جدول جو
جدول جو

معنی خبعثنه - جستجوی لغت در جدول جو

خبعثنه
(خُ بَ ثِ نَ)
مرد سخت ستبر، شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبیثه
تصویر خبیثه
خبیث، ناپاک، نجس
فرهنگ فارسی عمید
(طَ ثَ نَ)
زن بدخوی، غنم طعثنه، گوسفند بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ ثَ)
مؤنث خبیث است به معنی ناپاک. ج، خبیثات، خبائث.
- ارواح خبیثه، ارواح پلید. ارواح ناپاک. مقابل ارواح طیبه.
- شجره خبیثه، درخت تلخ گوهر. منه: من اکل من هذه الشجره الخبیثه فلایقربن مجلسنا. (از اقرب الموارد) : و مثل کلمه خبیثه کشجره خبیثه. (قرآن 26/14).
- ، درخت حنظل. (آنندراج).
- ، گیاه کشوث. (منتهی الارب).
- قروح خبیثه، زخمهای منکر دیرعلاج. زخمهای علاج ناپذیر.
، گیاه کریه الطعم و بدبو. (از اقرب الموارد).
- کلمه خبیثه، کلمه زشت. مقابل کلمه طیبه: و مثل کلمه خبیثه کشجره خبیثه اجتثت من فوق الارض مالها من قرار. (قرآن 26/14).
، ردیه. مقابل سلیمه و جیده. (یادداشت بخط مؤلف) ، زانیه. زن بدکاره. زن فاجره. زن زشتکار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خبیثات: الخبیثات للخبیثین. (قرآن 26/24)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
یخنی. (از بحر الجواهر). شاید مصحف خبیئه باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ / نِ)
دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری اهواز و کنار رود کارون. این دهکده دارای 50تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتاری (راه رفتنی) که در آن گام نزدیک نهاده شود مانند رفتار (راه رفتن) مردم در گمان افتاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن و حرکت کردنی که پاها نزدیک و متقارب هم قرار گیرد مانند راه رفتن شخص بشک افتاده. مشیه متقاربه کمشیه المریب. (از متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (لسان العرب) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سست رفتن بر روی زمین. به آرامی و کندی در روی زمین راه رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه) (قاموس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یِ ءَ)
مصدر دیگر خبث است. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب). رجوع به خبث و خباثت شود
لغت نامه دهخدا
(چُ دَ)
بعینه. بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با، هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج). بحقیقت خود و ذات خود. (غیاث). مأخوذ از تازی، بسیار شبیه و بسیار مانند و بدرستی و کاملاً و با دقت و حرف بحرف و لفظ بلفظ و کلمه بکلمه. (ناظم الاطباء). تمام چون او. با شباهتی تمام. راست. درست:
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
چون چین گریبان عروسان بعینه
کز رشتۀ زر دوخته برگ گل تربر.
سوزنی.
بعینه مثل آن حریص محروم است
که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.
سوزنی.
ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
بعینه گفت کاین شکل جهانتاب
سواری بود کان شب دید در خواب.
نظامی.
بعینه درو صورت خویش دید
ولایت بدست بداندیش دید.
نظامی.
بعینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند.
نظامی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
مثال نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن بتماشای لاله و نسرین.
سلمان ساوجی.
عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعد
بعینه دل و دین می برد بوجه حسن.
حافظ.
هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح
بعینه رقم انتخاب را مانی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
این جبه سفیدان که سراپای یخ اند
در مزرع کائنات بی پر ملخ اند
از حله نشینی همه سرمست غرور
این قوم بعینه کمانهای شخ اند.
ملاطاهر فریدون (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نظر کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نگریستن وتفتیش کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ رَ)
لون و رنگ. (ناظم الاطباء). رنگ چرکین. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ریزان شدن آب از شکستگی کنارۀ حوض و خم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ نَ)
مؤنث بعکن. ریگ دشوارگداز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثُ نَ)
شوکت و قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به برثمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تراخی نمودن در کار. (آنندراج) (منتهی الارب). سستی نمودن در کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
سستی کردن در کار. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
این کلمه صورت دیگر مصدر رباعی مجرد ’خبعاث’ است که همواره بصورت ’افعلال’ یعنی ’اخبعثاث’ استعمال میشود. ’اخبعثاث’ بمعنای ’چون شیر راه رفتن’ است. چون: اخبعث فی مشیته اخبعثاثاً، ای مشی مشیه اسد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
تأنیث قبعثی. زن کلان پای، ماده شتر بزرگ سپل، فنج ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فنج مار خانگی است
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ ثِ)
فربه و تناور از هرچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (تاج العروس) ، شیر بیشه، مرد ستبر سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ثِ)
شیر بیشه. (متن اللغه) (تاج العروس) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ثَ)
مرد سخت ستبر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، شیربیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
برآماسیده روی، یقال: امراءه خبزونه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
قطعه ای از کدو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
گوشت پاره که در شرم زن برآید. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، فتق رحم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
مؤنث شبعان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و هی شبعی. (از اقرب الموارد). رجوع به شبعان شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ نَ)
کفتار ماده. ج، ضبعانات. ضباع مثله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / بِ نَ)
مرغزار. (از آنندراج). ج، بثن. (از منتهی الارب). ج، بثن. (اقرب الموارد) ، باز به بستر افتادن. از ناتوانی از پا افتادن. (آنندراج) :
خستۀ درد و محبت را سر بیهوده نیست
بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است.
شفائی.
دل خسته که به تدبیر تغافل به شد
باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است.
شفائی.
، بموقع افتادن متناسب برآمدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خباثه
تصویر خباثه
هرنوت پلیدی پلید گرایی زشتخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبعانه
تصویر ضبعانه
کفتار ماده، جمع ضبعانات ضباع
فرهنگ لغت هوشیار
درست مانند به زاد خود کت و مت روی زشت آن بد اختر نحس و شوم - راست گویم کت و مت ماند به بوم عینا بحقیقت خود براست خود درست مانند: چشم از دست رفته گشته درست شد بعینه چنانکه بود نخست. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان شده پنهان مخفی، جمع خبایا. مونث حبیث، جمع خبائث (خبایث) خبیثات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعثه
تصویر بعثه
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی
فرهنگ لغت هوشیار
ددمنشانه، وحشیانه، توام با وحشیگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد