه. و قیل التخالف غیر التماثل فالمتخالفان عنده موجودان لایشترکان فی جمیع الصفات النفسیه و یکون الضدان قسماً من المتخالفین فتکون قسمه الاثنین ثنائیه. بان یقال الاثنان ان اشترکا فی اوصاف النفس فمثلان و الاّ فمختلفان. والمختلفان اما متضادان او غیره و لایضره فی التخالف الاشتراک فی بعض صفات النفس کالوجود. فانه صفه نفسیه مشترکه بین جمیع الموجودات. و کالقیام بالمحل فانه صفه نفسیّه مشترکه بین الاعراض کلها. و کالعرضیه و الجوهریه. و هل یسمی المتخالفان المتشارکان فی بعض اوصاف النفس او غیرها مثلین باعتبار ما اشترکا فیه لهم فیه تردد و خلاف. و یرجع الی مجرد الاصطلاح. لان المماثله فی ذلک المشترک ثابته بحسب المعنی، والمنازعه فی اطلاق الاسم. و یجی ٔ فی لفظ التماثل. اعلم ان الاختلاف فی مفهوم الغیرین عائد ههنا، ای فی التماثل و الاختلاف. فانه لابد فی الانصاف بهما من الاثنینیه. فان کان کل اثنین غیرین تکون صفاته تعالی متصفه باحدهما. و ان خصا بما یجوز الانفکاک بینهما لاتکون متصفه بشی ٔ منهما. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری: کل متماثلین فانهما لایجتمعان. و قد یتوهم من هذا انه یجب علیه ان یجعلهما قسماً من المتضادین لدخولهما فی حدهما. و حینئذ ینقسم الاثنان قسمه ثنائیه بأن یقال الاثنان ان امتنع اجتماعهما فهما متضادان والا فمتخالفان. ثم ینقسم المتخالفان الی المتماثلین و غیرهما. والحق عدم وجوب ذلک و لا دخولهما فی حد المتضادین اما الاول فلان امتناع اجتماعهما عنده لیس لتضادهما و تخالفهما کما فی المتضادین. بل للزوم الاتحاد و رفع الاثنینیه. فهما نوعان متباینان، و ان اشترکا فی امتناع الاجتماع. و اما الثانی فلان المثلین قد یکونان جوهرین فلایندرجان تحت معنیین. فان قلت اذا کانا معنیین کسوادین مثلا کانا مندرجین فی الحد قطعاً. قلت لا اندراج ایضاً. اذ لیس امتناع اجتماعهما لذاتیهما بل للمحل مدخل فی ذلک. فان وجدته رافعه للاثنینیه منهما حتی لو فرض عدم استلزامهما لرفع الاثنینیه لم یستحل اجتماعهما. و لذا جوّز بعضهم اجتماعهما بناءً علی عدم ذلک الاستلزام. و ایضاً المراد بالمعنیین فی حدّ الضدّین معنیان لایشترکان فی الصفات النفسیه. هذا کله خلاصه ما فی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم. و عندالحکماء کون الاثنین بحیث لایشترکان فی تمام الماهیه. و فی شرح المواقف قالت الحکماء کل اثنین ان اشترکا فی تمام الماهیه فهما مثلان و ان لم یشترکا فهما متخالفان. و قسموا المتخالفین الی المتقابلین و غیرهما -انتهی. والفرق بین هذا و بین ما ذهب الیه اهل الحق واضح. و امّا الفرق بینه و بین ما ذهب الیه بعض المتکلمین من ان ّ التخالف غیرالتماثل فغیر واضح. فان عدم الاشتراک فی تمام الماهیه و عدم الاشتراک فی الصفات النفسیه متلازمان. و یؤیّده ما فی الطوالع و شرحه من ان ّ کل شیئین متغایران. و قال مشایخنا ای مشایخ اهل السنه، الشیئان ان استقل کل منهما بالذّات و الحقیقه بحیث یمکن انفکاک احدهما من الاّخر فهما غیران و الاّ فصفه و موصوف او کل ٌ و جزءٌ علی الاصطلاح الاوّل. و هو ان ّ کل شیئین متغایرین ان اشترکا فی تمام الماهیهفهما المثلان کزید و عمرو. فانهما قد اشترکا فی تمام الماهیه التی هی الانسان. و الاّ فهما مختلفان. و هماامّا متلاقیان ان اشترکا فی موضوع کالسواد و الحرکه العارضین للجسم. او متساویان ان صدق کل ٌ منهما علی کل ّ ما یصدق علیه الاّخر کالانسان و الناطق. او متداخلان ان صدق احدهما علی بعض ما یصدق علیه الاّخر. فان صدق الاّخر علی جمیع افراده فهو الاعم مطلقا والاّ فهو الاعم من وجه. او متباینان ان لم یشترکا فی الموضوع. و المتباینان متقابلان و غیر متقابلین - انتهی. و قال السید السند فی حاشیته: ان اعتبر فی الاشتراک فی الموضوع امکان الاجتماع فیه فی زمان واحد لم یکن مثل النائم والمستیقظ من الامور المتحده الموضوع الممتنعه الاجتماع فیه داخلا فی التساوی لخروجه عن مقسمه. و ان لم یعتبر ذلک یکون السواد و البیاض مع کونهما متضادین مندرجین فی المتلاقیین لا فی المتباینین فلاتکون القسمه حقیقیه. فالاولی ان یجعل اعتبار النسب الاربع قسمه برأسهاو اعتبار التقابل و عدمه قسمه اخری. کما هو المشهور
