جدول جو
جدول جو

معنی خبنیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

خبنیدنی
(خَ بَ دَ)
خوابانیدنی. قابل خوابانیدن. مجازاً در چیزی که قابل فرو کشتن و از بین رفتن باشد مستعمل است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنبیدن
تصویر خنبیدن
کج شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنیدنی
تصویر شنیدنی
درخور شنیدن، شایستۀ شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ نَهْ تَ)
خوابانیدن. بخواب کردن. (یادداشت مؤلف) :
خبنیدش زلطف بر زانو.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
آراستن. آرایش کردن. زیبیدن. زینت دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ دَ)
مشهور و نامدار شدن، کج شدن. خم شدن. مایل گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ سُ تَ)
دست برهم زدن به اصول. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، برجستن. (برهان قاطع). جستن و برجستن و رقصیدن. رقص کردن، ضرب گرفتن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خمیدن. خم شدنی. خم گشتنی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
شهرت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَدَ)
قابل خلیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
قابل خفیدن. رجوع به خفیدن در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خریدن. درخور خریدن. لایق خریدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
خوابانیده. آنکه بخواب رفته. آنچه بخواب شده. مجازاً فروکشته و از بین رفته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنکه منسوب است به خبرین که قریه ای است از اعمال بست
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
درخور بریدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شایستۀ بزیدن. رجوع به بزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ دَ)
لایق شنیدن. (یادداشت مؤلف). قابل شنیدن. شنودنی: اخبار شنیدنی. داستان شنیدنی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ دَ / نَ دَ)
چیزی که قابل و لایق شنیدن نباشد. (ناظم الاطباء). مقابل شنیدنی
لغت نامه دهخدا
(خَ دی دَ)
لایق خندیدن. سزاوار خندیدن. مضحک
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
چیزی که قسمت کردن آن واجب است. واجب القسمه. (از یادداشت مؤلف). قسمت کردنی:
زن و خانه و چیز بخشیدنیست
تهی دست کس با توانگر یکیست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2302).
مزدک گفت مال بخشیدنی است میان مردمان. (سیاست نامۀ خواجه نظام الملک).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خائیدن. آنچه خایند آن را: لواک. و آنچه خایند او را چون علک، مضاغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَنْ دَ / دِ)
عمل خوابانیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
قابل خشک شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خمانیدن. قابل خم کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، قابل تقلید کردن و مسخره کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَمْ دِ)
خمگشتگی. مایل شدگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خوشیدن. قابل خشک شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خیس خوردن
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ)
درخور سنبیدن. سوراخ کردنی. که توانش سفتن
لغت نامه دهخدا
(زِ)
محمد بن ابراهیم بن محمد بن علی رازی صوفی مکنی به ابوعبدالله و ملقب به قوام. مقریزی در المقفی از او نام برده است. (تاج العروس). و رجوع به مادۀ فوق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنبیدن
تصویر خنبیدن
دست بر دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنیدنی
تصویر شنیدنی
لایق شنیدن قابل شنیدن شنودنی: اخبار شنیدنی داستان شنیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندیدنی
تصویر خندیدنی
سزاوار خندیدن، لایق خندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبنندگی
تصویر خبنندگی
عمل خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدنی
تصویر بریدنی
لایق بریدن شایسته قطع
فرهنگ لغت هوشیار