همان تبانجه است. (شرفنامۀ منیری). بمعنی تبانجه. کذا فی شرفنامه. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291 ب). تبنچه. تپنچه. تپانجه. تپانچه. طپانچه. رجوع به تپانچه و لطمه شود
طبله ای که نان در آن گذارند. (برهان). تبنگو (طبق). (آنندراج) (انجمن آرا). طبل نان باشد. (فرهنگ اوبهی). تبنگ بمعنی اول (طبق پهن که بیشتر حلوائیان و نانوایان دارند). (فرهنگ نظام). طبلۀ نان. (فرهنگ رشیدی) : منت از خلق بهر نان چه برم که جهان چو تبنگۀ نان است. سوزنی (از انجمن آرا). ، تنور نان پزی راهم گفته اند. (برهان). سروری معنی لفظ مذکور را تنورنوشته و همین شعر را سندآورده است. (فرهنگ نظام). رجوع به فرهنگ رشیدی شود، ظرفی را نیز گویند که غله در آن کنند. (برهان)
تُرُنج. معرب از ترنج فارسی است. (منتهی الارب). یک دانه ترنج. (ناظم الاطباء) ، و در ترجمه صیدنه بصورت ترنجه و بمعنی بادرنگبویه آمده است و مؤلف گوید آنرا مفرحهالقلب گویند رجوع به ترجمه صیدنه و بادرنگبویه و بادرنجبویه و ترنجان شود