سه یک، یک سوم، شراب، مخصوصاً شرابی که به واسطۀ جوشش، دوسوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، سه پخت، شراب سه پخت، شراب ثلثان شده، برای مثال روز نوروز است امروز و سر سال عجم / بزم نو ساز و طرب کن ز نو سیکی خور (فرخی - ۱۷۳)
سه یک، یک سوم، شراب، مخصوصاً شرابی که به واسطۀ جوشش، دوسوم آن تبخیر شده و یک سوم باقی مانده باشد، سه پخت، شراب سه پخت، شراب ثلثان شده، برای مِثال روز نوروز است امروز و سر سال عجم / بزم نو ساز و طرب کن ز نو سیکی خور (فرخی - ۱۷۳)
رفتار متکبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، حمار حیدی و حیّد، خر که برجهداز سایۀ خود بشادی. هیچ مذکری جز این کلمه بر وزن فعلی ̍ نیامده است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
رفتار متکبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، حمار حیدی و حَیِّد، خر که برجهداز سایۀ خود بشادی. هیچ مذکری جز این کلمه بر وزن فَعَلی ̍ نیامده است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از حکایت، حکایت کننده، روایت کننده، نقل آورنده، گزارنده، ناقل، محدث، راوی، خبرگزار، آگاهی دهنده، نقل کننده، ج، حکاه، - حاکی از، دلیل بر، حاکی از فلان امر بودن، انباء از آن یعنی معنی و فحوی و مستنبط از آن این است: نامۀ دوست حاکی از دل اوست دوست را چیست به ز نامۀ دوست ؟ سنائی، آینه بی نقش شد یابد بها زآنکه شد حاکی ز جمله نقشها، مولوی، - حاکی صوت، اسمی که آوای چیزی را برساند، اسم صوت، - امثال: لیس علی الحاکی من حرج، بر حکایت کننده حرج نباشد، نقل کفر، کفر نیست، (از مسائل کلامی)، متکلمین فرق مختلف چندین کتاب بعنوان الحکایه و المحکی نوشته اند، از آن جمله است ابومحمد جعفر بن مبشر معتزلی متوفی به سال 234 هجری قمری (الانتصار ص 81) و ابوالفتح عثمان بن جنی، نحوی معروف، متوفی به سال 392، که علم الهدی سید مرتضی بر آن ردّ نوشته (فهرست طوسی ص 220) (روضات ص 466) و ابن قتیبۀ دینوری (213 - 276) که شیخ مفید آنرا رد کرده (فهرست طوسی ص 315) و نجاشی نقضی در همین باب از کتاب عتبی به شیخ مفید نسبت داده (رجال نجاشی ص 286)، و آن شاید اشتباه باشد و مقصوداز حکایت نقل قول غیر است به همان شکلی که او آورده است، بر سبیل حکایت بدون افزایش یا کاهش (مجمعالبحرین ص 32)، و در این صورت بر حکایت کننده (حاکی) راجع به مضمون و مطلب حکایت بحثی وارد نیست، و اگر حرجی باشد بر کسی است که حکایت از او شده (محکی عنه) چنانکه سیدمرتضی، ابن راوندی را در نقل و حکایت اهل مذاهب چون او آنها را فقط بر سبیل حکایت آورده است مقصر نمی شمارد، ولی جاحظ را برخلاف وی چون اظهار تعلق و عقیده به حکایت خود کرده خطاکار میداند، (شافی ص 13) (خاندان نوبختی چ تهران 1311 هجری شمسی ص 123)
نعت فاعلی از حکایت، حکایت کننده، روایت کننده، نقل آورنده، گزارنده، ناقل، محدث، راوی، خبرگزار، آگاهی دهنده، نقل کننده، ج، حکاه، - حاکی از، دلیل بر، حاکی از فلان امر بودن، انباء از آن یعنی معنی و فحوی و مستنبط از آن این است: نامۀ دوست حاکی از دل اوست دوست را چیست به ز نامۀ دوست ؟ سنائی، آینه بی نقش شد یابد بها زآنکه شد حاکی ز جمله نقشها، مولوی، - حاکی صوت، اسمی که آوای چیزی را برساند، اسم صوت، - امثال: لیس علی الحاکی من حرج، بر حکایت کننده حرج نباشد، نقل کفر، کفر نیست، (از مسائل کلامی)، متکلمین فرق مختلف چندین کتاب بعنوان الحکایه و المحکی نوشته اند، از آن جمله است ابومحمد جعفر بن مبشر معتزلی متوفی به سال 234 هجری قمری (الانتصار ص 81) و ابوالفتح عثمان بن جنی، نحوی معروف، متوفی به سال 392، که علم الهدی سید مرتضی بر آن ردّ نوشته (فهرست طوسی ص 220) (روضات ص 466) و ابن قتیبۀ دینوری (213 - 276) که شیخ مفید آنرا رد کرده (فهرست طوسی ص 315) و نجاشی نقضی در همین باب از کتاب عتبی به شیخ مفید نسبت داده (رجال نجاشی ص 286)، و آن شاید اشتباه باشد و مقصوداز حکایت نقل قول غیر است به همان شکلی که او آورده است، بر سبیل حکایت بدون افزایش یا کاهش (مجمعالبحرین ص 32)، و در این صورت بر حکایت کننده (حاکی) راجع به مضمون و مطلب حکایت بحثی وارد نیست، و اگر حرجی باشد بر کسی است که حکایت از او شده (محکی عنه) چنانکه سیدمرتضی، ابن راوندی را در نقل و حکایت اهل مذاهب چون او آنها را فقط بر سبیل حکایت آورده است مقصر نمی شمارد، ولی جاحظ را برخلاف وی چون اظهار تعلق و عقیده به حکایت خود کرده خطاکار میداند، (شافی ص 13) (خاندان نوبختی چ تهران 1311 هجری شمسی ص 123)
