جدول جو
جدول جو

معنی خاره - جستجوی لغت در جدول جو

خاره
(دخترانه)
خارا
تصویری از خاره
تصویر خاره
فرهنگ نامهای ایرانی
خاره
خارا، برای مثال ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت / حوالۀ سر دشمن به سنگ خاره کنم (حافظ - ۷۰۰) ، به دندان مزد از او خواهم قمیصی / اگر اطلس بود یا خاره یا خز (سوزنی) پتکی که آهنگران با آن آهن بر روی سندان می کوبند، برای مثال به زیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی / که آبگینه و موم است خاره و سندان (عبدالواسع جبلی - ۳۹۲)
تصویری از خاره
تصویر خاره
فرهنگ فارسی عمید
خاره
(رِ)
شعبه ای است از رود خانه جاجرود در ورامین
لغت نامه دهخدا
خاره
(رِ)
بمعنی خاده نیز آمده است که چوب راست رسته باشد. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
خاره
(رَ / رِ)
لزج: ارض لزجه، زمینی خاره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
خاره
(دَ زَ)
سنگ خارا، سنگ. (آنندراج) (برهان قاطع). سنگ سخت. (غیاث اللغه) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) :
از آن کوهسار آتش افروختند
برآن خاره بر خار می سوختند.
فردوسی.
چگونه راهی، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره خار.
بهرامی.
ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
فرخی (چ عبدالرسولی ص 57).
تا همی پیدا بود نیک از بد ونرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
فرخی.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره
بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از شکر.
عنصری (از آنندراج).
نبشته چنین است برخاره سنگ
که گیتی بکس برندارد درنگ.
(گرشاسب نامه).
آتش به مراد تست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان.
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره.
ناصرخسرو.
از سنگ خاره رنج بودحاصل
بی عقل مرد سنگ بود خاره.
ناصرخسرو.
ازخاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی.
برشه از رای سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید.
سوزنی.
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گذرد بر دمد زخاره خضر.
سوزنی.
آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب
آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست.
خاقانی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
نظامی.
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
که ای کوه ارچه داری سنگ خاره
جوانمردی کن وشو پاره پاره.
نظامی.
تیرش ارسوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پاره پاره شود.
نظامی.
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر.
نظامی.
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره.
نظامی.
هر که در این گلشنش بوی می عشق تافت
مست شود تاابد گر دلش از خاره نیست.
عطار.
چارها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست.
مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 256).
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.
مولوی (مثنوی).
گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
چون بصاحب دل رسی گوهر شوی.
مولوی (مثنوی).
اگر خواهی برون آری ز سنگ خاره حیوانی
بسان ناقۀ صالح که بیرون آمد از خارا.
هندوشاه نخجوانی.
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالت سر دشمن بسنگ خاره کنم.
حافظ.
نگرفت در تو گریۀ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب.
حافظ.
سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطرۀ باران اثر نکرد.
حافظ
بمعنی خار است که آن پارچۀ موجدار باشد و قیمتی. (آنندراج) (برهان قاطع). نوعی از قماش و آن در نور آفتاب پاره پاره شودچنانچه کتان در مهتاب. (چراغ هدایت) (سراج اللغات) (غیاث اللغه). نوعی از جامه ها که ساده و مخطط باشد و مخطط را خارای عتابی گویند منسوب بعتاب که بافندۀ آن بود. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). پارچه ای لطیف و حریر مانند. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) :
اگر جبّۀ خاره را مستحقّم
ز تو بس کنم من بیک زند نیجی.
سوزنی.
بدندان مزد از او خواهم قمیصی
اگر اطلس بود یا خاره یا خز.
سوزنی.
ز چرخ اطلسم امید نبود و گه گه
گرم دهدز دل دوستان دهد خاره.
رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 378)
ظاهراً آلتی بوده است از موی درشت چنانکه ماهوت پاک کن و دندان شوی:
گره در گره خم دم تا به پشت
همه سرش چون خاره موی درشت.
اسدی.
، ظاهراً یکی از معانی خاره پتک است (مقابل سندان) و این معنی از فرهنگهافوت شده:
آن کشیدی ز غم کجا هرگز
نکشیده ست خاره و سندان.
مسعودسعد.
زیر نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان.
مسعودسعد (دیوان ص 380).
بزیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی
که آبگینه و موم است خاره و سندان.
عبدالواسع جبلی
زن راگویند. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) :
مر آن خاره را بود دغدوی نام
که زردشت فرخنده را بود مام.
؟ (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)
جاروبی را گویندکه بر سر چوب درازی بندند و سقف خانه را بدان روبندو پاک کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ج 1 ص 378)
غورۀ خرما. بسر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
خاره
سنگ سخت، سنگ خارا
تصویری از خاره
تصویر خاره
فرهنگ لغت هوشیار
خاره
((رِ))
نوعی سنگ سخت، گرانیت، نوعی پارچه ابریشمی موجدار، خارا
تصویری از خاره
تصویر خاره
فرهنگ فارسی معین
خاره
جذام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارا
تصویر خارا
(دخترانه)
نوعی سنگ آذرین، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
(دخترانه)
یاد، یادگاری، یادبود، اتفاقی که در گذشته افتاده و در ذهن شخص باقی مانده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارک
تصویر خارک
(دخترانه)
نوعی خرمای زرد و خشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تخاره
تصویر تخاره
اسبی که در تخارستان پرورش یافته، اسب تخاری
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
برگردانیدن ستور از راهی که میرود براهی دیگر
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
اندیشه و خیال، یادبود، یادگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاصه
تصویر خاصه
خصوصاً یقینا، البته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاصره
تصویر خاصره
تهیگاه، پهلو، کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
ریزه چوب و علف ریزه دم مقراض و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خازه
تصویر خازه
خمیرکرده، سرشته، گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشره
تصویر خاشره
فرومازیه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تبسیده تفسان، ترب رشتی از گیاهان بر زن کوی مونث جار: ادویه حاره اغذیه حاره، ترب رشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارم
تصویر خارم
رها کننده، سرد، بد کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک خرک
فرهنگ لغت هوشیار
پاره کننده از هم درذنده، بر هم زننده شورنده، ناجور پاره کنه از هم درنده، آنچه که بر خلاف نظم عمومی و جریان طبیعی امور باشد هر چه که نظام عمومی را بر هم زند، جمع خوارق. یا خارق عادت. آنچه که بر خلاف عادت باشد خارق العاده، امری عجیب و غیر معتاد که از پیغمبر امام و یا ولی سر زند معجزه: کرامت خارق العاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاله
تصویر خاله
خواهر مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارف
تصویر خارف
خرما بان نگهبان خرماستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاره
تصویر جاره
جر دهنده، کسره دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باره
تصویر باره
قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان (طخارستان) پرورش یافته اسب تخاری. توضیح این کلمه که در ویس و رامین ترجمه گرجی آمده در چاپهای فارسی منظومه مذکور و نیز در فرهنگها بصورت (تجاره) تحریف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخاره
تصویر تخاره
((تَ رِ یا رَ))
تخاری، اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان (طخارستان) پرورش یافته، اسب تخاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خامه
تصویر خامه
قلم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باره
تصویر باره
موضوع، مورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خارج
تصویر خارج
بیرون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاله
تصویر خاله
مرخا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خاطره
تصویر خاطره
یادبود، یادمان
فرهنگ واژه فارسی سره