خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
خانه، زن و فرزند، اهل خانه، برای مِثال غریب اگرچه وزیر شه جهان باشد / همیشه میل دلش سوی خانمان باشد (ابن یمین - لغت نامه - خانمان)، خانه و اسباب خانه، اسباب زندگانی
شادمان، خوشحال، خوش وخرم، برای مثال در این گیتی سراسر گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۶)، بر آنچه داری در دست شادمانه مباش / وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور (ناصرخسرو - ۲۶۸)، توام با شادی و خوشحالی، جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند
شادمان، خوشحال، خوش وخرم، برای مِثال در این گیتی سراسر گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۶)، بر آنچه داری در دست شادمانه مباش / وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور (ناصرخسرو - ۲۶۸)، توام با شادی و خوشحالی، جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم دِرهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مِثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
خانه با اهل خانه. (ناظم الاطباء). اهل و عیال و خانه و اسباب خانه. رجوع به خان و مان شود: که در ارگ باشد مرا خانمان به آسودگی امشب آنجا بمان. فردوسی. لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان. فرخی. تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای. ناصرخسرو. گرد ایشان رمیده کرد مرا از سر خانمان و نعمت و ناز. ناصرخسرو. بلکه از چسبندگی بر خانمان تلخ آیدشان شنیدن این بیان. مولوی. ، خویشان و اهل و عیال: جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی. عسجدی. در زینهار خویش بداری و بند خویش او را و خانمان و تنش را ز روزگار. منوچهری. غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد همیشه میل دلش سوی خانمان باشد. ابن یمین. ، خانه و اسباب خانه: چون دیو ببرد خانمان از من به زین بجهان نیافتم داری. ناصرخسرو. اگر دوستی خاندان بایدت هم چو ناصربه دشمن بده خانمان را. ناصرخسرو. بود شخصی مفلسی بی خانمان مانده در زندان و بند بی امان. مولوی. به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت. سعدی (گلستان). - از خانمان برکندن، آواره ساختن. ریشه کن نمودن از خانه و منزل. (ناظم الاطباء). - بی خانمان، بی کس و کار. بی خانواده. بی کس. - خانمان برانداز، امری که اساس و پایۀ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده خانمان. پریشان کننده خانمان. - نوخانمان، تازه بدوران رسیده. آنکه تازه خانمانی بهم زده. ، میهن. وطن. چون:از خانمان بیرون کردن، بمعنی: از وطن راندن. اجلاء. (مجمل اللغه) ، حیوان اهلی. جانور خانگی، دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء)
خانه با اهل خانه. (ناظم الاطباء). اهل و عیال و خانه و اسباب خانه. رجوع به خان و مان شود: که در ارگ باشد مرا خانمان به آسودگی امشب آنجا بمان. فردوسی. لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید حرّی نمود و نستد ازو ملک و خانمان. فرخی. تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول غریب و رانده و بی نان و خانمان شده ای. ناصرخسرو. گرد ایشان رمیده کرد مرا از سر خانمان و نعمت و ناز. ناصرخسرو. بلکه از چسبندگی بر خانمان تلخ آیدشان شنیدن این بیان. مولوی. ، خویشان و اهل و عیال: جلب کشی و همه خانمانت پرجلب است بلی جلب کش و کرده به کودکی جلبی. عسجدی. در زینهار خویش بداری و بند خویش او را و خانمان و تنش را ز روزگار. منوچهری. غریب اگر چه وزیر شه جهان باشد همیشه میل دلش سوی خانمان باشد. ابن یمین. ، خانه و اسباب خانه: چون دیو ببرد خانمان از من به زین بجهان نیافتم داری. ناصرخسرو. اگر دوستی خاندان بایدت هم چو ناصربه دشمن بده خانمان را. ناصرخسرو. بود شخصی مفلسی بی خانمان مانده در زندان و بند بی امان. مولوی. به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت. سعدی (گلستان). - از خانمان برکندن، آواره ساختن. ریشه کن نمودن از خانه و منزل. (ناظم الاطباء). - بی خانمان، بی کس و کار. بی خانواده. بی کس. - خانمان برانداز، امری که اساس و پایۀ خانمانی را از بین ببرد. نابودکننده خانمان. پریشان کننده خانمان. - نوخانمان، تازه بدوران رسیده. آنکه تازه خانمانی بهم زده. ، میهن. وطن. چون:از خانمان بیرون کردن، بمعنی: از وطن راندن. اجلاء. (مجمل اللغه) ، حیوان اهلی. جانور خانگی، دولت و ثروت خصوصاً ثروت موروثی که قابل حمل باشد. (ناظم الاطباء)
دهی است جزء دهستان حومه مرکزی شهرستان فومن واقع در 6 هزارگزی باختری فومن. ناحیه ای است واقع در کنار راه فرعی صومعه سرا به ماکلوان. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریایی. دارای 191 تن سکنه که شیعی مذهب و طالشی زبانند. آب آنجا از رود خانه ماسوله و محصولات آنجا برنج و چای و ابریشم و عسل و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه مرکزی شهرستان فومن واقع در 6 هزارگزی باختری فومن. ناحیه ای است واقع در کنار راه فرعی صومعه سرا به ماکلوان. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریایی. دارای 191 تن سکنه که شیعی مذهب و طالشی زبانند. آب آنجا از رود خانه ماسوله و محصولات آنجا برنج و چای و ابریشم و عسل و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)