منسوب به خیک، آنچه در خیک گذارند و حمل کنند، (یادداشت مؤلف)، - آلوخیکی، آلویی که پس از خشک شدن در خیک میریزند و کمی به آن آب میزنند و نگاه می دارند که مرطوب باشد، (یادداشت مؤلف)، - پنیر خیکی، نوعی پنیر است که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، - روغن خیکی، روغنی که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، ، در تداول لوطیان ناچیز، پپه، چلمن، (یادداشت مؤلف)، قلب، غلط، بد، قلابی، نادرست، ناصحیح، (یادداشت مؤلف)، - خیکی درآمدن،قلابی درآمدن چیزی که گمان صحت به آن میرفت
منسوب به خیک، آنچه در خیک گذارند و حمل کنند، (یادداشت مؤلف)، - آلوخیکی، آلویی که پس از خشک شدن در خیک میریزند و کمی به آن آب میزنند و نگاه می دارند که مرطوب باشد، (یادداشت مؤلف)، - پنیر خیکی، نوعی پنیر است که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، - روغن خیکی، روغنی که در خیک نگاهداری میشود، (یادداشت مؤلف)، ، در تداول لوطیان ناچیز، پَپِه، چُلْمَن، (یادداشت مؤلف)، قَلب، غلط، بد، قلابی، نادرست، ناصحیح، (یادداشت مؤلف)، - خیکی درآمدن،قلابی درآمدن چیزی که گمان صحت به آن میرفت
سرقوقیتی بیکی (سرقویتی بیکی، سرقونتی بیکی یا فقط بیکی). زوجه تولی بن چنگیزخان و مادر منکوقاآن و هولاکو و قوبیلای قاآن و اریق بوکا. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 219، 250 و 256)
سرقوقیتی بیکی (سرقویتی بیکی، سرقونتی بیکی یا فقط بیکی). زوجه تولی بن چنگیزخان و مادر منکوقاآن و هولاکو و قوبیلای قاآن و اریق بوکا. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 219، 250 و 256)
ویلیام بلفور. (1825- 1864م.) جراح و محقق اسکاتلندی در افریقای غربی و عالم فقه اللغه. رود نیجر را بر روی تجارت گشود و اطلاعاتی در باب زبانهای محلی گرد آورد و کتاب مقدس را به یکی از این زبانها ترجمه کرد. (دائره المعارف فارسی)
ویلیام بلفور. (1825- 1864م.) جراح و محقق اسکاتلندی در افریقای غربی و عالم فقه اللغه. رود نیجر را بر روی تجارت گشود و اطلاعاتی در باب زبانهای محلی گرد آورد و کتاب مقدس را به یکی از این زبانها ترجمه کرد. (دائره المعارف فارسی)
شرابی است که چندی آن را بجوشانند که چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد و در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شرابی که چندان جوشانند تا چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی کرده اند و به عربی مثلث خوانند. (فرهنگ رشیدی). شرابی که چندان جوش دهند و صافش کنند که از سه حصه آن یک حصه باقیمانده باشد. (غیاث اللغات). نبیذ. صهبا. (تفلیسی). می. شراب. (جهانگیری). شراب جوشانیده که به عربی مثلث خوانند یعنی در اصل سه یکی بوده ترکیب کرده اند سیکی شده. (برهان) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه این همه که تو بر میدهی شمار. رودکی. هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت جود و جریب و دو خم سیکی چون خون. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی ص 498). نکند مستی هر چند که در مجلس ننهد سیکی بر دست کم از یک. فرخی. عشق بازی کن و سیکی خور و برخند بر آن که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟ فرخی. آن حجامان برفته بودند و خوکان اصلی را سیکی بار کردند و بیاوردند. (تاریخ سیستان). جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر. سنایی. تو این صوفیان بین که می خورده اند مرقع به سیکی گرو برده اند. سعدی
