جدول جو
جدول جو

معنی خبز - جستجوی لغت در جدول جو

خبز
نان پختن
تصویری از خبز
تصویر خبز
فرهنگ فارسی عمید
خبز
نان، خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد
تصویری از خبز
تصویر خبز
فرهنگ فارسی عمید
خبز
(تُ طَبْ بُ)
نان پختن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از قاموس البستان) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) ، نان دادن. نان خورانیدن. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). یقال: خبزتهم و تمرتهم. و قول بعض العرب: اتیت بنی فلان فخبزوا و حاسوا و اقسطوا، ای اطعمونی کل ذلک و لم یقل فخبزونی. (اقرب الموارد) ، دست بر زمین زدن شتر. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب) (منتهی الارب) ، ضربۀ شدید زدن. زدن. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). منه: خبطنی برجله و خبزنی. (اقرب الموارد) ، نیک راندن. سخت راندن. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خبز
(خُ)
نان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب) : و قال الاّخر انی ارانی احمل فوق رأسی خبزاً. (قرآن 36/12).
خواص طبی خبز: خبز بپارسی نان و بترکی چرک گویند بهترینش آن بود که از گندم سرخ و سفید و پاک صلب آفت نارسیده پخته باشند. آنچه سبوس بسیار داشته باشد زود از معده بگذرد و غذا اندک دهد و آنچه دروسبوس اندک بود دیر از معده بگذرد غذا بسیار دهد و آنچه فطیر بود نفخ درو زیاده از مایه دار باشد و نان خشکه و خشک کوفته و بیخته را چون بنمک آب سرشته بر قوباء طلا کنند نفع دهد و چون میل کنند شکم نرم دارد واصحاب قولنج را سودمند آید و نان جو غذا اندک دهد وشکم بندد و مصلحش چیزهای چرب است. و حکیم مؤمن در خواص طبی خبز چنین آرد: خبز به فارسی نان گویند و ازاکثر حبوبات ترتیب دهند و بقرین او نان گندم سفید مغسول است که بحد اعتدال پخته باشند و سبوس بقدر اعتدال جدا شده و با شیر و روغن و زردۀ تخم مرغ پخته غلیظ دیر هضم و مقوی گرده است و نان گرم مسخن و مجفف رطوبات و خاییدن گرم او جهت رفع کندی دندان مؤثر و نان سرد مرطب بدن و تازۀ او سریع الانحدار و خشک او دیرهضم و مجفف و اقسام او مورث تشنگی و با رازیانه و زیره و حلبه و سیاه دانه مشهی و مفتح و مجفف و محلل ریاح و با خشخاش منوم و نخاله دار باعث سده نمی گردد. و نان جو سریعالهضم تر از نان برنج و مبرد و قلیل الغذاءو جهت اسهال و تبهای حاره که بی ضعف معده باشد نافعو مورث قولنج در مبرودین و نفاخ است و مصلحش ماءالعسل و مرق گوشت، و نان برنج سرد و بسیار خشک و معطش ومسدد و مقوی بدن و کثیرالغذاء و جهت اسهال صفراوی ودموی و نیکو کردن رنگ رخسار مؤثر و نان گندم و برنج و جو که با شکر ترتیب دهند بدون روغن بهتر از اقسام نانهاست و باعث سرعت هضم آن و نان آرد نخود و باقلی و بلوط و ارزن بطی ٔ الهضم و مسدّد و قلیل الغذاء وقابض و با ترشی بغایت مضر و مصلح روغن و شیرینی هاست. (از تحفۀ حکیم مؤمن). در خواص طبی خبز نظر صاحب اختیارات بدیعی چنین است: بهترین آن بود که گندم آفت نارسیدۀ فربه پاک صلب بود و نان سمید و حواری دشوار از شکم بیرون آید و نفخ در وی زیاد بود و مولد ریاح و سدۀ جگر و سنگ گرده تولید کند و شکم ببندد و نان خشکار سپزر را غلیظ گرداند و خون که از وی حاصل شود میل بسیاهی داشته باشد ضد آن بود، نان فطیر نفخ دروی زیادت بود از آنچه خمیر داشته باشد، و نان خشک کهن شکم ببندد و نان نمک خشکار چون به آب و نمک تر کنند و بر قوباء کهن ضماد کنند زایل کند و وی شکم نرم دارد و اصحاب قولنج را سود دهد و غذاء اندک دهد و برتر از انواع نانها بود که از گندم بپزند جرب و حکه آورد و بواسیر، و مصلح وی ادهان و حلاوات و البان بود وبهترین نان سمید بود و غذا بیشتر دهد و دیر هضم شودسبب اندکی نخاله و در گرمی معتدل بود و بدن را فربه گرداند و شکم ببندد و سده پیدا کند و اولی آن بود که نمک و خمیر تمام داشته و یا اسفیذاج و طباحجات (طباهجات) شور خورند و بعد از وی حواری و گندم، وی میان سمید و خشکار بود و متوسط بود در کثرت غذا و قلت آن و سرعت هضم و بطؤ آن و نزدیک بسمید بود در بیشترین احوال و شکم ببندد و اصحاب کدر را سودمند بود و معده قوی گرم و دیر هضم شود و مولد ریاح و نفخ بود و سده و سنگ گرده احداث کند و مصلح وی زنجبیل و اطریفل بود بعد از آن ماءالعسل خوردن و بحمام رفتن و خوابهای دراز کردن مناسب بود و نان فرنی (شاید غرنی) تر بود و دیر هضم شود و مزاجهای خشک را سود دهد و مصلح وی شیرینی بود به آن قطایف شکم ببندد و مولد خلط غلیظ بود و مصلح وی شیرینی بود نان برنج بهترین آن بود که از برنج سپید خوب پزند و طبیعت آن سرد و خشک بود و غذای روده دهد و شکم ببندد و دیر هضم شود و مصلح وی روغن بادام بود و نان جو بهترین آن بود که از جو تازه فربه سازند طبیعت آن سرد و خشک بود شکم ببندد و غذاء اندک دهد و بد و مصلح وی چیزهای چرب بود. (از اختیارات بدیعی). برای اطلاع بیشتر از نان و ’نان برنج’ و ’نان جو’ رجوع به نان و نان برنج و نان جو شود.
- امثال:
کل اداه الخبز عندی غیره، ای غیر الخبز. اصل مثل آنست که قومی بضیافت مردی رفتند و هرگاه نشستند نطعی بینداخت و بر آن آسیا نهاده قطب آسیا را در دست کرد قوم این حال را دیده بشگفت آمدند پس آن مرد آسیا گردانیدن گرفت پرسیدند چه میکنی ؟ جواب داد: کل اداه الخبز عندی غیره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خبز
نان خورانیدن، نان دادن
تصویری از خبز
تصویر خبز
فرهنگ لغت هوشیار
خبز
((خُ))
نان
تصویری از خبز
تصویر خبز
فرهنگ فارسی معین
خبز
نان، رزق، روزی، معاش، معیشت
متضاد: ماء، آب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبزدو
تصویر خبزدو
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبزدوک
تصویر خبزدوک
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
(خُ بُ زُلْ قُ)
لوف. (از اختیارات بدیعی). رجوع به لوف و اقسام آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
جانوری است شبیه به جعل و بعضی گویند جعل است که سرگین گردانک باشد و بعضی گویند رتیلا است که خایه گیر باشد و آن جانوری است شبیه بعنکبوت. (برهان قاطع) (آنندراج) (صحاح الفرس). خنفساء. (صحاح الفرس) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (مهذب الاسماء). خبزدوک. خاله سوسکه. گوگال. رجوع به خبزدوک شود:
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
چون خبزدو گردی اندر مستراح از بهر خور
نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
برآماسیده روی. (از منتهی الارب). یقال: ’رجل خبزون’. این کلمه ممنوع از صرف است
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ رُ ی ی)
نام دیگر خبزارزی شاعر بصری است. رجوع به خبزارزی شود:
بشعر خبزرزی بر بخور قدح سه چهار
که دوست داری تو شعرهای خبزرزی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
جعل. خبزدوک. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 379)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ کَ / کِ)
خنفساء. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
خبزدو. جعل. سرگین گردانک. خنفساء. (از برهان قاطع). جلانک (ظاهراً چلاک). دیکمل (ظاهراً دیلمک). سرگین غلطانک. سرگین گردانگ. گشنگ. گوی گردانک. گوی گردان. (از شرفنامۀ منیری). حنظب. خنفسه. قمعوطه. (از منتهی الارب). فاسیه. (از منتهی الارب) (بحر الجواهر). مندوسه. جلعلعه. موشرالعضدین. عواسا. خنفس. (از منتهی الارب) :
خری زیر من چون خبزدوک لیکن
بر او من چنانچون کلاکوی اعور.
عمعق بخارائی.
بوی گل و لاله خبزدوک را
در دل و در مغز خلا دوک را.
امیرخسرو.
حریر عنکبوت وجامۀ غوک
نزیبد جز به اندام خبزدوک.
امیرخسرو.
، جانوری است کثیف و بدبو و سیاه که در خانه ها در زیر فروش (فرشها) می باشد و دراز اندام است. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
جای نان پختن. (آنندراج) (دهار). نان پزخانه. ج، مخابز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ زُلْ مَلْ لَ)
نانی است که بر روی سنگ سرخ کردۀ با اخگر پزند و مشهور به نان سنگ (= شاید سنگک مصطلح امروزیها) است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
برآماسیده روی، یقال: امراءه خبزونه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ زَ)
نام دهی است بطائف. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
نان کوماج. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طلمه. (از متن اللغه) ، چونۀ خمیر. (از ناظم الاطباء) ، تکه های بزرگ نان. الثرید الضخمه، گوشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب است به خبز که عمل نانوایی را میرساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ زُلْ مَ یِ)
بخور مریم. (از اختیارات بدیعی). ولف. رجوع به ’بخورمریم’ و ’ولف’ و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 140 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ زُلْ کَ)
نان میده و دوآتشه است و آنرا بقسماط نامند غلیظ و مسدد و طلای او محلل و منضج و جهت درد مفاصل نافع است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ زُلْ قَ یِ)
نان روغن دار است که در گرفتن سبوس آن مبالغه نکرده باشند و در قوت مثل کسمه و بهتر از اوست. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
حصنی از اعمال ینبع بارض تهامه نزدیک مکه بوده است. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبز الطابق
تصویر خبز الطابق
نان ساج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبز الطابون
تصویر خبز الطابون
نان کاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبز العقاب
تصویر خبز العقاب
گل پنگانی از گیاهان گل استکانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبز الغراب
تصویر خبز الغراب
نان کلاغ بابونه گاو چشم کرکاش از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبز القرد
تصویر خبز القرد
لوف کلبر را گویند که آرن نیز نامیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبز المشایخ
تصویر خبز المشایخ
بخور مریم را گویند که گل نگرنسار نیز نامیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که در گرفتن سبوس آن مبالغه کنند و رقیق (باشد) و با روغن ترتیب دهند (تحفه حکیم مومن کعک) کعک کاک نان روغنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبزه
تصویر خبزه
نان کوماج، تکه نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبز العربی
تصویر خبز العربی
نان تازی
فرهنگ لغت هوشیار