خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مِثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدان لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بدند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را برد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مِثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدانِ لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مِثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بُدَند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را بَرَد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : آنکه راه خلاف تو سپرد اگر آبست خاکسار شود، مسعودسعد، ، کنایه از چیزی گردآلود است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار، کسائی، چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 198)، گفت ویحک چه کس توانی بود اینچنین خاکسار و خون آلود، نظامی، خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود، نظامی، ، مردم افتاده، درویش، نامراد، خوار، ذلیل: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار، دقیقی، خروشان بر شهریار آمدند دریده بر و خاکسار آمدند، فردوسی، بدو گفت کای ریمن خاکسار چه کژی بکار آوریدی چو مار، فردوسی، همی آرزو رزم شیران کنی مرا خاکسار دو کیهان کنی، فردوسی، بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار، فرخی، سالار خانیان را با خیل و با خدم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار، منوچهری، خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست، (تاریخ بیهقی)، از من برمید غمگسارم چون دید ضعیف و خاکسارم، ناصرخسرو، هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی، ناصرخسرو، از شرار تیغ بودی بادساران را شراب وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام، امیرمعزی، زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند، خاقانی، شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند، خاقانی، گر چه خصمان ز ریگ بیشترند همه را مرگ خاکسار کند، خاقانی، خاکساران بخاک سیر شوند زیردستان بدست زیر شوند، نظامی، ... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده، (گلستان)، دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد، سعدی (دیوان چ مصفا ص 415)، ای قطرۀ منی سر بیچارگی بنه کابلیس را غرور منی خاکسار کرد، سعدی، گناه آید از بندۀ خاکسار به امید عفو خداوندگار، سعدی، من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند، حافظ، ، غریب، (غیاث اللغات)، آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند، (برهان قاطع)
بمعنی خاک مانند است چه سار بمعنی مانند هم آمده است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : آنکه راه خلاف تو سپرد اگر آبست خاکسار شود، مسعودسعد، ، کنایه از چیزی گردآلود است، (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار، کسائی، چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم از بس گرد نبرد چرخ شود خاکسار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 198)، گفت ویحک چه کس توانی بود اینچنین خاکسار و خون آلود، نظامی، خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود، نظامی، ، مردم افتاده، درویش، نامراد، خوار، ذلیل: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار، دقیقی، برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار، دقیقی، خروشان بر شهریار آمدند دریده بر و خاکسار آمدند، فردوسی، بدو گفت کای ریمن خاکسار چه کژی بکار آوریدی چو مار، فردوسی، همی آرزو رزم شیران کنی مرا خاکسار دو کیهان کنی، فردوسی، بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار، فرخی، سالار خانیان را با خیل و با خدم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار، منوچهری، خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست، (تاریخ بیهقی)، از من برمید غمگسارم چون دید ضعیف و خاکسارم، ناصرخسرو، هر حکیمی کاین شنود از تو چه گوید گویدت خاکساری خاکساری خاکسار ای ناصبی، ناصرخسرو، از شرار تیغ بودی بادساران را شراب وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام، امیرمعزی، زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کاتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند، خاقانی، شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند، خاقانی، گر چه خصمان ز ریگ بیشترند همه را مرگ خاکسار کند، خاقانی، خاکساران بخاک سیر شوند زیردستان بدست زیر شوند، نظامی، ... که خورده روزی بینی به کام دشمن زر مانده و خاکسار مرده، (گلستان)، دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد، سعدی (دیوان چ مصفا ص 415)، ای قطرۀ منی سر بیچارگی بنه کابلیس را غرور منی خاکسار کرد، سعدی، گناه آید از بندۀ خاکسار به امید عفو خداوندگار، سعدی، من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند، حافظ، ، غریب، (غیاث اللغات)، آنکه در صف نعال یعنی در کفش کن خانه بنشیند، (برهان قاطع)