شرابی است که چندی آن را بجوشانند که چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد و در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). شرابی که چندان جوشانند تا چهار دانگش رفته و دو دانگش مانده باشد در اصل سه یکی بوده ترکیب داده سیکی کرده اند و به عربی مثلث خوانند. (فرهنگ رشیدی). شرابی که چندان جوش دهند و صافش کنند که از سه حصه آن یک حصه باقیمانده باشد. (غیاث اللغات). نبیذ. صهبا. (تفلیسی). می. شراب. (جهانگیری). شراب جوشانیده که به عربی مثلث خوانند یعنی در اصل سه یکی بوده ترکیب کرده اند سیکی شده. (برهان) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه این همه که تو بر میدهی شمار. رودکی. هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت جود و جریب و دو خم سیکی چون خون. ابوالعباس (از لغت فرس اسدی ص 498). نکند مستی هر چند که در مجلس ننهد سیکی بر دست کم از یک. فرخی. عشق بازی کن و سیکی خور و برخند بر آن که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟ فرخی. آن حجامان برفته بودند و خوکان اصلی را سیکی بار کردند و بیاوردند. (تاریخ سیستان). جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر. سنایی. تو این صوفیان بین که می خورده اند مرقع به سیکی گرو برده اند. سعدی
ایوان و رواق و طاق. (از آنندراج) (برهان). رواق و ایواق. (صحاح الفرس). و به این معنی با خاء نقطه دار هم بنظر آمده است. (برهان) : یک روز خطا کردم و نانش بشکستم بشکست مرادست (و برون کرد ز حیری. شفقی (از صحاح الفرس)
ایوان و رواق و طاق. (از آنندراج) (برهان). رواق و ایواق. (صحاح الفرس). و به این معنی با خاء نقطه دار هم بنظر آمده است. (برهان) : یک روز خطا کردم و نانش بشکستم بشکست مرادست (و برون کرد ز حیری. شفقی (از صحاح الفرس)
خوبی، حسن، مقابل عیب و بدی، صفت خوب و پسندیده: بر آغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت ونیکی همه راز کرد، بوشکور، به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن، فردوسی، بود نیکی تو از این بد فزون تو بودی به نیکی مرا رهنمون، فردوسی، وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست، ناصرخسرو، ، درستی، صحت، استواری، جودت، صلاح: تو نیکی طلب کن نه زودی کار، فخرالدین اسعد، ، نیکوکاری، کار خیر، حسنه، مقابل سیئه: شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت، فردوسی، به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس، فردوسی، که نیکی گم نگردد در دو گیهان، فخرالدین اسعد، یکی خوب مایه ست نیکی به جای که سود است از وی به هر دو سرای، اسدی، خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 338)، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، ز این بیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود وز خر، ناصرخسرو، خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامۀ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند، (قصص الانبیاء ص 13)، هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی اوروی بدو باز کرد، نظامی، ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند، سعدی، ، خیرخواهی، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کرم، احسان، جود، سخا، انعام، افضال: همان نیز نیکی به اندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن، فردوسی، همه داد و نیکی و شرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر، فردوسی، ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز، منوچهری، خواجه بر من در نیکی دربست چه کنم لب به بدی نگشایم، خاقانی، چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند، خاقانی، نیک ار در محل خود نبود ظلم خوانندش ارچه بد نبود، اوحدی، نیکی ای کان نه در محل خود است تو نکوئی گمان مبر که بد است، مکتبی، نیکیت شیشه ای است ای عاقل مکن از سنگ منتش باطل، مکتبی، ، پرهیزگاری، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دیانت، (ناظم