جدول جو
جدول جو

معنی خبندی - جستجوی لغت در جدول جو

خبندی
(خَ بَ دا)
رجل خبندی، مردپرگوشت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) مرد چاق پرگوشت. مرد سمین پرگوشت. مرد فربه پرگوشت. ج، خباند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندی
تصویر بندی
گرفتار، اسیر، زندانی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خَ دا)
بخنداه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بخنداه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
منسوب به ’خجند’ که شهر کبیر پرنعمتی است. (از انساب سمعانی). منسوب به ’خجنده’ رجوع به ’خجند’ و ’خجنده’ شود:
خاقانی اگر چه هست میری
در پیش خجندیان غلامی است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
صدرالدین محمد بن عبداللطیف بن ثابت خجندی بسال 542 هجری قمری اصفهان را تسلیم محمد و ملکشاه پسران محمود بن محمد ملکشاه سلجوقی نمود. لهذا سلطان مسعود بن محمد بر او خشمناک گشت، ناچار او و برادرش جمال از اصفهان بیرون رفتند وبخدمت جمال الدین جواد وزیر موصل و کریم معروف پناه بردند. (از تعلیقات قزوینی بر لباب الالباب عوفی ص 355). و رجوع به تاریخ السلجوقیه عمادالدین کاتب شود
ابوالمظفر بن محمد بن ثابت خجندی از بزرگان خجندیان اصفهان و در سنه 496 هجری قمری در ری حین وعظ بر دست مرد علوی کشته شد. (از تعلیقات قزوینی بر لباب الالباب عوفی ص 354) و رجوع به تاریخ گزیده چ نوائی ص 690 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
خشنودی:
وزین گوهران گوهر استوار
تن خشندی دیدم از روزگار.
فردوسی.
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان.
فرخی.
هر روز دولتی دگرو نو ولایتی
وان دولت و ولایت در خشندی خدای.
فرخی.
خرد ره نمایدش زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست.
ناصرخسرو.
در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه کرد ز بهر رضای یزدان کرد.
مسعودسعد.
گشاده دست بزخم و به بسته تنگ میان
زبهر خشندی و عفو ایزد دادار.
مسعودسعد.
هیچ سائل بخشندی و بخشم
لادر ابروی او ندیده بچشم.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسیر. گرفتار. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). اسیر و گرفتار. ج، بندیان. (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن). زندانی. ج، بندیان. (فرهنگ فارسی معین). محبوس. مسجون. مغلول:
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت.
ناصرخسرو.
تو بیچاره غلط کردی ره در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد.
ناصرخسرو.
بدست اندرش بندی ناتوان
ز من در غم عشق نالنده تر.
مسعودسعد.
هرکه در بند تو شد بستۀ جاوید بماند
پای رفتن بحقیقت نبود بندی را.
مسعودسعد.
پذیرند از تو شاهنشاه و صاحب
همه گفتارها بندی و پندی.
سوزنی.
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون.
نظامی.
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
نظامی.
وگر کشتی آن بندی ریش را
نبینی دگر بندی خویش را.
سعدی.
و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر. (گلستان) ، نشانیدن. (ناظم الاطباء) :
ور بشایستی که دینی گستریدی هر خسی
کردگار این جهان پیغمبری ننشاستی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبندی
تصویر سبندی
دلیر، دراز، پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشندی
تصویر خشندی
خشنودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندی
تصویر بندی
اسیر و زندانی، حبس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندی
تصویر بندی
((بَ))
اسیر، گرفتار، زندانی، جمع بندیان
فرهنگ فارسی معین
اسیر، بازداشت، دربند، زندانی، محبوس
متضاد: آزاد، دربند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شاخه ی منعطف و نازکی که برای بستن دسته ی سرشاخه ها و گیاهان
فرهنگ گویش مازندرانی