جدول جو
جدول جو

معنی خبرین - جستجوی لغت در جدول جو

خبرین
(خَ)
نام قریه ای از اعمال بست است و ابوعلی حسین بن لیث بن مدرک خبرینی بستی منسوب بدانجاست وی بسال 377 هجری قمری در حین حج گزاری بدرودحیات گفت. (از معجم البلدان یاقوت حموی). و در انساب سمعانی آمده خبرین نام قریه ای است از اعمال بست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برین
تصویر برین
(پسرانه)
پیشین، عریض، پهناور (نگارش کردی: بهرین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
بالایی، قرار گرفته در قسمت بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
کسی که گفتار، کردار یا اسرار کسی را برای دیگران نقل می کند، سخن چین، جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برین
تصویر برین
قرارگرفته در جای بالاتر و برتر، بالایی مثلاً بهشت برین، خلد برین، چرخ برین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برین
تصویر برین
تکۀ بریده شده از خربزه، هندوانه یا میوۀ دیگر، قاچ، برای مثال چون برید و داد او را یک برین / همچو شکّر خوردش و چون انگبین (مولوی - ۲۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
(یُ نا)
ریگستانی است نزدیک یمامه که اطراف آن معلوم نیست. و آن راابرین نیز نامند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بر. بالایین، یعنی بلندترین و بالاترین، چه فلک الافلاک را باین اعتبار سپهر برین گفته اند. (از برهان). برتر و بلند. (غیاث). بالایین. بلندترین. بالاترین. برترین. عالی ترین. (ناظم الاطباء). اعلی. علوی. زبرین. زورین. فوقانی. روئین. مقابل فرودین. (یادداشت دهخدا) :
برین آتش است و فرودینش خاک
میان آب دارد ابا باد پاک.
ابوشکور.
جهان برین و فرودین توئی خود
بتن زین فرودین بجان زآن برینی.
ناصرخسرو.
این فرودین بدین دو بازرسید
آن برین را بدین دو بازرسان.
ناصرخسرو.
خوق، حلقۀ گوشواره زیرین باشد خواه برین. (منتهی الارب).
- آسمان برین، آسمان اعلی. فلک الافلاک. آسمان نهم. فلک اطلس:
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان.
فرخی.
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان به آسمان برین میتوان رسید.
سوزنی.
کله گوشه بر آسمان برین.
سعدی.
- باد برین، باد صبا، چنانکه باد دبور فرودین است. (از برهان) (از آنندراج) :
بزیر چرخ برین بی مثال فرمانش
ز سوی قبله نیارد وزید باد برین.
شمس فخری (از آنندراج).
و رجوع به باد شود.
- برین دائره، فلک. (آنندراج).
-
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ)
تثنیۀ برّ. رجوع به بر شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
پارچۀ کوچک و هلال داری باشد که از خربزه و هندوانه بریده باشند. (برهان) تراشه. قاش. قاچ. (یادداشت دهخدا) :
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکّر خوردش و چون انگبین.
مولوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بریدن پارچه و جامه و امثال آن. برینش. قطع. (فرهنگ فارسی معین) ، بکنایه، به بهائی سخت ارزان از غافلی چیزی را خریدن. بقیمت سخت نازل خریدن. (از یادداشت بخط دهخدا) :
چه بزان کآن شهوت آنرا بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ / بِ)
جمع واژۀ بره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
هر سوراخ را گویند عموماً، و سوراخ تنور را خصوصاً. (برهان) (آنندراج). سوراخ زیر تنور و کوره و دمگاه و غیره. (یادداشت دهخدا). برینه.
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنکه منسوب است به خبرین که قریه ای است از اعمال بست
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان. سکنۀ آن 395 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و ابریشم است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، نام فنی از کشتی. (آنندراج). نام داو از کشتی و آن واژگون آویختن حریف است چنانکه قصابان ذبیحه را بر قنار بسته پوست کشند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
مقابل زیرین باشد. (آنندراج). منسوب به زبر. ضد پایین. (ناظم الاطباء). اعلی. علوی. فوقانی. مقابل تحتانی: نیمۀ زبرینشان (مردم سودان) کوتاه است و نیمۀ زیرین دراز. (حدود العالم). چون بزبرین پارۀ او شود حرکت او سوی مشرق بود. (التفهیم بیرونی).
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو بقدر از همه عالم زبری.
فرخی.
جان و تن تو دو گوهر آمد
یکی زبرین یکی فرودین.
ناصرخسرو.
ملک در خشم رفت و مر او را بسیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرینش بگریبان فروهشته. (گلستان سعدی)، منسوب به فتحه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ریْ یَ)
مقابل انشائیه.
- جملۀ خبریه، جملۀ خبریه جمله ای است که قابل تصدیق و تکذیب باشد. چون زید رفت، علی آمد، حسین کتاب دارد. رجوع به جملۀ خبری شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام باستانی مردمان بی تی نیه. بی تی نیه مملکتی بود در شمال آسیای صغیر در کنار دریای سیاه، اهالی این مملکت در عهد قدیم خودشان را ’ببرین’ می نامیدند و ازین جهت این سرزمین هم ’ببری نیه’ نام داشت، ولی در قرون بعد از تراکیه مردمی به اینجا آمدند که به ’بی تی نی های تراکی’ معروف به ودند و بدین جهت این قسمت آسیای صغیر به بی تی نیه معروف گردید. (از ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2150). و رجوع به بی تی نیه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کدو. کدوی حلوائی. (از دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
بگفتۀ ابن البلخی در فارسنامه، موهو و همجان و کبرین جمله نواحی گرمسیری است مجاور ایراهستان به فارس (از فارسنامه چ اروپا ص 135). و حمدالله مستوفی در نزهه القلوب گوید: موهو همجان و کبرین سه شهر است میان فساو شیراز و هوایش مانند شیراز و آب روان دارد و باغستانش اندکی بود و انگور و میوه های سردسیری می باشد و در آن حدود نخجیر بسیار بود و مردم آنجا سلاحورز و بی باک باشد. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 120)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
هر چیز سرکش و فرارکننده. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) شاهدی برای این معنی نیافتیم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است برابر احساء، از بنی سعدبه بحرین دارای نخل و چشمه های بسیار. (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد، جاسوس، آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین. نمام. فتنه انگیز
لغت نامه دهخدا
تصویری از برین
تصویر برین
برتر، بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبین
تصویر خبین
سامان کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
اعلی، فوقانی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مخبر، پیامگویان گزارشگران دخشکر سانان دا کان جمع مخبر در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برین
تصویر برین
((بَ))
اعلی، بالایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برین
تصویر برین
((بُ))
قاش یا قاچ، برشی از خربزه یا هنداونه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
((زَ بَ))
فوقانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
((خَ بَ))
جاسوس، آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برین
تصویر برین
متعالی
فرهنگ واژه فارسی سره
بالایی، فرازین، فوقانی
متضاد: زیرین، فرودین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت جاسوس، خبرکش، راید، غماز، منهی، نمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخر، خریدکن
فرهنگ گویش مازندرانی