جدول جو
جدول جو

معنی خاشکه - جستجوی لغت در جدول جو

خاشکه
پول نقد، خشک شده، زمین بدون آب، کشت دیم، دیم کاری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاشعه
تصویر خاشعه
(دخترانه)
مؤنث خاشع
فرهنگ نامهای ایرانی
ذره های نرم و خاک مانند که از نرم شدن و ساییده شدن چیزی به دست می آید مثلاً خاکه قند، خاکه زغال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشکه
تصویر خشکه
ویژگی دستمزدی که به جای جیرۀ جنسی به کسی پرداخت می شود مثلاً جیرۀ خشکه، نقدی،
هر نوع نانی که هنگام پختن آن را مانند بیسکویت خشک می کنند،
خشک مثلاً سرفه خشکه،
نوعی فولاد سخت و بی آب که در قالب سازی به کار می رود،
خشک کرده شده مثلاً آلبالو خشکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
خاشاک، ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن، خار، خس، علف خشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاشک
تصویر خاشک
خاشاک، ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن، خار، خس، علف خشک
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شهر مشهوری است از شهرهای مکران و در آنجا مسجدی میباشد که گمان برده اند آن مسجد از آن عبدالله بن عمر بوده است. (از معجم البلدان ج 3 ص 388)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
در عرف عامیانه به خاک زغال اطلاق میشود، بچۀ شپش، این کلمه با کلماتی چون ’اره’ و ’قند’ و ’زغال’ و ’مروارید’ و ’شپش’ و ’تنباکو’ و ’پهن’ و ’توتون’ می آید که هرکدام از این ترکیبات علیحده ذکر خواهد شد
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
خس و خاشاک و ریزهای چوب و سرگین و امثال آن را گویند که بهم آمیخته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). خاشاک. (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغه) (صحاح الفرس) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) :
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.
فردوسی.
گفت بدانکه دنیا و آخرت خاشۀ این راه است. (اسرارالتوحید ص 168).
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو خاشه بر سر آبیم و تیره از سرآب.
سوزنی.
سپهر پیش وقارت چه خاشه هرزه روی
زبان بنزد تو چون ابر بادپیمائی.
شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری).
در ظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
در باغ بجای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه.
مجد همگر (از فرهنگ ضیاء).
، رشک و حسد. این معنی را صاحب فرهنگ جهانگیری برای آن ذکر کرده است و در فرهنگهای متأخر چون برهان قاطع و آنندراج نیز این معنی آمده است و بیت زیر از ناصرخسرو را شاهد آن آورده اند:
گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاشه بر یکدیگرند.
نویسندۀ آنندراج گوید: صاحب فرهنگ جهانگیری در این کلمه اشتباه کرده است و اصل آن خاسته است نه خاشه و حق هم با صاحب آنندراج است چه اگر خاشه بدین معنی بود باید برای آن شواهد دیگری یافته میشد و حال آنکه شاهدی غیر از این بیت بدست نیامد. بذیل کلمه خاشاک رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(شِ عَ)
زن خشوع کننده. مؤنث خاشع. ج، خاشعات: ابصارها خاشعه. (قرآن 79 / 9). وجوه یومئذ خاشعه. (قرآن 88 / 2). انک تری الارض خاشعه. (قرآن 41 / 39). و الخاشعین و الخاشعات. (قرآن 33 / 35)
لغت نامه دهخدا
(جَ کَ)
دهی کوچک است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 17 هزارگزی باختر فومن. سکنۀ آن 50 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
دهی است از سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در 35 هزارگزی جنوب کوزران و 3 هزارگزی راه فرعی شاه آباد به گهواره. این ده در کوهستان قرار دارد و آب و هوایش سرد و سکنه اش 200 تن است که مسلمان اند و بلهجۀ کردی و فارسی سخن می گویند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات دیم و لبنیات و شغل اهالی گله داری و جزئی زراعت و راه آنجا مالرو است ودر تابستان می توان به آنجا اتومبیل برد. در زمستان اکثر سکنۀ آن برای تعلیف احشام خود را به گرمسیرحدود نفت شاه می برند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ / کِ)
پلاو (پلو) بی روغن، آردگندم ناپخته. (برهان قاطع) ، نان مخصوصی است. (یادداشت بخط مؤلف) ، نوعی آهن زودشکن. (یادداشت بخط مؤلف) ، در اصطلاح تدبیر منزل بمعنی استخدام نوکر و خادمه است با ماهیانۀ نقدی بی طعام و بی لباس. (یادداشت بخط مؤلف).
- زراعت خشکه، زراعت دیمی. (یادداشت بخط مؤلف).
- سرفه خشکه، سرفۀ بدون خلط. (یادداشت بخط مؤلف).
- سرماخشکه، سرمای بدون بارندگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است از دهستان کنار رودخانه شهرستان گلپایگان واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری گلپایگان. ناحیه ای است جلگه ای و گرمسیر ومالاریائی. دارای 78 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان لری و فارسی است. آب آنجا از قنات و محصولاتش غلات و لبنیات و پنبه میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف خاشاک است که خس و خار و امثال آن باشد و بمعنی خرد و مرد و ریز و بیز هم آمده است. (آنندراج) (برهان قاطع). آشغال. خس. خش و خاش
لغت نامه دهخدا
(کَ)
وادیی است از شهر عذره و در این محل جنگی اتفاق افتاده است. (از معجم البلدان ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشکه
تصویر خشکه
نوعی آهن زود شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشک
تصویر خاشک
ریزه چوب و علف و کاره: خاروخس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
ریزه چوب و علف ریزه دم مقراض و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکه
تصویر خاکه
خاک مانند و نرم ساییده شده خاکه زغال خاکه قند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشره
تصویر خاشره
فرومازیه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکه
تصویر خشکه
((خُ کِ))
هرچیز خشک، آردی که سبوس آن را نگرفته باشند، فولاد، پلوی بدون روغن، بهای چیزی به نقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
((ش ِ))
ریزه چوب و علف و کاه، خاشه، خاشاک، خاشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاکه
تصویر خاکه
((کِ))
خرده های بسیار ریز هر چیز، خاک مانند و نرم، ساییده شده، خاکه زغال، خاکه قند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاشک
تصویر خاشک
((شَ))
ریزه چوب و علف و کاه، خاشه، خاشاک، خاشک
فرهنگ فارسی معین
پودر، نرمه، زغال ریزه، پودر زغال، خاکه زغال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
برگ خشک شده
فرهنگ گویش مازندرانی
هیزم خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
خشکیده، محل خشک، بهای نقدی، زمینی که به صورت دیم کشت شود.، بهانی نقدی، محل خشک، خشکیده
فرهنگ گویش مازندرانی
خودی، مال خود
فرهنگ گویش مازندرانی
ذرات و غبار هر چیز، هر چیز خرد و ریز، برگ و سرشاخه های ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشاخه های شکسته شده ی درخت که روی زمین پراکنده باشد و دامداران.، پنجره ی کوچک، پشته و توده ی برگ و شاخه ی درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه ای بیماری که پوست بدن چروکیده و پوسته پوسته شودخشک
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که یبوست دارد، خشن، خشک مزاج
فرهنگ گویش مازندرانی