جدول جو
جدول جو

معنی خالوک - جستجوی لغت در جدول جو

خالوک
مرد زن صفت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غالوک
تصویر غالوک
مهره ای از جنس سنگ یا گل، زاغوک، زالوک،
مهرۀ کمان گروهه، گلوله، زالوک، زالو که، برای مثال کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره غالوک های سیم اندود (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
ضعیف، فقیر، درویش، دزد، راهزن، برای مثال چرا می باید ای سالوک نقّاب / در آن ویرانه افتادن چو مهتاب؟ (نظامی۲ - ۳۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زالوک
تصویر زالوک
غالوک، مهره ای از جنس سنگ یا گل، زاغوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خالو
تصویر خالو
دایی، برادر مادر، خال
فرهنگ فارسی عمید
نوعی است از خربزه که عرب آن را صنعه خوانند و عجم دستنبو خوانندو خاصیت آن مانند خربزه است، (نزههالقلوب)، ظاهراً مصحف کالک است، رجوع به کالک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
معرب آن صعلوک، (شهریاران گمنام کسروی ج 1 ص 59 ح 5) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، صعلوک بمعنی فقیر، (غیاث اللغات) :
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد بدیدار مرد،
سعدی (بوستان)،
، دزد و راهزن خونی، (برهان) (آنندراج)، راهزن که آن راراه بند و ره بند، و راهدار و رهدار، و رهزن نیز گویند، بتازیش قطاع الطریق نامند، (شرفنامۀ منیری) : کشتن عبداﷲ و زنهار آمدن سالوکان خراسان، چون نیشابور قرار گرفت سالوکان خراسان، جمع شدند و تدبیرکردند که ... (تاریخ سیستان)،
چرا میباید ای سالوک نقّاب
در آن ویرانه افتادن چومهتاب،
نظامی،
، خوش سلوک و مؤدب، (ناظم الاطباء)، بانزاکت و مؤدب، (استینگاس)، بسیار راه رونده چرا که صیغۀ مبالغه است بمعنی مرد کثیرالسلوک یعنی سیاح، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
برادر مادر، (برهان قاطع) (آنندراج)، دایی، (فرهنگ ضیائی)، خال، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 377)، آبو، آبی، شوهرخاله، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سورنایی را گویند و آن را شاهنایی و شهنایی هم خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 377)، نفیر
لغت نامه دهخدا
شک، مرگ موش، (تحفۀ حکیم مؤمن)، سم الفار، (منتهی الارب)، و ناظم الاطباء آن را به غلط موش آورده است، نوعی از گیاه طرثوث، (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مهرۀ کمان گروهه باشد:
کمان گروهۀ زرین شده بچرخ هلال
ستارگان همه غالوکهای سیم اندود،
خسروانی (از لغت فرس اسدی ص 271)،
و در حاشیۀ آن آمده: غالوک و ژواله هر چه آن چون مهرۀ گرد کنی غالوک و ژواله خوانند - انتهی، مهرۀ گلین باشد که در کمان گروهه نهند و اندازند، خسروی گوید: گمان گروهۀ زرین ... (اوبهی) (رشیدی)، گلوله و مهرۀ کمان گروهه را گویند خواه از سنگ باشد و خواه از گل ساخته باشند، (برهان)، گلوله را گویند که از گمان گروهه بیندازند:
گه افکند نخجیر بر دشت راغ
گهی زد به غالوک برمیغ و ماغ،
فردوسی (از جهانگیری)،
گل مهره، کمان غلوله، و بجای لام با ’ی’ تازی هم گفته اند، خسرو دهلوی گفته: کمان گروهۀ زرین ... و در جهانگیری و رشیدی و برهان غالوک نوشته اند که بمعنی غلوله یعنی غلولۀ کمان باشد، ظن غالب آن است که در اصل غالول بوده لام با کاف اشتباه یافته، غالول وغلوله یک معنی دارد، حکیم فردوسی گفته:
گه افکند نخجیر در باغ و راغ
گهی زد بغالول در میغ ماغ،
(از انجمن آرا) (از آنندراج)،
جلاهق، جله، بندق، بندقه، (منتهی الارب)، زواله، ژواله، کمان گروهه، (برهان)
لغت نامه دهخدا
غالوک است که مهرۀ کمان گروهه باشد و آن گلوله ای است که از گل سازند و با کمان گروهه و تنگ دهن اندازند، (برهان قاطع)، گلوله ای باشد که از کمان گروهه اندازند و آن را غالوک نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
لغت هندی است و بمعنی بیخ کول باشد، (از الفاظ الادویه)، در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دشت طال بخش بانۀ شهرستان سقز، واقع در 16 هزارگزی باختر بانه کناررود خانه شوی، هوای آن سرد و دارای 110 تن سکنه است، محصول آن غلات، لبنیات و محصولات جنگلی در دو محل بفاصله 3 کیلومتر واقع بالا و پائین نامیده میشود سکنه بالا 80 نفر است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در25 هزارگزی خاوری زرند و 18 هزارگزی شمال راه فرعی زرند - کرمان، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر، دارای 874 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبانند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود، و محصولاتش غلات و میوه جات است، اهالی بکشاورزی گذران میکنند، صنایع دستی آنها قالی بافی با نقشه است، راه آنجا فرعی میباشد، این ده مولد برق کوچکی دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که به روایت باج پران از کوهستان شکد بام هند سرچمشه میگیرد، (از تحقیق ماللهند بیرونی ص 128)
لغت نامه دهخدا
نام محلی بوده که از شهر میریاندر فنیقی بیست فرسنگ فاصله داشته است، (از تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1006 - 1007)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پیغام. (مهذب الاسماء). رسالت. (اقرب الموارد). نامه و خبر و پیغام. (آنندراج). الوکه. (اقرب الموارد) : هذا علوج صدق و الوک صدق. (نشوءاللغه العربیه ص 20).
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خالی در حالت رفعی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
دزد و راهزن، فقیر فقیر درویش، دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوک
تصویر الوک
پیک، فرستادن، پیام پروانه، پیغام
فرهنگ لغت هوشیار
دایی کاکویه خالو پارسی نیز هست و برابر است با سورنای دائی خال برادر مادر. خواهر مادر، جمع خالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هالوک
تصویر هالوک
مرگ موش، گل جالیزرا گویند که بعربی طوثوث و طراثیث خوانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
مهره کمان گروهه گلوله، کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
گلوله، گلوله کمان گروهه، کمان گروهه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
فقیر، درویش، راهزن، دزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خالو
تصویر خالو
دایی، برادر مادر
فرهنگ فارسی معین
خال، دایی
متضاد: عمو، خاله، سورنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دایی
فرهنگ گویش مازندرانی
شراره، جرقه ی آتش، شعله ی آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ی چند روزه، نوزاد دو تا سه ماهه، بزغاله ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
میوه ی نارس، کاسه کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
چاله ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
کاسه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که آب بینی اش آویزان است دماغو
فرهنگ گویش مازندرانی