الاطباء)، ثواب، (فرهنگ فارسی معین)، پاداش خوش: شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب شاد باش وز خداوند همه نیکی بین، فرخی، به دانش بیلفنج نیکی کزین جا نیایند با تو نه خانه نه مانه، ناصرخسرو، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، از هرچه گفته ام نه همی جویم جز نیکی ای خدای تو دانائی، ناصرخسرو، به نامه درون جمله نیکی نویس چو در دست توست ای برادر قلم، ناصرخسرو، نیک و بد چون همه بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد، سعدی، ، فراخی، (یادداشت مؤلف)، رخاء، خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود، (نوروزنامه)، نعمت، نعمی، نعیم، (یادداشت مؤلف)، آسایش، رفاه، راحت، مقابل رنج، خوشی، مقابل ناخوشی: ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان، فردوسی، همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه، فردوسی، ، مهربانی، لطف: بد و نیکی به جای دشمن و دوست هر یکی در محل خود نیکوست، ؟ ، راستی، صداقت، (ناظم الاطباء)، زیبائی، حسن، جمال، (ناظم الاطباء)، رجوع به نکوئی و نیکویی شود، (اصطلاح نجوم) سعادت، (ازمقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)، - به نیکی، به خوبی، به نیک خواهی، از روی محبت و دوستی: به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان، فردوسی، نباید که بینند رنجی براه مکن جز به نیکی در ایشان نگاه، فردوسی، -، چنانکه باید، به دقت، به صحت: واین ملک گرچه بد عمل دار است هم بنیکی حساب من رانده ست، خاقانی، - به نیکی یاد کردن، ذکر خیر، به خوبی از کسی نام بردن، محاسن او را باز گفتن: همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد، سعدی، - نیکی دیدن، خیر دیدن: هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند، سعدی، - نیکی کردن، نکوکاری کردن، کار خیر کردن: به کردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خویشتن خوردمی، بوشکور، مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم، ناصرخسرو، چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا، ناصرخسرو، -، احسان کردن: اگر پادشاهی بود در گهر بباید که نیکی کند تاجور، فردوسی، بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی درکنارت آورد باز، فخرالدین اسعد، -، لطف و شفقت کردن: تو بیداری او بی خودی می کند تو نیکی کنی او بدی می کند، نظامی، بدی کردند و نیکی با تن خویش، سعدی، تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت، سعدی، عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان، سعدی، - امثال: بد می کنی و نیک طمع می داری، نیکی نبود سزای بدکرداری، نیکی را نیکی آید، نیکی راه به خانه صاحب خود برد، نیکی فراموش نشود، نیکی گم نشود، نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند
خوبی، حسن، مقابل عیب و بدی، صفت خوب و پسندیده: بر آغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت ونیکی همه راز کرد، بوشکور، به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن، فردوسی، بود نیکی تو از این بد فزون تو بودی به نیکی مرا رهنمون، فردوسی، وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست، ناصرخسرو، ، درستی، صحت، استواری، جودت، صلاح: تو نیکی طلب کن نه زودی کار، فخرالدین اسعد، ، نیکوکاری، کار خیر، حسنه، مقابل سیئه: شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت، فردوسی، به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس، فردوسی، که نیکی گم نگردد در دو گیهان، فخرالدین اسعد، یکی خوب مایه ست نیکی به جای که سود است از وی به هر دو سرای، اسدی، خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 338)، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، ز این بیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود وز خر، ناصرخسرو، خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامۀ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند، (قصص الانبیاء ص 13)، هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی اوروی بدو باز کرد، نظامی، ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند، سعدی، ، خیرخواهی، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کرم، احسان، جود، سخا، انعام، افضال: همان نیز نیکی به اندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن، فردوسی، همه داد و نیکی و شرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر، فردوسی، ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز، منوچهری، خواجه بر من در نیکی دربست چه کنم لب به بدی نگشایم، خاقانی، چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند، خاقانی، نیک ار در محل خود نبود ظلم خوانندش ارچه بد نبود، اوحدی، نیکی ای کان نه در محل خود است تو نکوئی گمان مبر که بد است، مکتبی، نیکیت شیشه ای است ای عاقل مکن از سنگ منتش باطل، مکتبی، ، پرهیزگاری، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دیانت، (ناظم الاطباء)، ثواب، (فرهنگ فارسی معین)، پاداش خوش: شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب شاد باش وز خداوند همه نیکی بین، فرخی، به دانش بیلفنج نیکی کزین جا نیایند با تو نه خانه نه مانه، ناصرخسرو، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، از هرچه گفته ام نه همی جویم جز نیکی ای خدای تو دانائی، ناصرخسرو، به نامه درون جمله نیکی نویس چو در دست توست ای برادر قلم، ناصرخسرو، نیک و بد چون همه بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد، سعدی، ، فراخی، (یادداشت مؤلف)، رخاء، خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود، (نوروزنامه)، نعمت، نعمی، نعیم، (یادداشت مؤلف)، آسایش، رفاه، راحت، مقابل رنج، خوشی، مقابل ناخوشی: ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان، فردوسی، همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه، فردوسی، ، مهربانی، لطف: بد و نیکی به جای دشمن و دوست هر یکی در محل خود نیکوست، ؟ ، راستی، صداقت، (ناظم الاطباء)، زیبائی، حسن، جمال، (ناظم الاطباء)، رجوع به نکوئی و نیکویی شود، (اصطلاح نجوم) سعادت، (ازمقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)، - به نیکی، به خوبی، به نیک خواهی، از روی محبت و دوستی: به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان، فردوسی، نباید که بینند رنجی براه مکن جز به نیکی در ایشان نگاه، فردوسی، -، چنانکه باید، به دقت، به صحت: واین ملک گرچه بد عمل دار است هم بنیکی حساب من رانده ست، خاقانی، - به نیکی یاد کردن، ذکر خیر، به خوبی از کسی نام بردن، محاسن او را باز گفتن: همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد، سعدی، - نیکی دیدن، خیر دیدن: هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند، سعدی، - نیکی کردن، نکوکاری کردن، کار خیر کردن: به کردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خویشتن خوردمی، بوشکور، مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم، ناصرخسرو، چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا، ناصرخسرو، -، احسان کردن: اگر پادشاهی بود در گهر بباید که نیکی کند تاجور، فردوسی، بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی درکنارت آورد باز، فخرالدین اسعد، -، لطف و شفقت کردن: تو بیداری او بی خودی می کند تو نیکی کنی او بدی می کند، نظامی، بدی کردند و نیکی با تن خویش، سعدی، تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت، سعدی، عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان، سعدی، - امثال: بد می کنی و نیک طمع می داری، نیکی نبود سزای بدکرداری، نیکی را نیکی آید، نیکی راه به خانه صاحب خود برد، نیکی فراموش نشود، نیکی گم نشود، نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند