جدول جو
جدول جو

معنی خاصان - جستجوی لغت در جدول جو

خاصان(خاصْ صا)
جمع فارسی خاص که ضد عام است:
همت خاصان و دل عامیان.
نظامی.
که خاصان در این ره فرس رانده اند
بلا احصی از تک فرو مانده اند.
سعدی (از آنندراج).
چرا نزدیکترنیائی تا بحلقۀ خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد. (گلستان سعدی). شنیدم که سحرگاهی با تنی چند از خاصان ببالین قاضی فراز آمد. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاقان
تصویر خاقان
(پسرانه)
خان بزرگ، امپراطور، لقب پادشاهان چین و ترک، پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خابان
تصویر خابان
(پسرانه)
نام سردار ایرانی در زمان رستم فرخزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاقان
تصویر خاقان
لقب پادشاهان چین و ترکستان، پادشاه، شاهنشاه، در دورۀ قاجار، لقب بعضی از درباریان و نزدیکان شاه، مقرب الخاقان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایان
تصویر خایان
در حال خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 25 هزارگزی شمال خاوری کلیبر و 25 هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر، ناحیه ای است کوهستانی دارای آب و هوای معتدل و 458 تن سکنه که زبانشان ترکی و مذهبشان شیعه است، آب آنجا از چشمه و محصولات آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن گلیم و جاجیم بافی است و راه مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بید مصری، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 374)، رجوع به خاماروان شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ خام، ناپختگان، کسانی که کار از روی بصیرت نکنند:
در سپس این و آن شدند گروهی
بی خردان جهان و ناکس خامان،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
در حال خاییدن:
برفتم دست و لب خایان که یارب
چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد،
خاقانی،
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان،
مولوی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجرد و چهار هزارگزی خاور شوسۀ بروجردبدورود، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 110 تن سکنه که شیعی مذهبند و به لهجۀ لری فارسی سخن می گویند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات است، اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام قریه ای است در بحرین که محل خرید و فروش نیزه است و بدین مناسبت آنرا خرصان مشتق از خرص گرفته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
پر خاک تر در اصطلاح بنایان: گل و گچ را خاکان تر بساز، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خرص و خرص. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خلص. رجوع به خلص در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
مرد باریک شکم و گرسنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجل ٌ خمصان
لغت نامه دهخدا
(خَ)
اندکی از مال. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). منه: خیصان من مال
لغت نامه دهخدا
(ماص صا)
لئیم و گویند ویلی علی ماصان بن ماصان و ماصانه بن ماصانه، ای لئیم بن لئیم و اصل ’ماصان’ مصّان بوده و الف برای مبالغه افزوده شده است. (از اقرب الموارد). در شتم مرد گویند: ویلی علی ماصان بن ماصان و در شتم زن: ویلی علی ماصانه بن ماصانه، یعنی بلا و عذاب من بر وی باد. (ناظم الاطباء). ویلی علی ماصان بن ماصان، یعنی بلا و عذاب من بر وی باد و کذا ویلی علی ماصانه بن ماصانه بالتاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است که بفاصله 24500 گز در جنوب غرب قریه تنگی در علاقۀ حکومت درجه اول سپین بولاک مربوط بولایت قندهارواقع است و بین خط 65 درجه 47 دقیقه 4 ثانیه طول البلد شرقی و خط 30درجه 40دقیقه 42ثانیه عرض البلد شمالی قرار دارد، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
خارنده، در حال خاریدن
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت در 4 هزارگزی جنوب خمام و دو هزارگزی خاور شوسۀ خمام به رشت، محلی است جلگه ای و معتدل و مرطوب و مالاریائی سکنۀ آنجا 620 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان گیلکی، نهر خمام رود از سفید رود آنجا را مشروب می کند، محصولات آنجا برنج و کنف و ابریشم و صیفی است و شغل اهالی زراعت و صید است، راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بطور خاص:
خاصانه چون خزینۀ خرسندی آن تست
عامانه ار فرستد روزی ضمان مخواه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
لقب پادشاه ترکان و پادشاه چین. (شرفنامۀ منیری). پادشاه بزرگ از لغات ترکی است و در قدیم لقب پادشاهان چین و ترکستان بوده و حالا بر هر پادشاه اطلاق کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). پادشاه بزرگ ترک و آن اصلش خان خان است یعنی رئیس رؤسا. (مفاتیح العلوم خوارزمی). لقب پادشاه ترکان. (مهذب الاسماء). صاحب فرهنگ شعوری گوید: این لقب را بپادشاهان ترک داده اند چنانکه پادشاهان عجم را ’کسری’ و پادشاهان چین را ’فغفور’ و سلاطین روم را ’قیصر’ و پادشاه مصر قدیم را ’فرعون’ می گفتند اما مطلقاً بپادشاهان نیز اطلاق میشود. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 374). صاحب نقودالعربیه گوید: خاقان واصلها ’قان قان’ ای ’قان القان’ او ’قان القانات’ ثم قصر و هو خاص بکبراء المغول ایضاً و یقال. ’خاقان البحرین’ او ’الخاقان بن الخاقان’ او ’الخاقان العادل’. (از نقودالعربیه ص 134). بارتلد گوید: این کلمه ضبط عربی لقب پادشاهان ترک ’یعنی کاقان’ است ولی فعلاً بر شاهزادگان قدیم ترک اطلاق میشود در یکی از نسخ قدیمی دو شکل ’کان’ و ’کاقان’ بیک معنی یافته شده اند. باحتمال بسیار ’کان’ مخفف ’کاقان’ است ولی بعدها بین ’کان’ و ’خان’ و ’کاقان’ و ’خاقان’ امتیاز قائل شدند و خاقان معنای خان خان پیدا کرد که همان شاهنشاه است. (از بارتلد در دائره المعارف اسلامی) : ملک کیماک را خاقان خوانند. (حدود العالم). ملک خرخیز را خرخیز خاقان خوانند. (حدود العالم). ملک تبت را تبت خاقان خوانند. (حدود العالم).
