جدول جو
جدول جو

معنی خباخر - جستجوی لغت در جدول جو

خباخر
(خُ خِ)
مرد فروهشته گوشت کلان شکم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراخر
تصویر خراخر
خرّوپف، صدایی که در حالت خواب از گلوی شخص خوابیده بیرون آید
خرخر، خرناس، خره، خرنش، غطیط
فرهنگ فارسی عمید
(خَ یِ)
نام موضعی است از نواحی ذی جبله در یمن به عربستان
لغت نامه دهخدا
(خَ یِ)
نام بطنی است از کلاع بعربستان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
صدا و آوازی را گویند که از گلوی مردم خفته و آن کس را که گلو فشرده باشند برآید. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری). خرخر
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
جمع واژۀ مبخره. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبخره شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
آب دهنده زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اویار. (آبیار) ، گاه از این باد که فعل مضارع است ترکیباتی ساخته میشود ازقبیل زنده باد. پاینده باد. مبارک باد. همیشه باد. جاوید باد. لعنت باد. مرده باد. آباد باد. آفرین باد. نیست باد:
همیشه سر تختش آباد باد
وزو جان آزادگان شاد باد.
فردوسی.
وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین.
فردوسی.
امیر گفت خواجه را مبارک باد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی). در این حضرت بزرگ که همیشه باد، بزرگانند. (تاریخ بیهقی).
که لعنت برین نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی (بوستان).
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
مرد فروهشته گوشت کلان شکم. ج، خباخر. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به خبجر شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ ’خبراء’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از البستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خاک فراهم آمده دربیخ درخت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، زمین سست و نرم که پای چارپایان در آن فرو رود. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از مهذب الاسماء).
- امثال:
’من تجنب الخبار امن العثار’.
، سوراخهای کلاکموش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محلی است نزدیک مدینه. چون پیغمبر اسلام قبل از واقعۀ بدر قصد قریش کرد از این محل گذشت. در کلام عرب ’خبار’ به زمین سستی که پرسنگ است اطلاق میشود. نام اصلی این ناحیه فیف الخبار است وآنرا ’فیفاءالخبار’ نیز می گویند. ابن فقیه آنرا از نواحی عتیق بمدینه و کر می آورد. ابن شهاب میگوید تنی چند از عرینه که مردمی رنج دیده و ضرر کرده بودند بر پیغمبر وارد شدند او آنان را نزد خود سکنی داد. آنها از پیغمبر درخواستند تا آنان را از مدینه بدر برداو آنها را به لقاحی برد که از آن او به فیف الخباردر پشت حمی بود. در جمادی الاولی چون پیغمبر با قریش جنگید از نقب بنی دینار از بنی نجار گذشت و سپس از ’فیفاء الحیار’ عبور کرد. حازمی میگوید من به خط ابوالحسن بن الفرات این کلمه را با حاء مهمله و یاء مشدده دیدم ولی مشهور اول است. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
مخابره کردن. رجوع به مخابره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراخر
تصویر خراخر
آوازی که از گلوی شخص خفته یا کسی که گلویش را فشرده باشند برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبار
تصویر خبار
جمع خبار، زمین های نرم، سوراخ های کلاکموش
فرهنگ لغت هوشیار
خواهر
فرهنگ گویش مازندرانی