دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری اهواز و کنار رود کارون. این دهکده دارای 50تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری اهواز و کنار رود کارون. این دهکده دارای 50تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
رفتاری (راه رفتنی) که در آن گام نزدیک نهاده شود مانند رفتار (راه رفتن) مردم در گمان افتاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن و حرکت کردنی که پاها نزدیک و متقارب هم قرار گیرد مانند راه رفتن شخص بشک افتاده. مشیه متقاربه کمشیه المریب. (از متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (لسان العرب) (البستان)
رفتاری (راه رفتنی) که در آن گام نزدیک نهاده شود مانند رفتار (راه رفتن) مردم در گمان افتاده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن و حرکت کردنی که پاها نزدیک و متقارب هم قرار گیرد مانند راه رفتن شخص بشک افتاده. مشیه متقاربه کمشیه المریب. (از متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (لسان العرب) (البستان)
سست رفتن بر روی زمین. به آرامی و کندی در روی زمین راه رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه) (قاموس) (لسان العرب)
سست رفتن بر روی زمین. به آرامی و کندی در روی زمین راه رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه) (قاموس) (لسان العرب)
بعینه. بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با، هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج). بحقیقت خود و ذات خود. (غیاث). مأخوذ از تازی، بسیار شبیه و بسیار مانند و بدرستی و کاملاً و با دقت و حرف بحرف و لفظ بلفظ و کلمه بکلمه. (ناظم الاطباء). تمام چون او. با شباهتی تمام. راست. درست: تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. چون چین گریبان عروسان بعینه کز رشتۀ زر دوخته برگ گل تربر. سوزنی. بعینه مثل آن حریص محروم است که بازمی نشناسد ز فربهی آماس. سوزنی. ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور. خاقانی. جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار. خاقانی. بعینه گفت کاین شکل جهانتاب سواری بود کان شب دید در خواب. نظامی. بعینه درو صورت خویش دید ولایت بدست بداندیش دید. نظامی. بعینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند. نظامی. خجسته کاغذی بگرفت در دست بعینه صورت خسرو در او بست. نظامی. مثال نرگس رعنا بعینه گویی که در چمن بتماشای لاله و نسرین. سلمان ساوجی. عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعد بعینه دل و دین می برد بوجه حسن. حافظ. هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح بعینه رقم انتخاب را مانی. مسیح کاشی (از آنندراج). این جبه سفیدان که سراپای یخ اند در مزرع کائنات بی پر ملخ اند از حله نشینی همه سرمست غرور این قوم بعینه کمانهای شخ اند. ملاطاهر فریدون (از آنندراج)
بِعَینِه. بعینها. عیناً. بمعنی بحقیقت خود و ذات خود. این لفظ در تشبیهات مستعمل و گاهی با لفظ گویا نیز آرند و گاهی بدون با، هم استعمال یابد و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج). بحقیقت خود و ذات خود. (غیاث). مأخوذ از تازی، بسیار شبیه و بسیار مانند و بدرستی و کاملاً و با دقت و حرف بحرف و لفظ بلفظ و کلمه بکلمه. (ناظم الاطباء). تمام چون او. با شباهتی تمام. راست. درست: تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. چون چین گریبان عروسان بعینه کز رشتۀ زر دوخته برگ گل تربر. سوزنی. بعینه مثل آن حریص محروم است که بازمی نشناسد ز فربهی آماس. سوزنی. ذره چه سایه داردآن سایه ام بعینه زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور. خاقانی. جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار. خاقانی. بعینه گفت کاین شکل جهانتاب سواری بود کان شب دید در خواب. نظامی. بعینه درو صورت خویش دید ولایت بدست بداندیش دید. نظامی. بعینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند. نظامی. خجسته کاغذی بگرفت در دست بعینه صورت خسرو در او بست. نظامی. مثال نرگس رعنا بعینه گویی که در چمن بتماشای لاله و نسرین. سلمان ساوجی. عروس غنچه رسید از حرم بطالع سعد بعینه دل و دین می برد بوجه حسن. حافظ. هزار طعنه ز کج فطرتان کشی تو مسیح بعینه رقم انتخاب را مانی. مسیح کاشی (از آنندراج). این جبه سفیدان که سراپای یخ اند در مزرع کائنات بی پر ملخ اند از حله نشینی همه سرمست غرور این قوم بعینه کمانهای شخ اند. ملاطاهر فریدون (از آنندراج)
این کلمه صورت دیگر مصدر رباعی مجرد ’خبعاث’ است که همواره بصورت ’افعلال’ یعنی ’اخبعثاث’ استعمال میشود. ’اخبعثاث’ بمعنای ’چون شیر راه رفتن’ است. چون: اخبعث فی مشیته اخبعثاثاً، ای مشی مشیه اسد. (متن اللغه)
این کلمه صورت دیگر مصدر رباعی مجرد ’خبعاث’ است که همواره بصورت ’افعلال’ یعنی ’اخبعثاث’ استعمال میشود. ’اخبعثاث’ بمعنای ’چون شیر راه رفتن’ است. چون: اخبعث فی مشیته اخبعثاثاً، ای مشی مشیه اسد. (متن اللغه)
مرغزار. (از آنندراج). ج، بثن. (از منتهی الارب). ج، بثن. (اقرب الموارد) ، باز به بستر افتادن. از ناتوانی از پا افتادن. (آنندراج) : خستۀ درد و محبت را سر بیهوده نیست بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است. شفائی. دل خسته که به تدبیر تغافل به شد باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است. شفائی. ، بموقع افتادن متناسب برآمدن
مرغزار. (از آنندراج). ج، بُثُن. (از منتهی الارب). ج، بِثن. (اقرب الموارد) ، باز به بستر افتادن. از ناتوانی از پا افتادن. (آنندراج) : خستۀ درد و محبت را سر بیهوده نیست بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است. شفائی. دل خسته که به تدبیر تغافل به شد باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است. شفائی. ، بموقع افتادن متناسب برآمدن
درست مانند به زاد خود کت و مت روی زشت آن بد اختر نحس و شوم - راست گویم کت و مت ماند به بوم عینا بحقیقت خود براست خود درست مانند: چشم از دست رفته گشته درست شد بعینه چنانکه بود نخست. (هفت پیکر)
درست مانند به زاد خود کت و مت روی زشت آن بد اختر نحس و شوم - راست گویم کت و مت ماند به بوم عینا بحقیقت خود براست خود درست مانند: چشم از دست رفته گشته درست شد بعینه چنانکه بود نخست. (هفت پیکر)