جدول جو
جدول جو

معنی خاوخیر - جستجوی لغت در جدول جو

خاوخیر
نام نوعی پارچه است که بصورت خاوجیز نیزضبط شده: از وی (از ساری طبرستان) جامۀ حریر پرنیان و خاوخیر و از وی مازعفران و ماصندل و ماخلوق خیزد که بهمه جهان ببرند، (از حدود العالم ضمیمۀ گاهنامه سیدجلال طهرانی)، رجوع به خاوجیز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاویار
تصویر خاویار
تخم خوراکی ماهی خاویار، به اندازۀ عدس و به رنگ های زرد، خرمایی، خاکستری یا سیاه که دارای آلبومین، مواد چربی و مواد فسفری است. از خوراک های فاخر و گران قیمت است و بیشتر در روسیه و کناره های دریای خزر به دست می آید، تخم ماهی، ماهی خاویار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارخار
تصویر خارخار
حالت خارش بدن، کنایه از دلواپسی و اضطرابی که از تعلق خاطر، تمایل و هوس به چیزی در انسان پیدا می شود، دغدغه، برای مثال از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها / هر دم شکفته بر رخم زآن خارها گلزارها (جامی - ۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاوشیر
تصویر جاوشیر
گیاهی با ساقۀ بلند و پرزدار با برگ های شبیه برگ انجیر و گل های زرد خوشبو و صمغی بدبو که از ریشه و ساقۀ این گیاه گرفته می شود و برای استرس، استسقا، عسرالبول و بیماری های عصبی نافع است، کوشیر، گاوشیر، گواشیر، لاوشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوشیر
تصویر گاوشیر
جاوشیر، گیاهی با ساقۀ بلند و پرزدار با برگ های شبیه برگ انجیر و گل های زرد خوشبو و صمغی بدبو که از ریشه و ساقۀ این گیاه گرفته می شود و برای استرس، استسقا، عسرالبول و بیماری های عصبی نافع است، کوشیر، گواشیر، لاوشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاوشیر
تصویر لاوشیر
جاوشیر، گیاهی با ساقۀ بلند و پرزدار با برگ های شبیه برگ انجیر و گل های زرد خوشبو و صمغی بدبو که از ریشه و ساقۀ این گیاه گرفته می شود و برای استرس، استسقا، عسرالبول و بیماری های عصبی نافع است، کوشیر، گاوشیر، گواشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاکشیر
تصویر خاکشیر
گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های دراز و گل های کوچک زرد رنگ، دانه های سرخ رنگ این گیاه که در غلاف نازکی جا دارد و به عنوان ملین استفاده می شود، خاکشی، خاکشو، شفترک
جانوری ریز سخت پوست و سرخ رنگ شبیه دانۀ خاکشیر که در آب های شیرین راکد مانند آب حوض و آب انبار یافت می شود و گاه ممکن است حامل میکروب باشد، توتو
خاکشیر یخ مال: شربتی که از شکر، یخ و خاکشیر تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تخم انواع مختلف ماهی اسیپنسر یا سگ ماهی است که بصورت مادۀ غذایی در آمده است، لغت خاویار که در اکثر زبانهای اروپایی - باستثنای روسی یکی است، ظاهراً باید از ریشه ترکی یا تاتاری گرفته شده باشد (گرچه ترکها امروز آنرا خاویاه مینامند که محتملاً از کلمه کاویالا ایتالیائی مشتق شده است)، بهترین نوع آن خاویاری است که در زمستان ساخته میشود و حفظ و نگهداری آن بسیار مشکل است، این نوع خاویار را که تا حدی شکل مایع دارد به زبان روسی ایکرا مینامند، آن را با کوبیدن وفشار دادن تخمدان ماهی در الک بدست می آورند یعنی باوارد کردن ضرباتی به تخمدان مواد چربی و الیاف و غشاء را از تخمها جدا میکنند و سپس آنرا با نمک 4 تا 6% مخلوط می سازند و بصورت مادۀ غذائی در می آورند، اشکال در ساختن و حمل خاویار موجب شده است که در اروپاخاویار از خوردنیهای بسیار عالی و مطبوع کنار میز باشد و تا آنجا که مدارک نشان می دهند اروپا آنرا از قرن شانزدهم می شناخته است، خاویار گاه بصورت پیش غذائی بخصوص در روسیه و اروپای شمالی همراه عرق زیره وسایر لیکورها مصرف میشود و گاه آنرا با سایر اغذیه، برای مطبوع کردن آنها می خورند، جنس بد آن بزبان روسی پاژوسنایا معروف است مشتق از لغت پاژوس به معنی هوی خواه تخمدان می باشد که از آمیختن تخم ماهی در آب نمک غلیظ و در زیر فشار قرار دادن آن بدست می آید، این جنس که کمی سفت تر از ’ایلرا’ است در بشکه های کوچک و حلبهای سربستۀ محکم بسته بندی میشود، پاژوسنایا از مهمترین مواد غذایی اروپای شرقی و روسیه است، جایی که بهترین خاویارهای عالم در آنجا بوجود می آید و درسال مقادیر بسیاری از آن از طریق ’آستراخان’ بخارج حمل میشود و امریکا و آلمان و نروژ خریدار مقدار زیادی از آن هستند، از تخم ماهی تونی و شاه ماهی پس از خواباندن در آب نمک و سرکه مادۀ غذائی به دست می آید به نام ’بوتارگو’ که در سواحل مدیترانه و مشرق زمین طرفدار فراوان دارد