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه.
فردوسی.
ز لشکر بسی زینهاری شدند
بنزدیک خاقان بیاری شدند.
فردوسی.
بهنگام شاهان با آفرین
پدر مادرش بود خاقان چین.
فردوسی.
کنون باید که برخوانیم به پیش تو بشعر اندر
هر آنچه تو بخاقانان و طرخانان و خان کردی.
مخلدی.
قیصر شرابدارت و چیپال چوبدار
خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار.
منوچهری.
چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند
قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه.
منوچهری.
لیکن چو کرد قصد جفاپیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر.
ناصرخسرو.
... و همان عادت بازی و شکار و لهو پیش گرفت تا خاقان بزرگ طمع کرد در پادشاهی با سپاهی بخراسان آمد. (مجمل التواریخ و القصص ص 70). و خود از آن موش و خاصیت و فسون، آن کار ساخته بودباز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید تا صلح کرده شد. (مجمل التواریخ و القصص ص 75).
نسبت خاقان بمن کنند گه فخر
ور نگرد دانش آزمای صفاهان.
خاقانی.
سرخاقان اعظم از تفاخر
بدین نسبت یکی گردن بیفزود.
خاقانی.
این هرمز از دختر قاقم خاقان آمده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98).
دخت خاقان بنام یغما ناز
ف تنه لعبتان چین و طراز.
نظامی.
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشگه دور.
نظامی.
بسکه از مکسب شه و خاقان شده.
مولوی.
، ابن خاقان. دزی آورده: نویسندۀ کتاب ’قلائد’ و ’مطمح’ گوید این لقب حکایت از رذالت و پستی می کرده است اما وی ننوشته که معنی واقع کلمه چیست. ابتدا آنچه بنظر من [صاحب فرهنگ دزی رسید این که این لقب را به ’لاطی’ میداده اند لکن گوئژ بعداً بمن گفت ابن خاقان بجوانان ترکی اطلاق میشده است که در دربارهای بغداد تربیت میشدند و برای اطفاء غرائز پست خلفاء و بزرگان بغداد بکار میرفتند. (از فرهنگ دزی ج 1 ص 346)
لغت نامه دهخدا
عبداﷲ بن عبداﷲ بن عبداﷲ بن الاهتم از خطباء بوده است، (البیان و التبیین ج 1 ص 279 چ 2 حسن مندوبی)
ابن صبیح، یکی از راویان است و در عقدالفریداز او داستانی منقول است، (عقدالفرید ج 7 ص 196)
ابن المؤمل بن خاقان، یکی از خطباء بوده است، (البیان و التبیین ج 1 ص 279)
لغت نامه دهخدا
(خاص صَ / صِ)
جمع واژۀ خاصه. مقربان. ندیمان خاص. نزدیکان. محرمان: پس هفت تن ازخاصگان آن ملک مسلمان شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.
منوچهری.
غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک امیر بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). امیر با خاصگان خود فرود سرای گفته بود که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). و این ملک بر سربلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). ملک اجابت کرد با تنی ده از خاصگان باز ایستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
خاصگان چون بخانه باز شدند
عامه هم بر سر مجاز شدند.
سنائی.
پرسید زخاصگان خود شاه
کاین شخص چه می کند در این راه.
نظامی.
شه در آن حجره نا نهاده قدم
خاصگان وخزینه داران هم.
نظامی.
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگان ایستاده تیغ بدست.
نظامی.
حیرت اندر حیرت آمد زین قصص
بیهشی خاصگان اندر اخص.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکوشهرستان تبریز واقع در 19 هزارگزی باختر بخش مزبور و 5 هزارگزی شوسۀ تبریز به اسکو، ناحیه ای است جلگه ای و معتدل و دارای 199 تن سکنه، مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است، آب آن جا از چشمه سار میباشد و محصول آنجا غلات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است راه آنجا ارابه رو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
یکی از سرداران ایرانی که ازجانب رستم بن فرخ زاد بجنگ مثنی بن حارثه و ابوعبیدۀ ثقفی به حیره شد و بر دست مسلمانان اسیر گشت و سرانجام در جنگ کشته شد، (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 174)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِصْ صا)
خاصگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال:انما یفعل هذا خصّان من الناس. ای: خواص منهم. (منتهی الارب). و کذلک خصّان من الناس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمصان
تصویر خمصان
شکم باریک تکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلصان
تصویر خلصان
دوست ویژه، دوست یکدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرصان
تصویر خرصان
جمع خرص، نیزه ها نگین های زر و سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاصگان
تصویر خاصگان
ندیمان، نزدیکان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی شاهنشاه عنوانی است که بیاد شاهان چین و ترکان داده اند، جمع خواقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصان
تصویر خصان
بزرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاقان
تصویر خاقان
لقبی برای پادشاهان چین و ترکستان، جمع خواقین
فرهنگ فارسی معین
محرمان، نزدیکان، مقربان، ندیمان
متضاد: اغیار، بیگانگان، نامحرمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد