جدول جو
جدول جو

معنی خافور - جستجوی لغت در جدول جو

خافور
گیاهی است مانند زوان، (منتهی الارب)، نباتی است که تازه روئیده باشد، (فهرست مخزن الادویه)، هرطمان به لغت اهل مصر، (فهرست مخزن الادویه)، خرطال، خرطل، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خافور
مرغ بید گیاه
تصویری از خافور
تصویر خافور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاور
تصویر خاور
(دخترانه)
مشرق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کافور
تصویر کافور
(پسرانه)
معرب از سنسکریت، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای تورانی شهر بیداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارور
تصویر خارور
خاردار، دارای خار مثلاً گل خاردار، سیم خاردار، در علم زیست شناسی کرمی کوچک، از آفت های مهم پنبه، با طولی حدود ۱۵ میلی متر، رنگ سبز زیتونی یا قهوه ای، خال های تیره رنگ و برآمدگی های کوتاه به شکل خار که در مصر و هند بسیار پیدا می شود و غوزه و شاخه های جوان پنبه را از بین می برد، کرم خاردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاور
تصویر خاور
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)

بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳)
خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا
خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا
خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای متشکل از یک لولۀ توخالی و حقه ای در انتهای آنکه برای کشیدن تریاک به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافور
تصویر کافور
ماده ای سفید رنگ، خوش بو و سمّی که مصرف دارویی داشته و در تهیۀ مواد منفجره و حشره کش به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ / دِ)
به معنی باختر است که مشرق باشد. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) :
ز خاورچو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج.
فردوسی.
خداوند آن شهر نیکوترست
توگوئی فروزندۀ خاورست.
فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور برآرد فروزنده سر.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
فردوسی.
خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها.
منوچهری.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند.
ناصرخسرو.
بر شکافد صبا مشیمۀ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاور آینه.
خاقانی.
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطۀ خاک تیره خاور اوست.
خاقانی.
نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب
دود چراغ بزمت روی عروس خاور.
بدر شاشی.
، مغرب. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت.
فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده است مشرق
دری را از آن ماه خوانده است خاور.
فرخی.
چو روز آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
بشادی و جام دمادم نبید
ببودند تا خور بخاور رسید.
اسدی.
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم.
لامعی گرگانی.
وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض
وز باختر بخاور وز بحر تا ببر.
ناصرخسرو.
همی بگذارم این جا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور.
مسعودسعد.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
خاقانی.
زحد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
، آفتاب. (ناظم الاطباء) ، نامی است از نامهای زنان. چون ’خاورسلطان’، ’خاورخانم’، ’خاوربیگم’، بتۀ خار و شوک:
یکی جانور خود ز لشکر نماند
بدان بوم و بر خار و خاور نماند.
فردوسی.
بر آن بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خاک خاور نبود.
فردوسی.
، مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی) :
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سوم دشت گردان و ایران زمین.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
که بر شهر خاور بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا.
فردوسی.
ز قنوج تا مرز خاور گرفت
نبردش نجوید کسی ای شگفت.
فردوسی.
فرستاده را پس برون کرد گرد
سر شاه خاور مر او را سپرد.
فردوسی
مورچه است که مور کوچک باشد. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
از آرزوی قد چو سروت براستی
بر من زمانه تنگ تر از چشم خاور است.
ابن یمین (از آنندراج).
رجوع به خاول شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان گوکان، بخش خفر، شهرستان جهرم. واقع در 20 هزارگزی جنوب خاور باب انار و 6 هزارگزی جنوب راه فرعی خفر به گوکان. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیری و مالاریائی دارای 177 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و خرما و مرکبات است. شغل اهالی زراعت و باغ داری و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است در چهار فرسنگ و نیم میانه جنوب و مشرق شهر خفر. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام رودی است در 66 هزارگزی شمال قلعه چهارراه حکومت درجه 2 بکوا و خاشرود مربوط به حکومت فراه که به رود خانه ’فراه رود’ می ریزد. محل آن بین خط 63 درجه و 6 دقیقه و 6 ثانیۀ طول شرقی و خط 32 درجه و 46 دقیقه و 27 ثانیۀ عرض شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
بزرگترین شهر ولایت ’کاوار’ است در جنوب ’فزان’. این شهر بدست عقبه بن عامر بسال 47 هجری قمری بعد از جنگ سخت و کشتن و اسارت اهالی آن گشوده شد. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
محلی است به 784 هزارگزی طهران میان بامدژ و نظامیه بر کنار راه آهن جنوب. در این نقطه ایستگاه راه آهن قرار دارد. در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین شرح داده شده است: نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران و اهواز است. این ایستگاه در 784 هزارگزی جنوب باختری تهران و 35 هزارگزی شمال اهواز واقع و ساکنان آن از کارمندان راه آهن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
ابزار تریاک کشی، وافور شاید از کلمه واپور فرانسه به معنی بخار گرفته شده باشد، (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
لغتی است در کافور، (المعرب جوالیقی ص 268)، غلاف شکوفۀ خرما، (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام پادشاهی بوده است بیدادگر و آدمیخوار و رستم بن زال او را گرفته و به جهنم واصل کرد، (برهان) (آنندراج) :
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ،
فردوسی،
بر آویخت کافور با گستهم
درآمیختند آن دو لشکر بهم،
فردوسی،
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 83هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است سکنۀ آن 65 تن است، زمینش از آب چشمه مشروب میشود، محصولاتش غلات و شلغم، و شغل سکنۀ آن زراعت و مالداری است راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند 7هزارگزی شمال خاوری قاین کوهستانی و گرمسیر است، آبش از چشمه تأمین میشود، محصولاتش غلات و شلغم، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است، راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نام چشمه ای است در بهشت، (منتهی الارب) (غیاث) (ترجمان علامه) (مهذب الاسماء) :
ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنۀ سلسبیل و کافور،
سعدی
جبال ال کافور رشته کوههایی است در چین که بعلت وفور درخت کافور به این نام خوانده شده است، (نخبهالدهر دمشقی ص 152)
لغت نامه دهخدا
ج، کوافیر. کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بوی خوش. (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت بیرون آید چنانچه صموغ دیگر، و این نوع کمتر بود و عزت او بیش بود و رباحی این نوع را گویند و آن به پاره های نمک مشابه بود. و بعضی را رنگ سیاه بود و بعضی زرد و اکهب باشد و اختلاف الوان او به حسب اختلاف طلوع آفتاب بود به مواضع او، و گویند آنچه رنگ او زرد یا اکهب باشد چون جرم او سوده شود رنگ او سفید بیرون آید و بعضی به هیئت چنان نماید که آب در ظرفی یخ بسته باشد و بعضی از او باریک و ضعیف بود و بعضی ستبر باشد و شمامات کافور جمله معمول است و طایفه ای از اهل سواحل چون اهل عمان ومکران و غیر آن از کافور شمامه ها سازند و غش آن به انواع کنند و بقیمت کافور فروشند و نیکوتر انواع او صمغ درخت نارجیل است سرد و خشک است چون به آب مورد وسرکه در بینی چکانند خون بازدارد و درد سر را تسکین دهد و حدت صفرا بشکند و طبع را به بندد و قوت شهوانی را قطع کند و سنگ مثانه پدید آورد و بیداری احداث کند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات آرد:
کافور چند نوع است. شیخ الرئیس گوید: نیکوترین آن قیصوری و رباحی بود مانند برف و طبیعت آن سرد و خشک بود درسیم منع ورمهای گرم کند و محروری مزاج و اصحاب صداع صفرائی بوئیدن وی تنها یا با صندل سرشته به گلاب یا به گل پارسی نافع بود و مقوی حواس و اعضاء ایشان باشد و چون آدمان بوئیدن وی کنند قطع شهوت جماع بکند و چون بیاشامند فعل وی اقوی باشد در این باب، و اگر مقدار دو جو با آب کاهو هر روز سعوط سازند قطع حرارت دماغ بکند و خواب آورد و صداع زایل کند و خون بینی بازدارد و ببندد و با آب بادروج و عصیر ملح یا به آب گشنیز تر یا عصیر سیر سبز همین کند. رازی گوید: سرد ولطیف بود، و صداع گرم و ورمهای حاده که در سر و جمیع بدن بود سود دهد و اگر بیاشامد سردی گرده مثانه و انثیین پیدا کند و وی شکم صفراوی ببندد و دانگی از وی ورمهای گرم را نافع بود و قلاع زایل کند و با ادویه جهت درد چشم که از گرمی بود، نافع بود یک درم از وی خلاص دهد از سم عقرب جراره با آب سیب ترش، و ربع یا بیشتر نافع بود جهت کسی که قرون سنبل خورده باشد با آب انار و شیر و تخم خرفه با برف، و بسیاری وی پیری آورد و قطع باه کند و سنگ گرده و مثانه تولید کند و مصلح وی معجون گل بود و بوئیدن وی در تبها سهر آورد و مصلح آن بنفشه و نیلوفر بود و گویند زعفران. گویندشخصی شش مثقال کافور به سه نوبت بخورد معده وی فاسد شده و طعام وی هضم نیز نمیشد و شهوت وی منقطع شد وهیچ زحمت دیگری بر وی عارض نشد، و چون گل کنند و دربینی بچکانند سوءالمزاج گرم که از ماده بود که در دماغ و چشم متولد شده باشد و علامت وی آن بود که در طلوع آفتاب تا نیم روز زیاده میشود و چون نیمروز بگذشت تا آخر روز ساکن میشود و چون شب شود مرتفع شده باشدو سبب وی آن باشد که بسیار در زمان گرم درنگ کرده باشد و چون به هوای سرد رسیده باشد سر را برهنه کرده باشد و مشام وی بسته شده باشد و چون با روغن و گل و سرکه بیامیزند و بر پیش سر طلا کنند صداع گرم را نافعبود و تعدیل وی به مشک و عنبر کنند و مقوی و مفرح بود و کهربا مشارک وی بود در این معنی، لیکن کافور اقوی بود در خاصیت و بدل وی دو وزن آن طباشیر بود به وزن آن صندل سفید. (اختیارات بدیعی). رجوع به الفاظالادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود، صمغ درختی است خوشبوی که در کوههای دریای هندوچین میباشد. و گویند به سرندیب میروید و بس و درختش در نهایت بزرگی باشد چندانکه صد سوار یا زاید آن را در سایه دارد وهمیشه سبز و بی شکوفه و بی ثمر باشد. چوبش سپید و سبک است و پلنگ و مار همواره به زیرش باشند و آن صمغ رااقسام باشد: رباحی منسوب به رباح نام پادشاهی که اول آن را یافته و آن سپید مایل به سرخی و شبیه به مصطکی است. نوع دیگر آن قیصوری است و آن نیک سپید و صاف و در جوف درخت یافته شودو این هر دو را جودانه نیز گویند و کافوری موتی از ریزهای چوب جوف درخت از جوشانیدن آن بهم میرسد و آن تیره رنگ و ناصاف باشد. (منتهی الارب). حسن بن خلف آرد:و آن دو قسم میباشد یکی از درخت حاصل میشود و آن را جودانه میگویند و دیگری عملی و آن چوبی است که میجوشانند و از آن برمی آورند و هر چیز سفید را به آن نسبت کنند. درخت کافور درختی است بلند و بسیار زیبا. دارای برگهای سبز دائمی که ارتفاعش بین 40 تا 50 مترو قطر تنه اش تا 2 متر میرسد و بحالت وحشی و فراوان در جنگلهای نواحی شرقی آسیا (جاوه، تایوان، سوماترا، چین، ژاپن و نقاط شرقی هند) میروید بهره برداری از اعضای چوبی گیاه و نیز برگهای آن انجام میشود بدین طریق که شاخه های آن را قطع می کنند و به صورت قطعات کوچک درمی آورند و مخلوط با برگها تقطیر میکنند. (از گیاهان داروئی ج 4) : ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً. (قرآن 5/76). و از وی [هندوستانXXX طیبهای گوناگون خیزد چون مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم). و از قنصور کافور بسیار خیزد. (حدود العالم).
همی ریخت کافور گرد اندرش
برین گونه بر تا نهان شد سرش.
فردوسی.
هر آنکس که نزدیک یا دور بود
گمان مشک بردند و کافور بود.
فردوسی.
پراکنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود ساز و رسم کهن.
فردوسی.
نشسته بر شاه پوشیده روی
بتن در یکی جامه کافوربوی.
فردوسی.
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.
فردوسی.
بگسترد کافور بر جای خواب
همیریخت بر چوب صندل گلاب.
فردوسی.
تنش را به دیبا بیاراستند
گل ومشک و کافور و می خواستند.
فردوسی.
نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو
آگنده به کافور و گلاب خوش و لولو.
منوچهری.
چه خطر دارد این پلید نبید
عند کأس مزاجها کافور.
ناصرخسرو.
قیمت و عزت کافور شکسته نشود
گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر.
ناصرخسرو.
داند که موی مشک زکافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن.
معزی.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
(کلیله و دمنه).
طوطی گفتا سمن به بود ازسبزه کو
بوی ز عنبر گرفت زنگ ز کافور ناب.
خاقانی.
دیده ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی.
خاقانی.
اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ تنهائی.
خاقانی.
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک کسی شم ندارم.
خاقانی.
ژاله و صبح بهم بافته کافور و گلاب
زین و آن داروی هر دردی آمیخته اند.
خاقانی.
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد.
نظامی.
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده.
نظامی.
، در مراسم تغسیل و تدفین از آن استفاده کنند:
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافورش افسر کنند.
فردوسی.
همه درز تابوت ما را بقیر
به کافور گیرند و مشک و عبیر.
فردوسی.
، کنایه از سفیدی مو و پیری است:
همی گرد کافور گیرد سرم
چنین داد خورشید و ماه افسرم.
فردوسی.
چنین تا همه مشک کافور شد
همان چنگم از زور بیزور شد.
فردوسی.
مرا سال بر پنجه و یک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید
فردوسی.
ز هفتاد چون سالیان برگذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت.
فردوسی.
بدیدند رخ لعل کافور موی
ز آهن سیاه آن بهشتیش روی.
فردوسی.
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی.
فردوسی.
زمانه زرد گل بر روی من ریخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت.
(ویس و رامین چ محجوب ص 26).
پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور. (تاریخ بیهقی ص 364).
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
- امثال:
بر عکس نهند نام زنگی کافور.
بر آن کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور.
ابوالفرج رونی.
بروزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جوبی نیاز شد کافور.
ظهیر فاریابی.
ترک ماهروی را بسی زنگی خوانند و سیاه را بسی کافور. (کتاب النقض ص 444).
کی سیاهی شود از زنگی دور
گرچه خوانند بنامش کافور.
جامی.
کافور در حمایت جو باشد. (امثال و حکم).
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه.
مولوی.
نفسی فدائک لالقدری بل اری
ان الشعیر وقایهالکافور.
(از العراضه).
ترکیب ها:
- کافور اسپرم. کافورالکعک. کافوربار. کافورباری. کافوربو. کافوربوی. کافوربیز. کافوربیزی. کافورپوش. کافورپیکر. کافورجودانه. کافور رباحی. کافورسار. کافورسپرم. کافورسفرم. کافورخوار. کافور خوردن. کافور خورده. کافور دادن. کافوردان. کافور درمحاسن کشیدن. کافوردم. کافور عملی. کافور قنصوری. کافور قیصوری. کافورکاسه. کافور گستردن. کافورگون. کافورموتی. کافورموی. کافور ناساخته. کافورنهاد. رجوع به همین مدخلها شود.
، گره جای برآمدن خوشۀ انگور. (منتهی الارب) ، کارد. (مهذب الاسماء). شکوفۀ خرما و جز آن، غلاف شکوفۀ خرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اسم عربی برنجاسف است، (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
وقع فی عافور شر و عاثوره، یعنی در بدی و جای هلاک و سختی افتاد، (منتهی الارب) (آنندراج)، لغتی است در عاثور، (از اقرب الموارد)، و رجوع به عاثور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خاروار. خارآور
لغت نامه دهخدا
نام گیاهی است که نام دیگرش بوی مادران میباشد، (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
آب خابور رودی است که از رأس العین خیزد، رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان، نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب این رود از چشمه های رأس العین فراهم آید و بسیاری از شهرها که این رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است، (از معجم البلدان ج 3 ص 383)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
وافور، شاید از واپور، باشد؟ رجوع به وافور شود،
- راه بافور، (راه وافور) نامی که در تداول عامه به محله و خیابانی بجنوب شهر قزوین داده شده است و این تسمیه را سبب عبور و توقف وسائط نقلیه موتوری بوده است
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 34 هزارگزی شمال اهواز و یک هزارگزی ایستگاه راه آهن خاور، ناحیه ای است دشتی و گرمسیر با 500 تن سکنه مذهبشان شیعه و زبانشان عربی و فارسی است آب آنجا از رودخانه شاهور و محصولات آنها غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع آن قالیچه بافی وراه آنجا در تابستان اتومبیل رو و ساکنین آن از طایفۀ سادات میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
داروئی است خوشبو و سفید رنگ از درختی که در چین و ژاپن میروید گرفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عافور
تصویر عافور
سیژ (هلاک)، سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قافور
تصویر قافور
نیام شکوفه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افور
تصویر افور
خوش پرستاکی (خدمت پیشیاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافور
تصویر وافور
کشتی بخاری، آلتی برای کشیدن تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافور
تصویر کافور
ماده ای است خوشبو و سفیدرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاور
تصویر خاور
((وَ))
مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وافور
تصویر وافور
آلتی که با آن تریاک می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاور
تصویر خاور
مشرق، شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
پوزه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی حالت انزجار، ماده ی معطری که از برخی گیاهان گیرند
فرهنگ گویش مازندرانی