جدول جو
جدول جو

معنی خبنجه - جستجوی لغت در جدول جو

خبنجه
(خُ نُ جَ)
خم. خمره. ظرفی که در آن مایعات ریزند. معرب خم است. (از منتهی الارب). شاید این کلمه در اصل خنجه بوده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبجه
تصویر خبجه
تمر هندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تمر گجرات، خرمای گجرات، انبله، صبّار
فرهنگ فارسی عمید
(خُمْ بُ جَ / جِ)
ظرف بزرگ چوبین، گلین یا سفالین که در آن غله ریزند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). مأخوذ از خنبۀ فارسی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ جَ / جِ)
آوازی که هنگام مجامعت بخصوص نزدیک به انزال از بینی آدمی برمی آید و خنج خنج نیز گویند. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ / جِ)
تمر هندی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تمر هندی شود:
کفش صندول و مهبل... زنش
هردو گوژند و هر دو ناهموار
هیچ کس را گناه نیست درین
که برد جمله را همی از کار
این یکی را بخنجه و خفتن
وآن دگررا بلنجه و رفتار.
لبیبی.
گر خنجه کند عذرا بر مامچه لم.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چاپی)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
تمر هندی. خرمای هندی. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگری) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 379)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ / جِ)
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
به بازو کمان و به زین بر کمند
میان را به زرین کمر کرده بند.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند.
فردوسی.
عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143).
، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن:
دادبگ از رای او دست ستم بند کرد
زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند.
سوزنی.
بند کن چون سیل سیلابی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند.
مولوی.
، بستن. مسدود کردن:
سخت خاک آلوده می آید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن.
مولوی.
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن:
زبان بند کردن به صد قید و بند
بسی به ز گفتارناسودمند.
امیرخسرو دهلوی.
، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن:
گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم
ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن:
بسی چاره ها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان یکی بند کرد.
اسدی.
جادوکی بند کرد حیلت برما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خُمْ بَ جَ / جِ)
خمره. خم کوچک. مأخوذ از خنبۀ فارسی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام قریتی است بفارس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ جَ / جِ)
خشک جامه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتاری (راه رفتنی) که در آن گام نزدیک نهاده شود مانند رفتار (راه رفتن) مردم در گمان افتاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن و حرکت کردنی که پاها نزدیک و متقارب هم قرار گیرد مانند راه رفتن شخص بشک افتاده. مشیه متقاربه کمشیه المریب. (از متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (لسان العرب) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَ جَ)
خوش غذا. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، زنی که پشت های ضخیم و گوشت آلود دارد، زن گرداندام. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(جِ / جَ)
نام قبرستانی است بهرات و گور امیرعبدالواحد بن مسلم و ابونصر بن ابی جعفر بن اسحاق الهروی به آنجاست. ابونصر از بزرگان صوفی بوده و بنابر قول جامی در نفحات الانس وی بخدمت سیصد پیر رسیده و مدتها در مکه و مدینه و بیت المقدس بعبادت و ریاضت گذران کرده وعمر او بوقت مرگ 124 سال بوده است. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 317). رجوع به خانچه باد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ جَ / جِ)
همان تبانجه است. (شرفنامۀ منیری). بمعنی تبانجه. کذا فی شرفنامه. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291 ب). تبنچه. تپنچه. تپانجه. تپانچه. طپانچه. رجوع به تپانچه و لطمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنبجه
تصویر خنبجه
پارسی تازی گشته خم خنب خنبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
تمرهندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجه
تصویر خنجه
شادی، خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبنجه
تصویر طبنجه
پارسی تازی گشته توانچه تپانچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنجه
تصویر تبنجه
سیلی که بصورت زنند تپانچه طپانچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جِ یا جَ))
پیشانی، پنجه، پنچه، ناصیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جَ))
قباله، سند قدیمی، سند مالکیت غیررسمی، بنچاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
((خَ جِ))
تمر، درختی است با برگ های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد، گل هایش زرد یا سرخ رنگ است. میوه اش سرخ و ترش مزه است که در غلافی بزرگ جا دارد، برای قلب و معده مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنجه
تصویر تبنجه
((تَ بَ جِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، تپانچه، طپانچه، تس، توانچه
فرهنگ فارسی معین
بنجاق، قباله، سند، پیشانه، ناصیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد