جدول جو
جدول جو

معنی خاورن - جستجوی لغت در جدول جو

خاورن
(وُ)
نام صحرائی است بحدود کرمان و در آنجا بین امیر مبارزالدین آل مظفر و اوغانیان جنگ درگرفت. ابتداء امیر مبارزالدین فائق آمد ولی بعداً اوغانیان بر او حمله بردند و او شکسته افتاد. در این جنگ امیر مبارزالدین هفت زخم خورد و پهلوان علی شاه بمی چون خواست اسب خود را به امیر مبارزالدین دهد او استنکاف کرد گفت در حضرت امیرالمؤمنین علی از حق واهب بی منت طلب شهادت کرده ام و پس از الحاح زیاد بر اسب او سوار شد. در این جنگ پهلوان علی شاه بمی با هشتصد مرد جنگی کشته شد. رجوع شود به تاریخ گزیده چ 1 ص 644
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاوین
تصویر خاوین
(پسرانه)
پاک سرشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاور
تصویر خاور
(دخترانه)
مشرق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
خاور، مشرق، برای مثال هم از خاوران تا در باختر / ز کوه و بیابان و از خشک و تر (فردوسی - ۴/۳۲۷)، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاور
تصویر خاور
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)

بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳)
خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا
خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا
خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
خابران. نام دیگر ابیورد است و لسترنج مختصات جغرافیایی آن را چنین ذکر میکند: ’در خاور نسا آن سوی کوه و در حاشیۀ بیابان مرو، خاوران واقع است که آنرا ’ابیورد’ و گاهی باوردهم میگویند. مقدسی گوید من ابیورد را از نسا بهتر وبازارش را پر رونق تر و خاکش را حاصل خیزتر دیدم و مسجد آن شهر در بازار است. حمدالله مستوفی گوید: ’شهری کوچک است و در او میوه فراوان’ و نیز گوید رباط کوفن از توابع ابیورد در دهکده ای بفاصله شش فرسخی ابیوردواقع است. این رباط را عبدالله بن طاهر در قرن سوم هجری قمری بنا کرد و چهار دروازه داشت و در وسط آن مسجد جامعی بود. ولایت ’ابیورد’ یا ’خاوران’ را مرکز مهنه یا میهنه بود. یاقوت نقاط مهم دیگری را در این ولایت اسم می برد که از آن جمله است: ازجه، باذان و خروالجبل و شوکان. مهنه در زمان یاقوت ویران بوده است. حمدالله مستوفی در قرن هشتم گوید: ’در او باغستان فراوان و آب بسیار روان و حاصلش غله و میوه باشد در حق بزرگانی که از دشت خاوران برخاسته اند گفته اند:
بر سپهر صیت گردان شد بخاک خاوران
تا شبانگاه آمدش چار آفتاب خاوری
خواجه ای چون بوعلی شادانی آن صاحب قران
مفتیی چون اسعد مهنه ز هر شینی بری
صوفیی صافی چو سلطان طریقت بوسعید
شاعری فاخر چو مشهور خراسان انوری.
خاوران بصورت خاواران هم ضبط گردیده است. (از سرزمینهای خلافت شرقی). و رجوع شود به نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ 3 ص 157:
چنان کارگاه سمرقند شد
زمین از در بلخ تا خاوران.
منوچهری.
بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز
کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی.
ناصرخسرو.
سرتاسر خاک خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست.
ابوسعید ابوالخیر.
شادباش ای آب و خاک خاوران کز روی لطف
هم چو آب بحر و خاک کان گهر می پروری.
انوری.
با کو بدعای خیرش امروز
ماند بسطام خاوران را.
خاقانی.
تو خسرو خاوری در امرت
تعظیم بخاوران ببینم.
خاقانی.
موصل ببقای آن نکونام
فرماندۀ خاوران بسطام.
تحفه العراقین (از شرفنامۀ منیری).
شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد
از قیروان سپه بکشد تا بخاوران.
سعدی.
دی ز دشت خاوران چون ذره مجهول آمده.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
به معنی باختر است که مشرق باشد. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) :
ز خاورچو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج.
فردوسی.
خداوند آن شهر نیکوترست
توگوئی فروزندۀ خاورست.
فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور برآرد فروزنده سر.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
فردوسی.
خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها.
منوچهری.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند.
ناصرخسرو.
بر شکافد صبا مشیمۀ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاور آینه.
خاقانی.
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطۀ خاک تیره خاور اوست.
خاقانی.
نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب
دود چراغ بزمت روی عروس خاور.
بدر شاشی.
، مغرب. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت.
فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده است مشرق
دری را از آن ماه خوانده است خاور.
فرخی.
چو روز آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
بشادی و جام دمادم نبید
ببودند تا خور بخاور رسید.
اسدی.
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم.
لامعی گرگانی.
وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض
وز باختر بخاور وز بحر تا ببر.
ناصرخسرو.
همی بگذارم این جا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور.
مسعودسعد.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
خاقانی.
زحد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
، آفتاب. (ناظم الاطباء) ، نامی است از نامهای زنان. چون ’خاورسلطان’، ’خاورخانم’، ’خاوربیگم’، بتۀ خار و شوک:
یکی جانور خود ز لشکر نماند
بدان بوم و بر خار و خاور نماند.
فردوسی.
بر آن بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خاک خاور نبود.
فردوسی.
، مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی) :
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سوم دشت گردان و ایران زمین.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
که بر شهر خاور بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا.
فردوسی.
ز قنوج تا مرز خاور گرفت
نبردش نجوید کسی ای شگفت.
فردوسی.
فرستاده را پس برون کرد گرد
سر شاه خاور مر او را سپرد.
فردوسی
مورچه است که مور کوچک باشد. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
از آرزوی قد چو سروت براستی
بر من زمانه تنگ تر از چشم خاور است.
ابن یمین (از آنندراج).
رجوع به خاول شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام رودی است در 66 هزارگزی شمال قلعه چهارراه حکومت درجه 2 بکوا و خاشرود مربوط به حکومت فراه که به رود خانه ’فراه رود’ می ریزد. محل آن بین خط 63 درجه و 6 دقیقه و 6 ثانیۀ طول شرقی و خط 32 درجه و 46 دقیقه و 27 ثانیۀ عرض شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
بزرگترین شهر ولایت ’کاوار’ است در جنوب ’فزان’. این شهر بدست عقبه بن عامر بسال 47 هجری قمری بعد از جنگ سخت و کشتن و اسارت اهالی آن گشوده شد. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
محلی است به 784 هزارگزی طهران میان بامدژ و نظامیه بر کنار راه آهن جنوب. در این نقطه ایستگاه راه آهن قرار دارد. در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین شرح داده شده است: نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران و اهواز است. این ایستگاه در 784 هزارگزی جنوب باختری تهران و 35 هزارگزی شمال اهواز واقع و ساکنان آن از کارمندان راه آهن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
حاکم نشین ایالت رن سفلی در کنار زرن و ترعۀ مارن به رن. دارای 8700 تن سکنه است و 8300 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. دارای موستان، معدن سنگ و محل تقطیر عرق آلبالو است و در آنجا کارخانجات مکانیکی، ذوب فلزات نیز وجود دارد. قصر باشکوه کاردینال روهان هیجدهم در آنجاست. ساورن مرکز این ولایت و دارای 6 بخش و 136 آبادی است و جمعیت آن بالغ بر 77400 تن است
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
مشرق. (برهان) (شرفنامۀ منیری). خاور:
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان و از خشک و تر.
فردوسی.
بخفت و چو خورشید از خاوران
برآمد بسان رخ دلبران.
فردوسی.
ذره ای کز عراق برخیزد
رشک خورشید خاوران باشد.
سلمان ساوجی.
، مغرب را نیز گویند. (از برهان قاطع)
نام یکی از گوشه های دستگاه ماهور است. (از دیوان جاهد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
نام قریه ای است از قراء خلاط و منسوب به آن خاورانی است. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب بخاور، کنایه از آفتاب عالمتاب است:
هرسنگ را کز ساحری کرد و صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است بفاصله دوازده هزار و پانصدگزی جنوب شرقی برکی راجان علاقه لوگر تابع ولایت کابل به افغانستان و متصل به دریای سیاب، این ده بین خط 68 درجه 58 دقیقۀ طول شرقی و خط 33 درجه و 50 دقیقه و 17 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
سرکش. فرارکننده. خارین. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
مرکز بلوکی است به ایالت ’وار’ فرانسه و در شهرستان ’دراگینیان’ واقع است و معدن آلومینیوم دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
مغرب، مشرق، گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاور
تصویر خاور
((وَ))
مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
((وَ))
مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاور
تصویر خاور
مشرق، شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
مشرق، مشرق زمین، شرق، مشرق و مغرب
متضاد: باختران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مطلع، خاوران، شرق، خراسان، مشرق
متضاد: باختر، خار، خاشاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نامی برای زنان، خاور، مشرق
فرهنگ گویش مازندرانی