نعت تفضیلی از خَتْل. حیله گرتر. فریبکارتر. - امثال: اختل من ذئب، حیله گرتر از گرگ، خلیفه و جانشین کسی گردیدن، (اصطلاح طب) شکم رفتن کسی. شکم روش. اسهال دوری. اسهال کبدی. سَحْج، در کمین کسی بودن تا در غیبت شوی پیش زن شدن، مخالفت. منازعت: الزیاط، المنازعه و اختلاف الاصوات. (منتهی الارب) ، تفاوت. برفرودی، عدم موافقت در رأی و عقیده، عدم توافق در حرکات، نزدیک کسی آمد و شد کردن. (تاج المصادر بیهقی). آمد و شد داشتن با کسی. تردّد: سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلها روان شد و اختلاف مردمان در محلات و اسواق متعذر شد. (جهانگشای جوینی). - اختلاف لیل و نهار، آمد و شد شب و روز. ، وعده خلاف کردن، گوناگون، گون گون شدن. - اختلاف امزجه، گوناگونی مزاجها. - اختلاف عقیده، اختلاف نظر. - اختلاف فصول، عدم تساوی فصول (اصطلاح فلک). - اختلاف کلمه، دوآوازی. اختلاف رأی: و اختلاف کلمت میان امت پیدا آمدی. (کلیله و دمنه). - اختلاف وزن، تفاوت وزن: نه فلز مستوی الحجم را چون برکشی اختلاف، وزن دارد هریکی بی اشتباه. (نصاب الصبیان). ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاف. لغهً ضدّالاتّفاق. قال بعض العلماء ان الاختلاف یستعمل فی قول بنی علی دلیل. والخلاف فیما لا دلیل علیه کما فی بعض حواشی الارشاد. و یؤیده ما فی غایه التحقیق منه ان ّ القول المرجوح فی مقابله الراجح یقال له خلاف لااختلاف. و علی هذا قال المولوی عصام الدین فی حاشیه الفوائد الضیائیه فی آخر بحث الافعال الناقصه المراد بالخلاف عدم اجتماع المخالفین و تأخر المخالف والمراد بالاختلاف کون المخالفین معاصرین منازعین والحاصل منه ثبوت الضعف فی جانب المخالف فی الخلاف. فانه کمخالفه الاجماع و عدم ضعف جانب فی الاختلاف لانه لیس فیه خلاف ما تقرّر - انتهی. و عندالاطباء هو الاسهال الکائن بالادوار. و اختلاف الدّم عندهم، یطلق تارهً علی السحج و تارهً علی الاسهال الکبدی. کذا فی حدودالامراض. و عند اهل الحق من المتکلمین کون الموجودین غیر متماثلین ای غیر متشارکین فی جمیع الصفات النفسیه و غیر متضادین ای غیر متقابلین و یسمی بالتخالف ایضاً. فالمختلفان و المتخالفان موجودان غیر متضادین و لا متماثلین فالامور الاعتباریه خارجه عن المتخالفین اذ هی غیرموجوده. و کذا الجواهر الغیر المتماثله لامتناع اجتماعها فی محل ّ واحد. اذ لا محل ّ لها. و کذا الواجب مع الممکن و اما ما قالوا الاثنان ثلاثه اقسام. لانهما ان اشترکا فی الصفات النفسیه ای فی جمیعها فالمثلان و الاّ فان امتنع اجتماعهما لذاتیهما فی محل ّ واحد من جههواحده فالضدان و الا فالمتخالفان. فلم یریدوا به حصرالاثنین فی الاقسام الثلاثه. فخرج الامور الاعتباریه لاخذ قیدالوجود فیها. و ایضاً تخرج الجواهر الغیر المتماثله و الواجب مع الممکن اما خروجها عن المثلین فظ و اما خروجها عن المتخالفین فلما مر. و اما خروجها عن الضدین فلاخذ قید المعنی فیهما. بل یریدون به ان الاثنین توجد فیه الاقسام الثلاثه. و قیل التخالف غیر التماثل فالمتخالفان عنده موجودان لایشترکان فی جمیع الصفات النفسیه و یکون الضدان قسماً من المتخالفین فتکون قسمه الاثنین ثنائیه. بان یقال الاثنان ان اشترکا فی اوصاف النفس فمثلان و الاّ فمختلفان. والمختلفان اما متضادان او غیره و لایضره فی التخالف الاشتراک فی بعض صفات النفس کالوجود. فانه صفه نفسیه مشترکه بین جمیع الموجودات. و کالقیام بالمحل فانه صفه نفسیّه مشترکه بین الاعراض کلها. و کالعرضیه و الجوهریه. و هل یسمی المتخالفان المتشارکان فی بعض اوصاف النفس او غیرها مثلین باعتبار ما اشترکا فیه لهم فیه تردد و خلاف. و یرجع الی مجرد الاصطلاح. لان المماثله فی ذلک المشترک ثابته بحسب المعنی، والمنازعه فی اطلاق الاسم. و یجی ٔ فی لفظ التماثل. اعلم ان الاختلاف فی مفهوم الغیرین عائد ههنا، ای فی التماثل و الاختلاف. فانه لابد فی الانصاف بهما من الاثنینیه. فان کان کل اثنین غیرین تکون صفاته تعالی متصفه باحدهما. و ان خصا بما یجوز الانفکاک بینهما لاتکون متصفه بشی ٔ منهما. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری: کل متماثلین فانهما لایجتمعان. و قد یتوهم من هذا انه یجب علیه ان یجعلهما قسماً من المتضادین لدخولهما فی حدهما. و حینئذ ینقسم الاثنان قسمه ثنائیه بأن یقال الاثنان ان امتنع اجتماعهما فهما متضادان والا فمتخالفان. ثم ینقسم المتخالفان الی المتماثلین و غیرهما. والحق عدم وجوب ذلک و لا دخولهما فی حد المتضادین اما الاول فلان امتناع اجتماعهما عنده لیس لتضادهما و تخالفهما کما فی المتضادین. بل للزوم الاتحاد و رفع الاثنینیه. فهما نوعان متباینان، و ان اشترکا فی امتناع الاجتماع. و اما الثانی فلان المثلین قد یکونان جوهرین فلایندرجان تحت معنیین. فان قلت اذا کانا معنیین کسوادین مثلا کانا مندرجین فی الحد قطعاً. قلت لا اندراج ایضاً. اذ لیس امتناع اجتماعهما لذاتیهما بل للمحل مدخل فی ذلک. فان وجدته رافعه للاثنینیه منهما حتی لو فرض عدم استلزامهما لرفع الاثنینیه لم یستحل اجتماعهما. و لذا جوّز بعضهم اجتماعهما بناءً علی عدم ذلک الاستلزام. و ایضاً المراد بالمعنیین فی حدّ الضدّین معنیان لایشترکان فی الصفات النفسیه. هذا کله خلاصه ما فی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم. و عندالحکماء کون الاثنین بحیث لایشترکان فی تمام الماهیه. و فی شرح المواقف قالت الحکماء کل اثنین ان اشترکا فی تمام الماهیه فهما مثلان و ان لم یشترکا فهما متخالفان. و قسموا المتخالفین الی المتقابلین و غیرهما -انتهی. والفرق بین هذا و بین ما ذهب الیه اهل الحق واضح. و امّا الفرق بینه و بین ما ذهب الیه بعض المتکلمین من ان ّ التخالف غیرالتماثل فغیر واضح. فان عدم الاشتراک فی تمام الماهیه و عدم الاشتراک فی الصفات النفسیه متلازمان. و یؤیّده ما فی الطوالع و شرحه من ان ّ کل شیئین متغایران. و قال مشایخنا ای مشایخ اهل السنه، الشیئان ان استقل کل منهما بالذّات و الحقیقه بحیث یمکن انفکاک احدهما من الاَّخر فهما غیران و الاّ فصفه و موصوف او کل ٌ و جزءٌ علی الاصطلاح الاوّل. و هو ان ّ کل شیئین متغایرین ان اشترکا فی تمام الماهیهفهما المثلان کزید و عمرو. فانهما قد اشترکا فی تمام الماهیه التی هی الانسان. و الاّ فهما مختلفان. و هماامّا متلاقیان ان اشترکا فی موضوع کالسواد و الحرکه العارضین للجسم. او متساویان ان صدق کل ٌ منهما علی کل ّ ما یصدق علیه الاَّخر کالانسان و الناطق. او متداخلان ان صدق احدهما علی بعض ما یصدق علیه الاَّخر. فان صدق الاَّخر علی جمیع افراده فهو الاعم مطلقا والاّ فهو الاعم من وجه. او متباینان ان لم یشترکا فی الموضوع. و المتباینان متقابلان و غیر متقابلین - انتهی. و قال السید السند فی حاشیته: ان اعتبر فی الاشتراک فی الموضوع امکان الاجتماع فیه فی زمان واحد لم یکن مثل النائم والمستیقظ من الامور المتحده الموضوع الممتنعه الاجتماع فیه داخلا فی التساوی لخروجه عن مقسمه. و ان لم یعتبر ذلک یکون السواد و البیاض مع کونهما متضادین مندرجین فی المتلاقیین لا فی المتباینین فلاتکون القسمه حقیقیه. فالاولی ان یجعل اعتبار النسب الاربع قسمه برأسهاو اعتبار التقابل و عدمه قسمه اخری. کما هو المشهور
نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامۀ منیری). اسب خوب. (غیاث اللغات) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامۀ کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه قبضۀ تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پرمروارید دو پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی و ختلی بجل. (تاریخ بیهقی ص 296 چ ادیب پیشاوری). بیرون فکنده نیزۀ خطی ز روی دست واندر کشیده کرۀختلی بزیر ران. ارزقی. رومی فرستی اطلس مصری دهی عمامه ختلی براق ابرش ترکی وشاق احور. خاقانی. ترا امان ز اهل به که اسب ختلی را بروز معرکه بر گستوان به از هرا. خاقانی. چو بر خنک ختلی خرامد بمیدان امیر آخرش میر ختلان نماید. خاقانی. خرامنده ختلی کش و دم سیاه تکاورتر از باد در صبحگاه. نظامی. دست برین قلعه قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی
اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامۀ منیری). اسب خوب. (غیاث اللغات) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامۀ کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه قبضۀ تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پرمروارید دو پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی و ختلی بجل. (تاریخ بیهقی ص 296 چ ادیب پیشاوری). بیرون فکنده نیزۀ خطی ز روی دست واندر کشیده کرۀختلی بزیر ران. ارزقی. رومی فرستی اطلس مصری دهی عمامه ختلی براق ابرش ترکی وشاق احور. خاقانی. ترا امان ز اهل به که اسب ختلی را بروز معرکه بر گستوان به از هرا. خاقانی. چو بر خنک ختلی خرامد بمیدان امیر آخرش میر ختلان نماید. خاقانی. خرامنده ختلی کش و دم سیاه تکاورتر از باد در صبحگاه. نظامی. دست برین قلعه قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی
منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان. (برهان قاطع). از آنجا که ’ختل’ و ’ختلان’ یک نقطه است. (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به ’ختلان’ میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در ’انساب’ تردید کرده و گفته است ختلی منسوب به ختّل است و آن قریه ای است در راه خراسان و بنا بقولی منسوب است به ختلان که عبارت از بلاد مجتمعۀ واقعه در پشت بلخ می باشد: چغانی و بلخی و ختلی روان بخاری و از غرچگان مؤبدان. فردوسی. یکی کرباس خرجی دادگان را نپوشد هیچ ختلی و بکیجی. سوزنی
منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان. (برهان قاطع). از آنجا که ’ختل’ و ’ختلان’ یک نقطه است. (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به ’ختلان’ میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در ’انساب’ تردید کرده و گفته است ختلی منسوب به خَتَّل است و آن قریه ای است در راه خراسان و بنا بقولی منسوب است به ختلان که عبارت از بلاد مجتمعۀ واقعه در پشت بلخ می باشد: چغانی و بلخی و ختلی روان بخاری و از غرچگان مؤبدان. فردوسی. یکی کرباس خرجی دادگان را نپوشد هیچ ختلی و بکیجی. سوزنی
سست و تباه شدن کار زیان رسیدن بکارها نادرست شدن کار خلل پذیرفتن، نابسامانی بی سروسامانی، آشفتگی فکر نقصان عقل. یا اختل حواس. پراکندگی و پریشانی حسها. یا اختل عقل. شوریده عقل بودن نقصان عقل
سست و تباه شدن کار زیان رسیدن بکارها نادرست شدن کار خلل پذیرفتن، نابسامانی بی سروسامانی، آشفتگی فکر نقصان عقل. یا اختل حواس. پراکندگی و پریشانی حسها. یا اختل عقل. شوریده عقل بودن نقصان عقل