جدول جو
جدول جو

معنی خابور - جستجوی لغت در جدول جو

خابور
گیاهی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خابور
آب خابور رودی است که از رأس العین خیزد، رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان، نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب این رود از چشمه های رأس العین فراهم آید و بسیاری از شهرها که این رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است، (از معجم البلدان ج 3 ص 383)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاور
تصویر خاور
(دخترانه)
مشرق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاور
تصویر خاور
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)

بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳)
خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا
خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا
خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارور
تصویر خارور
خاردار، دارای خار مثلاً گل خاردار، سیم خاردار، در علم زیست شناسی کرمی کوچک، از آفت های مهم پنبه، با طولی حدود ۱۵ میلی متر، رنگ سبز زیتونی یا قهوه ای، خال های تیره رنگ و برآمدگی های کوتاه به شکل خار که در مصر و هند بسیار پیدا می شود و غوزه و شاخه های جوان پنبه را از بین می برد، کرم خاردار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ / دِ)
به معنی باختر است که مشرق باشد. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) :
ز خاورچو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج.
فردوسی.
خداوند آن شهر نیکوترست
توگوئی فروزندۀ خاورست.
فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور برآرد فروزنده سر.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
فردوسی.
خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها.
منوچهری.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند.
ناصرخسرو.
بر شکافد صبا مشیمۀ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاور آینه.
خاقانی.
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
کو مهی کآفتاب چاکر اوست
نقطۀ خاک تیره خاور اوست.
خاقانی.
نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب
دود چراغ بزمت روی عروس خاور.
بدر شاشی.
، مغرب. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل خاور از پشت او شد درشت.
فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده است مشرق
دری را از آن ماه خوانده است خاور.
فرخی.
چو روز آورد سوی خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
بشادی و جام دمادم نبید
ببودند تا خور بخاور رسید.
اسدی.
خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم
پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم.
لامعی گرگانی.
وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض
وز باختر بخاور وز بحر تا ببر.
ناصرخسرو.
همی بگذارم این جا قرص خورشید
نهم روی از ضرورت سوی خاور.
مسعودسعد.
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور.
خاقانی.
زحد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته ام کشور بکشور.
نظامی.
، آفتاب. (ناظم الاطباء) ، نامی است از نامهای زنان. چون ’خاورسلطان’، ’خاورخانم’، ’خاوربیگم’، بتۀ خار و شوک:
یکی جانور خود ز لشکر نماند
بدان بوم و بر خار و خاور نماند.
فردوسی.
بر آن بوم تا سالیان بر نبود
جز از سوخته خاک خاور نبود.
فردوسی.
، مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی) :
یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سوم دشت گردان و ایران زمین.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزم زن
به هر کار پیروز و لشکرشکن
که بر شهر خاور بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا.
فردوسی.
ز قنوج تا مرز خاور گرفت
نبردش نجوید کسی ای شگفت.
فردوسی.
فرستاده را پس برون کرد گرد
سر شاه خاور مر او را سپرد.
فردوسی
مورچه است که مور کوچک باشد. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
از آرزوی قد چو سروت براستی
بر من زمانه تنگ تر از چشم خاور است.
ابن یمین (از آنندراج).