مزبله. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (غیاث اللغات). جائی که خود را تهی کنند. مبرز. جای خاک و آشغال خانه: تا چنان شد که گنده شد (ایوب و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم ایذر بمرد. (ترجمه طبری). بیفتد همه رسم جشن سده شود خاکدان جمله آتشکده. فردوسی. این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو. کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر. سنائی. مرد که فردوس دید کی طلبدخاکدان آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین. خاقانی. گر بر سر چرخ شد حسودش هم در بن خاکدان ببینم. خاقانی. مهر تو بر دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد. خاقانی. کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را. نظامی. و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان راه دهندت. (تذکرهالاولیا عطار) ، عالم. دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج). این سرا: همه زین خاکدان اندر گذشتند بدند از خاک، باز آن خاک گشتند. ناصرخسرو. خاک در تو مرا گر نبود دستگیر خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان. خاقانی. خاقانیا نه طفلی از این خاک توده چند مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد. خاقانی. چون منوچهر خفته در خاک است مهر از این شوم خاکدان برگیر. خاقانی. گنج امان نیست در این خاکدان مغز وفا نیست در این استخوان. نظامی. تو آئینۀ دل را... بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی. (کتاب المعارف). ازین خاکدان بنده ای پاک شد که درپای کمتر کسی خاک شد. سعدی (بوستان). چشمه که می زاید از این خاکدان اشک مقیمان دل خاک دان. (از زهرالریاض). ، عالم سفلی. ارض. زمین: چونکه میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن. مولوی. حیف است طائری چو تو در خاکدان غم زینجا به آشیان وفا می فرستمت. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، خرابه. ویرانه. بی آبادانی
مزبله. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (غیاث اللغات). جائی که خود را تهی کنند. مبرز. جای خاک و آشغال خانه: تا چنان شد که گنده شد (ایوب و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم ایذر بمرد. (ترجمه طبری). بیفتد همه رسم جشن سده شود خاکدان جمله آتشکده. فردوسی. این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو. کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر. سنائی. مرد که فردوس دید کی طلبدخاکدان آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین. خاقانی. گر بر سر چرخ شد حسودش هم در بن خاکدان ببینم. خاقانی. مهر تو بر دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد. خاقانی. کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را. نظامی. و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان راه دهندت. (تذکرهالاولیا عطار) ، عالم. دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج). این سرا: همه زین خاکدان اندر گذشتند بدند از خاک، باز آن خاک گشتند. ناصرخسرو. خاک در تو مرا گر نبود دستگیر خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان. خاقانی. خاقانیا نه طفلی از این خاک توده چند مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد. خاقانی. چون منوچهر خفته در خاک است مهر از این شوم خاکدان برگیر. خاقانی. گنج امان نیست در این خاکدان مغز وفا نیست در این استخوان. نظامی. تو آئینۀ دل را... بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی. (کتاب المعارف). ازین خاکدان بنده ای پاک شد که درپای کمتر کسی خاک شد. سعدی (بوستان). چشمه که می زاید از این خاکدان اشک مقیمان دل خاک دان. (از زهرالریاض). ، عالم سفلی. ارض. زمین: چونکه میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن. مولوی. حیف است طائری چو تو در خاکدان غم زینجا به آشیان وفا می فرستمت. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، خرابه. ویرانه. بی آبادانی
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری کامیاران و 10 هزارگزی شوسۀ کرمانشاه بسنندج، این ده در دامنۀ کوه قرار دارد و ناحیه ای است سردسیر با 1450 تن سکنه که زبانشان کردی و مذهبشان سنی است، آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و پشم وروغن و انگور و گردو و عسل میباشد، شغل اهالی زراعت و گله داری و باغداری است، راه آنجا مالرو و دارای یک باب دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری کامیاران و 10 هزارگزی شوسۀ کرمانشاه بسنندج، این ده در دامنۀ کوه قرار دارد و ناحیه ای است سردسیر با 1450 تن سکنه که زبانشان کردی و مذهبشان سنی است، آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و توتون و پشم وروغن و انگور و گردو و عسل میباشد، شغل اهالی زراعت و گله داری و باغداری است، راه آنجا مالرو و دارای یک باب دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
جمع واژۀ خاکی (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، آدمیان، (شرفنامۀ منیری) : خاکیانی که زادۀ زمیند ددگانی بصورت آدمیند، نظامی، شاهد نو، ف تنه افلاکیان نوخط فرد، آینۀ خاکیان، نظامی، ، مردمان بی عزت و بیحرمت وخوار و ذلیل را گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، خواران، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374) : خاکیان جگر آتش زده از باد سموم آبخور خاک در حضرت علیا بینند، خاقانی، آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند، خاقانی، از پی خونریز جان خاکیان شهربندی شد فلک در کوی تو، خاقانی، تا ز محیط هواخشک بر آبی چو ابر در قدم خاکیان هر چه که داری ببار، خاقانی، جور نگر کز جهت خاکیان جغد نشانم بدل ماکیان، نظامی، چون گریزانی ز نالۀ خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان، مولوی، ، مردگان، (اشتنگاس)