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ)
هرزه، بیهوده، بی سبب، بی تقریب، (ناظم الاطباء)، بهرزه، بیهده، (یادداشت مؤلف)، بی دلیل، بی علت:
دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر،
دقیقی،
چو شاهان بکینه کشی خیرخیر
ازین دو ستمکاره اندازه گیر،
فردوسی،
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر،
فرخی،
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیرخیر،
فرخی،
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما،
منوچهری،
این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد، (تاریخ بیهقی)، می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی، (تاریخ بیهقی)، بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و ... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود، (تاریخ بیهقی)، آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن، (تاریخ بیهقی)،
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر،
اسدی،
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم،
ناصرخسرو،
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی درکلات،
ناصرخسرو (دیوان ص 324)،
گر خیرخیر کرد نخواهی همی
برخویشتن حذر کن ازین بدکنش،
ناصرخسرو،
حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر،
سوزنی،
خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری،
انوری،
چشمۀ خاطرات سنگ انبار
آب از او خیرخیر نتوان یافت،
خاقانی،
و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد، (جهانگشای جوینی)،
،
تیره، تاریک، (ناظم الاطباء) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر،
فردوسی،
، شوخ شوخ، (ناظم الاطباء)، گیج، حیران، (یادداشت مؤلف)، سرگشته:
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر،
دقیقی،
فروماندند اندرو خیرخیر
ز دیدار او سست شد پای پیر،
فردوسی،
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمدند خیرخیر،
فردوسی،
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی همی پیش من خیرخیر،
فردوسی،
، مفت، رایگان، (یادداشت مؤلف) :
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر،
فردوسی،
مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود، (تاریخ بیهقی)،
بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر،
سوزنی،
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا،
سوزنی،
، زل زل، خیره خیره، (یادداشت مؤلف) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی اوبود مانده خیرخیر،
رودکی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
واپس افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). سپس گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واپس گذاشتن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). واپس بردن. (آنندراج). تعقیب و تعویق. (فرهنگ نظام). با لفظ کردن و آوردن مستعمل است. (آنندراج). با لفظ انداختن و کردن و شدن مصدر مرکب آید، این لفظ در عربی مصدر است اما در فارسی هم مصدر استعمال شود و هم اسم جامد. (از فرهنگ نظام) : و در آن تقدیم و تأخیر صورت نبندد. (کلیله و دمنه).
وعده تأخیر به سرنامده
لعبتی از پرده به درنامده.
نظامی.
گر جان طلبد حبیب عشاق
نه صبر روا بود نه تأخیر.
سعدی.
- امثال:
در تأخیر آفتها است، فی التأخیر آفات:
روزبازار جوانی چند روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را.
سعدی.
بفتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد.
حافظ (ازامثال و حکم).
، دفعالوقت، ممانعت. (ناظم الاطباء) ، سپس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درنگی و دیری. توقف. عقب انداختگی ودیرکردگی و عقب ماندگی. (ناظم الاطباء).
- بلاتأخیر، بدون درنگ و بسرعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
قریه ای است از قراء ارغیان کبیره در نیشابور. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام نوعی پارچه است و شاید پارچه ای پرزدار باشد، خاوخیز: و از این ناحیت (چینستان) زر بسیار خیزد و حریر و پرند و خاوجیز چینی و دیبا و غضاره و دارچینی ... (از حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ)
امر خیر. کار نیک:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.
، به اصطلاح فارسی دانان هند نکاح دختر را گویند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
صمغ درختی است که ساق آن کوتاه وبرگ آن شبیه به برگ انجیر و برگ زیتون میباشد و گل آن زرد و تخمش خوشبوی میشود، ساق آن را بشکافند تا صمغ از آن برآید و بهترین آن زعفرانی باشد و در آب زود حل شود و مانند شیر نماید، گویند وقتی که از ساق درخت برمی آید سفید است و چون خشک میشود زرد میگردد طبیعت آن گرم و خشک است و معرب آن جاوشیر است، (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (الفاظ الادویه)، صمغ سفیدرنگ گیاهی است بلندتر از ذراعی خشن مزغب که برگش به برگ زیتون ماند و اکلیلی چون اکلیل شبت با گلی زرد و دانه ها شبیه به دانۀ زیتون دارد و چون آن را چاک دهند این صمغ از آن تراود و چون در آب حل کنند رنگ آب سپید گردد و در طب بکار است، در برهان قاطع چ معین آمده: معرب آن جاوشیر، ضریر انطاکی در تذکرۀ خود گوید: ’جاوشیر، نبات فارسی معرب عن گاو شیر، و معناه حلیب البقر لبیاضه، ’، (تذکرۀ اولی الالباب ج 1 ص 105)، جاوشیر ... به فارسی جواشیر و گوشیر و نیز به شیرازی جاحوشی نامند، (مخزن الادویه ص 178) - انتهی:
نامت همی شنیدم بردم گمان که شیری
چون دیدمت نه شیری قطران و گاوشیری،
لامعی،
رجوع به جاشیرشود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در 75 هزارگزی شمال باختر اردل متصل به راه مالرو گاوشیر به بازفت، کوهستانی، جنگل، بلوط، معتدل، دارای 282 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات پشم و روغن، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ ماخور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ماخور شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دره کوه بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد، واقع در 15 هزارگزی خاوری چقلوندی و ششهزار گزی جنوب راه شوسۀ خرم آباد به چقلوندی، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و مالاریایی، دارای 120 تن سکنه که شیعی مذهب و لکی و لری و فارسی زبانند، این ده از چشمۀ ده تپه دارتوت مشروب میشود، محصولاتش غلات و صیفی و لبنیات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند، از صنایع دستی زنان فرش و سیاه چادر بافی است، راه مالرو و ساکنین از طایفۀ بیرالوند بوده و زمستان به قشلاق میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است بفاصله دوازده هزار و پانصدگزی جنوب شرقی برکی راجان علاقه لوگر تابع ولایت کابل به افغانستان و متصل به دریای سیاب، این ده بین خط 68 درجه 58 دقیقۀ طول شرقی و خط 33 درجه و 50 دقیقه و 17 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام ناحیتی است از ’آبله و میلاذجرد’از وضیعه وطسق پنجم از طسوج جهرود، (از ’تاریخ قم حسن بن محمد حسن قمی’ ترجمه ’حسن بن علی بن حسن بن عبدالملک قمی’ به تصحیح و تحشیۀ سید جلال الدین طهرانی)
لغت نامه دهخدا
خاکشو، خاکشی، خوب گلان، خبّه، خفبج، شفترک، رجوع به خاکشور و خاکشی در این لغت نامه شود، خاکشیر گیاهی است خردو از نباتات کروسیفر، بوتۀ آن بلند و در حدود نیم متر میباشد، دارای ساقۀ مستقیمی است که شاخه های فرعی از آن منشعب شده و برگهایش شبیه برگ ترب است و گلهای ریز زردش دور هم جمع شده دسته های متعدد تشکیل میدهد، میوۀ آن هم شبیه بمیوۀ ترب است یعنی غلافی است که دانه های تخمش در آن قرار گرفته و همین تخم خاکشیر است که بنام خاکشیر معروف است و در طب ایرانی مصرف میشود، (از فرهنگ روستائی یا دائره المعارف فلاحتی تقی بهرامی ص 485 و 486)
لغت نامه دهخدا
کنایه از دغدغه و خواهش خواه امر مرغوب باشد و خواه غیر مرغوب چون خارخار غم، و با لفظ در سر داشتن و در سینه داشتن و در دل داشتن مستعمل است، (آنندراج)، کنایه از خلجان و تعلق خاطر هم هست که ابتدای میل و خواهش بچیزی باشد و بقیۀ میل و خواهش را هم گفته اند، (برهان قاطع)، خلجان و تعلق خاطر و اندیشه ای که ضمیر آدمی بر طلب و کنجکاوی دارد، (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 283 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)، خلجان خاطر که در ایام تعلق و میل و عشق بر عاشق پیدا شود، (انجمن آرای ناصری)، تردد و تفکر و اندیشۀ طبیعت برای امر مرغوب، (بهار عجم) (غیاث اللغات)، خلجان، (شرفنامۀ منیری)، تعلق خاطر که ابتدای میل و خواهش بود، (ناظم الاطباء)، خلجان خاطر، (فرهنگ نظام)، دغدغۀ خاطر و الم دل و خلجان، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)، وسوسه، وساوس تسویل، تساویل، چون خارخار دیوار:
دگر ره باز با هر کوهساری
بخار آورد پیدا خارخاری،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 441)،
تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم
خلد عدوی ترا خارخار از آتش و آب،
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 28)،
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد، (فیه مافیه مولوی 64 از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)،
خارخار دو فرشته می نهشت
تا که تخم خویش بینی را نکشت،
(مثنوی)،
از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته در دلم زان خارها گلزارها،
جامی،
دل را ز خار خار تمنای وصل خویش
خوبان فریب بستر سنجاب داده اند،
فیاض لاهیجی (از آنندراج)،
خارخار آن پریرو داشته
بر مزار هر که گل پاشیده است،
کلیم (از آنندراج)،
فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد
ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد،
واعظ قزوینی (از آنندراج)،
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی است کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن،
حضرت شیخ (از آنندراج)،
گل اندامی که دارد غنچه در سر خارخار او
صبا در رقص طاوس است از رنگ بهار او،
میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج)،
محمدخان که حرکات او بر طبعش ناگوار و از اطوار او خارخار در دل داشت در آن روز عنان اختیار از دست داده، (تاریخ گلستانه)،
یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند
بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند،
(فرهنگ شعوری)،
، خارش، (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ص 361) :
فکر عصیان ابتدای کار شیطانی بود
در بدن چون خارخار افتد علامات گرست،
عطار،
خواهد رسید زر بکف من ز دست تو
چون گل ازان که میکندم خارخار دست،
سلمان ساوجی،
خارخار دل من گشته غم هجرانش
زان سبب کرده تنم محنت دل ویرانش،
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری ص 361)،
، حسد و رشک، (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ واقع در هفت هزارگزی جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب محلی است کوهستانی، دارای هوای معتدل و سالم، سکنۀ آن 405تن مردم آنجا کرد و مذهبشان تسنن است آب آنجا از چشمه و محصولات غلات و حبوبات و کرچک و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
خاربست، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جاوشیر
تصویر جاوشیر
پارسی تازی گشته گاو شیر از گوج (صمغ) ها گاو سیر گاورشیر گاوشیر
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره صلیبیان که بطور خودرو در باغها و صحراها میروید. ارتفاع آن به نیم متر میرسد شاخه هایش باریک و برگها دار از و گلها کوچک و زردند دانه های آن که سرخ اند و در غلافی جا دارند در پزشکی مورد استعمال دارند، جانوری ازتیره سخت پوستان از شاخه بند پاییان که قرمز رنگ و شبیه دانه های خاکشیر گیاهی است و در آبهای حوض و آب انبارهای آلوده دیده میشود توتو
فرهنگ لغت هوشیار
تخم انواع مختلف ماهی اسیپنسر یا سگ ماهی است که بصورت ماده غذائی در آمده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارخار
تصویر خارخار
خارش بدن، دلواپسی، اضطراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاویار
تصویر خاویار
تخم نوعی سگ ماهی که بسیار مقوی و گرانبهاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرخیر
تصویر خیرخیر
((خِ خِ))
بیهوده، بی سبب
فرهنگ فارسی معین
دغدغه، تشویش، اضطراب، خلجان، تعلق خاطر، میل، خواهش، وسوسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاکشی، خاکشو، خاکژی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی ماهی استروژن، نوعی سگ ماهی، اوزون برون، داراکویی، تخم نمک سود، ماهی استروژن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیار خوب، خوب و زیبا
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب خوب، در بهترین وضعیت یا بهترین مورد
فرهنگ گویش مازندرانی
استخوان کوچک و چهارگوش مفاصل گوسفند، قاب، قاب بازی
فرهنگ گویش مازندرانی