رجوع به خاول شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام رودی است در 66 هزارگزی شمال قلعه چهارراه حکومت درجه 2 بکوا و خاشرود مربوط به حکومت فراه که به رود خانه ’فراه رود’ می ریزد. محل آن بین خط 63 درجه و 6 دقیقه و 6 ثانیۀ طول شرقی و خط 32 درجه و 46 دقیقه و 27 ثانیۀ عرض شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
بزرگترین شهر ولایت ’کاوار’ است در جنوب ’فزان’. این شهر بدست عقبه بن عامر بسال 47 هجری قمری بعد از جنگ سخت و کشتن و اسارت اهالی آن گشوده شد. (از معجم البلدان یاقوت حموی)
محلی است به 784 هزارگزی طهران میان بامدژ و نظامیه بر کنار راه آهن جنوب. در این نقطه ایستگاه راه آهن قرار دارد. در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین شرح داده شده است: نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران و اهواز است. این ایستگاه در 784 هزارگزی جنوب باختری تهران و 35 هزارگزی شمال اهواز واقع و ساکنان آن از کارمندان راه آهن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرد با آگاهی. (منتهی الارب). العالم بالخبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شهری باسک نشین به فرانسه، ناحیۀ کوچکی از توابع گاسکنی قدیم
لغت نامه دهخدا
شهری به هندوستان، (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
قابوک، مخارجۀ عمارت، (ناظم الاطباء)، مخارجۀ عمارت که در خانه ها میسازند و آن را در روم ’یوکلک’ گویند، (فرهنگ شعوری)، ناودانی که بر کنارهای بام سازند تا آب باران و برف بر آن سیلان کند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
صف، فوج، کتیبه، (دراری اللامعات)
لغت نامه دهخدا
به قول عمرانی جایی است در مصر، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
معرب شاپور (شاه پوهر) است، رجوع به شاپور شود، جوالیقی در المعرب آرد: سابور فارسی است ودر زبان عرب از قدیم آمده است، عدی ّ بن زید گوید:
این کسری کسری الملوک ابوسا
این ام این قبله سابور،
و در فارسی شاه پور است و باین صورت اعشی در سخن خود آرد:
اقام به شاهبور الجنو-
-د حولین یضرب فیه القدم،
رجوع به المعرب جوالیقی ص 20 و 56 و 133و 194 و 282 شود،
پسوند مکانی مانند: ازار ساپور، بت سابور، برج سابور، (عسکر مکرم در خوزستان)، بزرج سابور، (بزرگ شاپور)، جندی ساپور، خسرو ساپور، (شهرانبار در جانب چپ فرات)، فیسابور، نیسابور، رجوع به هر یک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
ابن یزدچردبن ساپور پسر یزدگرد اول (بزه کار) بود و حکومت ارمنستان را داشت بسال 420 میلادی بعد از مرگ پدر خواست بر تخت نشیند ولی بزرگان ایران او را کشتند و سلطنت به بهرام گور رسید، رجوع به ساسانیان شود
ابن بهرام (شاهپور پسر وهرام) در زمان قباد اول (487 -498 میلادی) سپاهبد سواد بین النهرین بوده است، (نهایه ص 226 بنقل کریستنسن چ 2 ص 151)، رجوع به شاپور شود
ابن سابور، دوازدهمین پادشاه سلسلۀ ساسانی است که از 382 تا 388 میلادی سلطنت میکرد، رجوع به شاپور سوم و ساسانیان شود
ابن بابک برادر بزرگ اردشیر بابکان است که در سالهای 211 و212 میلادی در پارس امارت داشت، رجوع به ساسانیان شود
ابن اردشیر، دومین پادشاه ساسانی (241- 271 میلادی) است، رجوع به سابور الجنود و شاپور اول و ساسانیان شود
لغت نامه دهخدا
شهری است از در بلاد فارس در نزدیکی کازرون، (سمعانی)، در اقلیم سوم واقع، و طول آن 78 و ربع درجه، و عرض آن 31 درجه است و تا شیراز 25 فرسخ فاصله دارد، (یاقوت)، مطابق تحقیقات گیرشمن بیشاپور از بناهای شاپور اول ساسانی (341- 271 میلادی) است و بر طبق اصول سنن غربی ساخته شده و دارای طرحی مستطیل است که وضع طبیعی زمین را تعقیب میکند و در دو جادۀ شریانی یکدیگر را در مرکز شهربطور عمودی قطع می نماید، شاپور اندکی پس از پیروزی بر والریانوس امپراطور روم (260 میلادی) کاخ باشکوهی در این شهر بنا نهاد، و نیز آتشکده ای در این شهر ساخت که بزرگترین معبد از نوع خویش است، رجوع به فهرست ایران گیرشمن ترجمه دکتر معین شود، این شهر در دورۀ خلافت عثمان بسال 26 هجری قمری تسخیر شد، (تاریخ سیستان ص 77)، معرب شاپور (بشاپور، به شاپور، وه شاپور) است که در زمان قدیم کرسی ولایت شاپور خره بود، و غالباًآنرا شهرستان می نامیدند و آن در مغرب کازرون کنونی (کمی بسوی شمال) قرار داشت، ابن حوقل گوید سابور شهری است بزرگ باندازۀ شهر اصطخر ولی از آن آبادتر و پرجمعیت تر است، و مردمانش توانگرترند، ولی مقدسی در نیمۀ دوم قرن چهارم گوید اکنون در حال ویرانی است و اهالی از آنجا کوچ میکنند و بکازرون میروند با این حال باز در آن زمان سابور شهری پر نعمت بود، نیشکر و زیتون و انگور فراوان در آن بعمل می آمد و انواع میوه ها و گلها از قبیل انجیر و یاسمن و خرنوب آن فراوان بود، قلعۀ آن دنبلا نامیده میشد و بارویش چهار دروازه داشت که عبارت بودند از دروازۀ هرمز، دروازۀ مهر، دروازۀ بهرام و دروازۀ شهر، مسجد جامع آن در بیرون شهر بود و مسجد دیگری هم داشت موسوم به مسجد خضر یا مسجد الیاس، فارسنامۀ ابن البلخی در آغاز قرن ششم گوید: در این سالها خراب شده است، در زمان حمداﷲ مستوفی اسم سابور یا بشابور به ولایت کازرون که مجاور شاپور بود داده شد، (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 283 و 284)، رجوع به معجم البلدان یاقوت ج 6 و ابن خردادبه ص 45 و سابور خره و بیشاپور در این لغت نامه شود
موضعی است در بحرین و بسال 12 هجری قمری در روزگار خلافت ابوبکر بدست علأبن حضر می گشوده شد، بلاذری فتح سابور را در عهد خلافت عمر می نویسد، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
طور ثابور جبل ... نام کوه کوچکی بشام (فلسطین شمالی) بالای ساحل راست اردن آنجا که آن نهر از دریاچۀ طبریه خارج میشود، ارتفاع آن از سطح دریا 561گز است، و رجوع به تابور در قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
تل بلند، کوهی است که در زمین جلیل واقع و فعلاً آنرا کوه طور می نامند، (قاموس مقدس)،
نام دیگرش جبل الطور و کوه منفردی است در فلسطین، در شش هزارگزی (؟) جنوب شرقی ناصره واقع و 8800 قدم بلندی دارد، دامنه اش مستور از درختان و اتلال و آثاری چند از بناهای قدیم در گرداگرد شهر دیده میشود، حضرت مسیح ازین کوه صعود کرده بود، مسلمین با اهل صلیب در زیر این کوه زد و خورد بسیار کردند، و جبل طور مشهور غیر از این است، (قاموس الاعلام ترکی)، کوه فلسطین در 561 گزی جنوب شرقی (ناصره) در آن مکان حضرت مسیح تجلی کرد (تغییر شکل)، بناپارت در 1799م، بدانجا فتحی کرد، نام کوهی است بر کران سلسلۀ آلپ، در نزدیکی کوه جنوره و سه هزار و سیصد گز ارتفاع دارد، رود خانه دورانسه از بین این دو کوه سرچشمه می گیرد، (قاموس الاعلام ترکی)، بزبان جهستانی هرادیستیه نامیده میشود نام قصبه ای است در چهستان و مرکز قضایی آن ناحیه می باشد، در هفتاد و هفت هزارگزی جنوب شرقی پراگ واقع شده دارای 6700 تن جمعیت است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نام گیاهی است که نام دیگرش بوی مادران میباشد، (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نسبت است بخابور، رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
شریح بن رمان بن شریح خابوری مکنی به ابی الرمان. سمعانی گوید: پیری نیکوکار از اهل عرابان است (که در ساحل نهر خابور واقع است اندکی از وی حدیث نقل کرده ام و در اواخر سال 534 هجری قمری درحالیکه هنوز حیات داشت وی را ترک گفتم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مجلس فسّاق، خرابات، مجلس شادی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خبر و خبر، به معنی توشه دان بزرگ و ماده شتر شیرناک آمده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 34 هزارگزی شمال اهواز و یک هزارگزی ایستگاه راه آهن خاور، ناحیه ای است دشتی و گرمسیر با 500 تن سکنه مذهبشان شیعه و زبانشان عربی و فارسی است آب آنجا از رودخانه شاهور و محصولات آنها غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع آن قالیچه بافی وراه آنجا در تابستان اتومبیل رو و ساکنین آن از طایفۀ سادات میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خاروار. خارآور
لغت نامه دهخدا
گیاهی است مانند زوان، (منتهی الارب)، نباتی است که تازه روئیده باشد، (فهرست مخزن الادویه)، هرطمان به لغت اهل مصر، (فهرست مخزن الادویه)، خرطال، خرطل، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ)
شب پره را گویند، هرمرغ که در شب پرواز کند. (آنندراج) (از برهان قاطع). مرحوم دهخدا این کلمه را مصحف خربوز حدس زده اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از طابور
تصویر طابور
ترکی رده، گروه گردان (کتیبه) صف فوج، کتبیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابر
تصویر خابر
مردآگاه، عالم با خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابور
تصویر حابور
گناه خانه بزمکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابور
تصویر سابور
پارسی تازی گشته شاپور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافور
تصویر خافور
مرغ بید گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابور
تصویر طابور
صف، فوج، کتیبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاور
تصویر خاور
((وَ))
مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاور
تصویر خاور
مشرق، شرق
فرهنگ واژه فارسی سره