جَمعِ واژۀ خاکی (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، آدمیان، (شرفنامۀ منیری) : خاکیانی که زادۀ زمیند ددگانی بصورت آدمیند، نظامی، شاهد نو، ف تنه افلاکیان نوخط فرد، آینۀ خاکیان، نظامی، ، مردمان بی عزت و بیحرمت وخوار و ذلیل را گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، خواران، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374) : خاکیان جگر آتش زده از باد سموم آبخور خاک در حضرت علیا بینند، خاقانی، آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند، خاقانی، از پی خونریز جان خاکیان شهربندی شد فلک در کوی تو، خاقانی، تا ز محیط هواخشک بر آبی چو ابر در قدم خاکیان هر چه که داری ببار، خاقانی، جور نگر کز جهت خاکیان جغد نشانم بدل ماکیان، نظامی، چون گریزانی ز نالۀ خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان، مولوی، ، مردگان، (اشتنگاس)
دهی است جزءدهستان مرکزی بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزی جنوب شوسه صومعه سرا به رشت، ناحیه ای است جلگه ای و مرطوب و مالاریائی، دارای 160 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است، آب آنجا از رود خانه ماسوله و محصولات آنجا برنج و توتون و سیگارو شغل اهالی زراعت و مکاری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزءدهستان مرکزی بخش صومعه سرا، واقع در یک هزارگزی جنوب شوسه صومعه سرا به رشت، ناحیه ای است جلگه ای و مرطوب و مالاریائی، دارای 160 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی و فارسی است، آب آنجا از رود خانه ماسوله و محصولات آنجا برنج و توتون و سیگارو شغل اهالی زراعت و مکاری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
خارستان، این کلمه مرکب از خار و سان است چون بیمارسان بمعنی بیمارستان و شارسان بمعنی شارستان، رجوع به فرهنگ شاهنامۀ ولف شود، خارستان: خردمند مردم از آن شارسان گزیده بهامون یکی خارسان، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 209 نمرۀ 1435)، برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، برفتند شادان بدان شارسان کجا گشته بود آنزمان خارسان، فردوسی، اگر تو بکوبی در شارسان بشاهی نیابی مگر خارسان، فردوسی، همان خارسان این سرای سپنج که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج، فردوسی، نگه کرد جائی که بد خارسان از او کرد خرم یکی شارسان، فردوسی، من از بهر ایشان یکی شارسان بر آرم به بومی که بد خارسان، فردوسی، بگشتند برگرد آن شارسان که بد پیش از آن سربسر خارسان، فردوسی، بپیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بساشارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارسان، فردوسی، ، ویرانه: که توران زمین را کنند خارسان نماند برین بوم و بر شارسان، فردوسی، چنان شد دژ وبارۀ شارسان کزین خود نه بینی بجز خارسان، فردوسی، همی گشت برگرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان، فردوسی
خارستان، این کلمه مرکب از خار و سان است چون بیمارسان بمعنی بیمارستان و شارسان بمعنی شارستان، رجوع به فرهنگ شاهنامۀ ولف شود، خارستان: خردمند مردم از آن شارسان گزیده بهامون یکی خارسان، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 209 نمرۀ 1435)، برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، برفتند شادان بدان شارسان کجا گشته بود آنزمان خارسان، فردوسی، اگر تو بکوبی در شارسان بشاهی نیابی مگر خارسان، فردوسی، همان خارسان این سرای سپنج که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج، فردوسی، نگه کرد جائی که بد خارسان از او کرد خرم یکی شارسان، فردوسی، من از بهر ایشان یکی شارسان بر آرم به بومی که بد خارسان، فردوسی، بگشتند برگرد آن شارسان که بد پیش از آن سربسر خارسان، فردوسی، بپیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بساشارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارسان، فردوسی، ، ویرانه: که توران زمین را کنند خارسان نماند برین بوم و بر شارسان، فردوسی، چنان شد دژ وبارۀ شارسان کزین خود نه بینی بجز خارسان، فردوسی، همی گشت برگرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان، فردوسی
دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزی باختر آبیک و 15 هزارگزی راه عمومی، ناحیه ای است جلگه ای باهوای معتدل و دارای 300 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است، این دهستان دارای دو رشته قنات است، محصولات آنجا غلات و چغندرقند و پنبه و جالیز و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آنجا مالرو و از طریق کوندج ابراهیم آباد میتوان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزی ج 1)
دهی است جزو دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 27 هزارگزی باختر آبیک و 15 هزارگزی راه عمومی، ناحیه ای است جلگه ای باهوای معتدل و دارای 300 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی و فارسی است، این دهستان دارای دو رشته قنات است، محصولات آنجا غلات و چغندرقند و پنبه و جالیز و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آنجا مالرو و از طریق کوندج ابراهیم آباد میتوان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران استان مرکزی ج 1)