جدول جو
جدول جو

معنی خاراک - جستجوی لغت در جدول جو

خاراک
خوراک، غذا، علوفه ی دام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارا
تصویر خارا
(دخترانه)
نوعی سنگ آذرین، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارک
تصویر خارک
(دخترانه)
نوعی خرمای زرد و خشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک، خرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارشک
تصویر خارشک
جرب،
میل شدید جنسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
خوردنی، طعام، غذا، غذایی که از گوشت، سبزی و مانند آن تهیه می شود، کنایه از مورد پسند، مطلوب مثلاً سابقاً اخبار سیاسی خوراکش بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاشاک
تصویر خاشاک
ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن، خار، خس، علف خشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
دارای خار
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان شهر خواست بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 7 هزارگزی شمال ساری و 2 هزارگزی باختر راه فرح آباد، ناحیه ای است واقع در دشت با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی، سکنۀ آن 200 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است، آب آنجا از چشمه و محصولات برنج و غلات و صیفی است شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، رابینو این ناحیه را از بخش شهر خواست متعلق به فرح آباد نقل می کند، (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
قوت. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه مرکب از ’خور’ بمعنی خورش و ’اک’ کلمه مفید معنی نسبت است. (از غیاث اللغات).
- هم خوراک، هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد.
، توشه. ذخیره. تدارک، نان روزینه، خورش، به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند، چیزی که خوردنی باشد، مقداری از خورش. (ناظم الاطباء). خوردنی برای یک تن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: یک خوراک بیفتک، یک خوراک کتلت، یک مقدار شربت از دواء و از آب. (ناظم الاطباء). چون:یک خوراک سولفات دوسود، پختنی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوراک فرنگی، پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود.
، قابل اکل. قابل خوردن.
- بدخوراک، غیرقابل اکل. بدمزه. بدطعم.
- خوش خوراک، قابل اکل. خوشمزه. خوش طعم.
، خورنده.
- بدخوراک، آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد.
- خوش خوراک، آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد
لغت نامه دهخدا
نام دهکده ای است در 37 هزاروپانصدگزی شمال غربی خاش حکومت درجه 2 بکوا تابعحکومت اعلی فراه، واقع بین خط 62 درجه و 35 دقیقه و24 ثانیۀ طول شرقی و 31 درجه و 46 دقیقه و 12 ثانیۀ عرض شمالی، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در 67 هزارگزی شمال شرقی قریه ’رخه’ علاقه داری ’چارقریه’حکومت درجۀ 3 پنجشیر ایالت پروان افغانستان، این نقطه بین 69 درجه و 54 دقیقه و 37 ثانیۀ طول شرقی و 35 درجه و 38 دقیقه و 53 ثانیۀ طول شرقی و 35 درجه و 38 دقیقه و 53 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد، محل آن حد فاصل پنجشیر و اندراب و قطغن است و هوای آن در پاییز و زمستان و اوایل بهار بسیار سرد می باشد، در زمستان به این ناحیه برف زیاد می بارد و بر اثر آن تلفات زیادی بمواشی و حتی عابرین وارد می آید، ارتفاع آن از سطح دریا ’3600’ متر و در تابستان یکی از مراتع مهم افغانستان است که اغلب کوچ نشینهای شمالی افغانستان برای تعلیف احشام خود را بدانجا می برند، درآمد ساکنین خاواک از لبنیات است، خاواک که از طرفی به پنجشیر و از طرف دیگر به اندراب و قطغن محدود است، در قسمت پنجشیر 60 خانوار دارد که تاجیک اند و به زبان فارسی تکلم می کنند و در آن قسمت که بجانب قطغن است ’گندم’ و ’جو’ و ’باقلی’ و ’مشنگ’ خوب بعمل می آید و به بازارهای رخه و گلبهار و چاریکار برده میشود و در آنجابفروش میرسد، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
خارنده، در حال خاریدن
لغت نامه دهخدا
(رِ شَ)
بیمار ابنه زدگی. حکّه. خارش، خارش مقعد که آن را کرمک گویند
لغت نامه دهخدا
شهری قدیم بوده که سلوکی ها در نزدیکی خوار در محل قشلاق فعلی بنا نهادند، البته در محل واقعی این نقطه بین صاحبنظران اختلاف است و آن بنام خاراکس مادی نیز مشهور است، (ایران باستان ج 3 ص 2218)
لغت نامه دهخدا
پرخار، بسیارخار، باخار، مشائک، شائکه، (منتهی الارب)، خاردار، چون زمین خارناک، گیاه خارناک
لغت نامه دهخدا
خاشه، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، ساق علف و چوب و ریزه های باریک و خار و خس با خاک آمیخته، (برهان قاطع)، ریزۀ کاه با خاک بهم آمیخته و خاشه، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 369)، قذاه، عذب، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، عقاقیر، (السامی فی الاسامی)، آشغال:
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت از او بیرون فکن،
رودکی،
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست
سراسر به هستی یزدان گواست،
فردوسی،
ولیکن بفرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر،
فردوسی،
برآن توده خاشاکها بر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند،
فردوسی،
تا روی بجستن ننهد برق شغبناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک،
منوچهری،
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست،
ناصرخسرو،
که دریا در نهد درقعر و خاشاک آورد برسر،
مختاری غزنوی،
تو بادی و من خاک تو تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده،
خاقانی،
خاشاک دورنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز،
خاقانی،
چو شد پژمرده خاشاکی بود خشک،
دهلوی،
دگر آهو که خاشاک است خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش،
نظامی،
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کزباد خاشاک،
نظامی،
در اندیشید از آن که یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش،
نظامی،
- امثال:
خاشاک به گاله ارزانی و شنبه بجهود، نظیر: سرخر و دندان سگ، (امثال و حکم تألیف دهخدا ج 2)،
خاشاک نیز بر در دریا گذر کند، نظیر: سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش، (امثال و حکم تألیف دهخدا ج 2)،
- خاشاک مسجد، ظاهراً نوعی گستردنی نظیر بوریا و حصیر باید باشد: بمسجد رفتم بوریانبود بخانه رفتم و خادم را گفتم تا درازگوش بگیرد با او به کنار آب حرام کام رفتم و یک خروار خاشاک مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم، (تاریخ بخارا نرشخی ازانیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 144)، در منزل ایشان در زمستان خاشاک مسجد می بود و در تابستان بوریای کهنه، (تاریخ بخارا نرشخی از انیس الطالبین ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تیوخوس در کنار اوله اوس یعنی کرخۀ کنونی شهری باسم انطاکیه ساخت و این شهر بعدها به خاراکس نامیده شد. (ایران باستان ج 3 ص 2213)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
قوت، طعام چیز خوردنی طعام خوردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
جایی که خار بسیار باشد پرخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشاک
تصویر خاشاک
ریزه چوب و علف و کاره: خاروخس
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است از دسته سنگهای آذرین درونی که خود دسته مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد. سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت، نوعی از بافته ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی، نغمه ایست از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک خرک
فرهنگ لغت هوشیار
از شمال محدود است به فراهان و از مشرق به خاک قم و از جنوب به محلات و از مغرب به کوه شازند، آب و هوای آن معتدل و زمستانهای آن بسیار سرد میشود، زراعت آن بیشتر دیم و آب آن از چشمه و قنوات است و رودخانه مهمی ندارد روفان دار چوج از درختان درختچه ایست از تیره اراکیها که فقط شامل یک گونه است. برگهایش متقابل و کمی گوشتالوست گلهایش سفید رنگ و کوچک و بشکل خوشه - که در انتهای شاخه ها قرار میگیرند - میباشد. میوه اش هسته و زرد رنگ است و آنرا کباث نامند و در صورتیکه نارس باشد سبز رنگ است که خمط یا جهاض نامیده میشود و خواص دارویی دارد. از برگ این گیاه شتران تغذیه میکنند و از ریشه آن که چوبی و ستبر است در قدیم مسواک درخت مسواک سجره السواک چوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
((خُ))
طعام، خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاشاک
تصویر خاشاک
ریزه چوب و علف و کاه، خاشه، خاشاک، خاشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داراک
تصویر داراک
اموال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوراک
تصویر خوراک
تغذیه، غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
آخال، آشغال، خار، خاکروبه، خس، زباله، گل، علف، کاه، چوب ریزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان
متضاد: پوشاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاشاک درخواب مال و نعمت است مردم عامه را. اگر بیند در خانه وی خاشاک بسیار است یا او در میان خاشاک مقیم گردید، دلیل که بر قدر آن وی را مال و نعمت رسد. اگر بیند خاشاک را باد ببرد یا آتش بسوخت، دلیل که پادشاه مال او بستاند. اگر بیند که خاشاک در تنور یا در زیر دیگ می سوخت، دلیل که مال خویش را هزینه کند. محمد بن سیرین
اگر بیند از صحرا خاشاک می آورد و به خانه می برد، دلیل است به قدر آن او را از سفر مال حاصل گردد. اگر بیند در شهری یا کوچه ای باد خاشاک می آورد، دلیل که آن موضع را به قدر آن از پادشاه خیر و منفعت رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بیماری خارش، سوزش
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن چشم، از توابع دهستان شهر خواست واقع در منطقه ی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
آب گوار و خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوز، غذا، مقدار معیّن
دیکشنری اردو به فارسی