جدول جو
جدول جو

معنی خارمیان - جستجوی لغت در جدول جو

خارمیان
دهی است از دهستان شهر خواست بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 8 هزارگزی شمال باختری ساری و 3/5 هزارگزی باختر شوسۀ ساری فرح آباد ناحیه ای است دشتی دارای آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی سکنۀ آن 80 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است، آب آنجا از چشمه و محصولات آنجا برنج و غلات و پنبه و صیفی و ذرت میباشد شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است بناهای آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، رابینو این ده را بنام خارمیان در جزء فرح آباد ذیل دهات و نواحی مازندران و استرآباد آورده است، (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارستان
تصویر خارستان
زمینی که در آن بوته های خار بسیار روییده باشد، خارزار، خارسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
راه رفتن از روی ناز و وقار و به زیبایی، رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاورمیانه
تصویر خاورمیانه
در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاغرمیان
تصویر لاغرمیان
آنکه دارای کمر باریک است، کمرباریک، برای مثال اسب لاغر میان به کار آید / روز میدان نه گاو پرواری (سعدی - ۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عالمیان
تصویر عالمیان
همۀ مردم جهان، جهانیان
فرهنگ فارسی عمید
(خَرْ را)
نام فرقه ای است از صوفیان بر طریقت ابوسعید خراز. نام دیگر این فرقه، خرازیه است. (کشف المحجوب هجویری)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کنایه از عالم (از قبیل) گلستان. (آنندراج). جای پرخار. دیولاخ، جائی دشوار بود. (لغت فرس اسدی). زمین پرخار. خارسان. خلنگ زار:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594). گفت در هیچ خارستان رفته ای ؟ گفت ها بلی. (ابوالفتوح رازی).
بخارستانت اندر گلستان است
بریگستانت اندر جویبار است.
مسعودسعد.
عندلیبم چه کنم خارستان
بگلستان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند.
خاقانی.
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست.
خاقانی.
و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادت باشد. (سندبادنامه ص 102).
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است.
مولوی.
در نظر من بغایت بی طراوت نمود، گوئیا خارستانی و شورستانی است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 142)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام یکی ازطوائف قزوین بوده است. حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده آرد: اصل ایشان از نسل خالد بن ولید مخزومی است و ایشان دو شعبه اند: اول شیخ نورالدین کیل جد مولانا و شیخ الاسلام سعدالدین قتلغ. خواجه از ایشان بوده و در تصوف درجۀ عالی داشته و شعبه دوم از زنجان آمدند از ایشان صاحب سعید خواجه صدرالدین احمد خالدی که چهار سال در ملک ایران وزارت کرد و به صدر جهان منصوب شد. (از تاریخ گزیده ص 844) و رجوع به از سعدی تا جامی پرفسور ادوارد براون ترجمه علی اصغر حکمت ص 115 شود
نام دو برادر: ’ابوعثمان سعید بن هاشم بن وعله خالدی’ و ’ابوبکر محمد بن هاشم بن وعله خالدی’ است. رجوع به خالدی ابوعثمان سعید بن هاشم بن وعله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان طغرالجرد بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 66 هزارگزی شمال زرند و هشت هزارگزی خاور راه فرعی راور زرند، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 97 تن سکنه که شیعی مذهب و فارسی زبانند. این ده از قنات مشروب میشود و محصولاتش غلات و حبوبات میباشد. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز در 80 هزارگزی جنوب خاور زرقان و شش هزارگزی راه فرعی خرامه به سهل آباد خیر، ناحیه ای است جلگه ای و هوای آن معتدل و مالاریائی و سکنه آنجا 285 تن، زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه میباشد آب آنجا از رودکر و محصولات غلات و برنج است و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور بلخی.
گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست.
فردوسی.
خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب.
فردوسی.
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه.
فردوسی.
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی.
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام.
فرخی.
پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.
فرخی.
گاه است که یکبار بغزنین خرامیم
فرخی.
امیر احمد گفت: بشادی خرام.
فرخی.
چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.
منوچهری.
راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
ناصرخسرو.
وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش.
ناصرخسرو.
خرامید از آن سایۀ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.
اسدی طوسی.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم.
نظامی.
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.
نظامی.
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گرد گردیدن ماه و مهر.
نظامی.
بگویش بسوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانشان بخفی حنین.
ابن یمین.
زرع را چون رسید وقت درو
بخرامد چنانکه سبزه نو.
سعدی (گلستان).
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی.
سعدی (ترجیعبند)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
خرامغان. رستنی باشد مانند سنبل الطیب اما رنگ آن بسبزی مایل است و بیخ آن هم بسنبل می ماندو بوی سنبل نیز دارد و طبیعت آن هم نزدیک است بسنبل و در طعم وی اندک حلاوتی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی خوشبو شبیه بسنبل الطیب. (ناظم الاطباء). بشکل سنبل است اما برگها و اصلش از سنبل گشاده تر و طبعو فعلش بسنبل مانند است. (از نزهه القلوب ’کلمه خرامغان’). خرامغان، نباتی است که بسنبل الطیب ماند، اما رنگ وی بسبزی مایل بود و بیخ او مانند سنبل بود و بوی او هم بسنبل ماند و در طبیعت و خاصیت بسنبل نزدیک بود. (اختیارات بدیعی). رازی گوید: نبات و به شکل سنبل است و در طعم او اندک شیرینی بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). گیاهی است در شکل و بو مثل سنبل الطیب و خشک، رنگ او سبز مایل به شیرینی در اول گرم و محلل و مجفف و در افعال مثل او و از آن ضعیفتر
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان که در 9 هزارگزی جنوب خاوری قصبه رزن و24 هزارگزی شمال خاور کمیجان اراک واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 431 تن سکنه دارد که بشغل زراعت وگله داری مشغولند و صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات و لبنیات است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از دهات متعلقه به کوهمرۀ شیراز است. (مرآت البلدان ج 4ص 65)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حرامی. دزدان ره زن: سالی از بلخ با شامیانم سفر بود و راه از حرامیان پرخطر. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ)
جمع واژۀ خوارزمی. خوارزمیها. مردمان خوارزم:
خاصیت هندوان دارد هنگام خفت
عادت خوارزمیان گاه شراب و طعام.
لامعی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ مُ)
نام شهرکی است در ساحل عمان. (یادداشت مؤلف). دگرگون شدۀ خورفکان است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج. واقع در یازده هزارگزی شمال روانسر و کنار راه مالرو عمومی روانسر به شاهینی. این ده کوهستانی و سردسیر و دارای 410 تن سکنه است که بزبان کردی وفارسی متکلم اند. آب آن از چشمه و چاه و محصولاتش لبنیات، حبوبات و غلات دیم است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند. و راه آن مالرو است در تابستان به آنجا اتومبیل میتوان برد. گله داران این ناحیه احشام خود را در تابستان بمراتع زرینه درۀ شرقی کوه شاهو برای تعلیف می برند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از نژاد سامی، فرزندان آرام، پنجمین پسر سام، ساکن سوریه و بین النهرین
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در حال خار کندن:
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ، گلزار نمود اینک.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
سفی ̍، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد)، خاریست که بجانوران برای خوراک میدهند
لغت نامه دهخدا
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
لغت نامه دهخدا
دروازۀ نارمیان نام یکی از دروازه های ده گانه تبریز بوده است، حمداﷲ مستوفی آرد: دور باروی تبریز شش هزار گام بوده است و ده دروازه دارد: ری وقلعه و سنجاران و ... نارمیان، (تاریخ گزیده ص 76)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خارجیان
تصویر خارجیان
بیگانگان انیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامقان
تصویر خرامقان
خرامگان خرامین از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
از روی ناز و وقار راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
منطقه ایست از آسیای جنوبغربی که در غرب پاکستان و هندوستان واقع شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارچیدن
تصویر خارچیدن
محافظت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
گلستان، جای پرجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
((رِ))
جای پرخار، خارسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
((خُ دَ))
راه رفتن از روی ناز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورآیان
تصویر خورآیان
شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارمنیان
تصویر ارمنیان
ارامنه
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان شهر خواست منطقه ی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی