جدول جو
جدول جو

معنی حیلات - جستجوی لغت در جدول جو

حیلات
جمع واژۀ حیله، (منتهی الارب)، رجوع به حیله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیات
تصویر حیات
حیه ها، زنده ها، مارها، افعی ها، جمع واژۀ حیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیات
تصویر حیات
زیستن، زنده بودن، مقابل ممات، زندگی
فرهنگ فارسی عمید
شرکتی که دارای تاسیسات و وسایلی برای صید ماهی از دریا و فروش آن به بازارهای داخلی و خارجی است، صنعت ماهیگیری
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ حالت: لی مع اﷲ حالات لایسعنی فیها ملک مقرب و لا نبی مرسل،
- حالات الدهر، گردشهای روزگار
لغت نامه دهخدا
(لَ)
حیله. مکر. دستان. تدبیر. غدر. بهانه. فریب. (ناظم الاطباء). زرق. دلغم. (لغت نامۀ اسدی) :
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
می بدانید کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.
خطیری.
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال.
ناصرخسرو.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی ز ایشان.
اوحدی.
بحیلت او را بیرون آوردند. (کلیله و دمنه).
- حیلت آموز، حیله گر. حیله ساز:
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز.
نظامی.
- حیلت پژوه، حیلت رفتار و حیلت پیشه:
مرد حیلت پژوه گفت که من
سنجمش ناشکسته هم بر من.
امیرخسرو (ازآنندراج).
- حیلت ساز، حیله ساز. حیله گر:
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
- حیلت کردن، علاج کردن. چاره کردن: گفتند این را (موی پای بلقیس را) به آهک نوره حیلت کنیم. (ترجمه طبری بلعمی).
- ، کوشیدن. سعی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن حضرت بر پهلوی افتاده بود (در غزوۀ احد) و نتوانست خاستن و تنها بمانده بود و کس با او نمانده حیلت کرد و بازنشست و بر پای خاست. (ترجمه طبری بلعمی).
- حیلت گر، محتال. مکار:
چرخ حیلت گر است و حیلۀ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو.
فاسق و فاجر واهل فساد و حیلت گر را تربیت نکند. (گلستان).
- حیلت گری، احتیال و مکر:
بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت گری مال کس.
سعدی.
و رجوع به حیله شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ شیل به قیاس عربی، رجوع به شیل شود، ماهی خانه، ادارۀ ماهی، محلی که برای صید آماده باشد، (یادداشت مؤلف)، شرکتی که به صید و توزیع وفروش ماهیهای بحر خزر می پردازد، دستگاه صید ماهی در سواحل بحر خزر، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه رشت به آستارا میان چیلاوندان و آستارا در 171100 گزی رشت، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی ازشعب سلسله جبال آلپ، بلندترین قلۀ آن 2343 گز است، نام کوهی از سلسله جبال سونه میان ایالات لوآره و رون بفرانسه، رود ژیر از آن سرچشمه گیرد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کم کردن حق، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَیْ یَ)
نام موضعی است و در شعر امروءالقیس آمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حفله. رجوع به حفله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
پشته های سنگ است. بدیار ضباب وآن را حسله و حسیله نیز نامند. و بعضی گفته اند کوههای سپید است به جنب رمل الغضا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ایل، عنوان مجموع عشایر و قبایل مختلف و مجزا که بطور مستقل و یا لااقل اسماً تابع حکومت مرکزی میباشند و در نقاط مختلف مملکت تحت ریاست مطلق ایلخانی ها و ایل بیگی های خویش زندگی میکنند و غالباً به تربیت احشام وچادرنشینی و گاه به زراعت معیشت کرده اند و میکنند، تعداد ایلات و عشایر ایران زیاد است و آداب و رسوم و طرز معیشت آنها نیز با یکدیگر اختلاف بسیار دارد ولیکن بطور کلی کوچ مرتب سالیانه بین ییلاق و قشلاق و دوری و برکناری از لوازم تربیت مدنی و زندگی در سیاه چادرها (قره چادر) و تربیت مواشی از اوصاف مشترک آنهاست، مطالعه در احوال این عشایر که عامل عمده ای در حیات اقتصادی و اداری ایران است، اهمیت تمام در مردم شناسی دارد، (از دایرهالمعارف فارسی)، رجوع به ایل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبله. اوراق سمر، نوعی از پیرایه های حمیل
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
جمع واژۀ حیه، به معنی مار. (منتهی الارب). رجوع به حیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
جمع واژۀ مستحیله و مستحیل. محالات و چیزهای ناممکن. (ناظم الاطباء). رجوع به مستحیل و مستحیله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
جمع واژۀ حمله. رجوع به حمله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حیلت
تصویر حیلت
مکر، حیله، تدبیر، بهانه، فریب، دستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحیلات
تصویر ترحیلات
جمع ترحیل
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حالت، جاوران جاورها، چگونگی ها جمع حالت. کیفیات چگونگیها اوضاع، وقایع حوادث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیات
تصویر حیات
عمر، زیست، زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلات
تصویر ایلات
ترکی تیره ها دوده ها، جمع ایل طوایف قبایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حملات
تصویر حملات
جمع حمله، تاخت ها تازها جمع حلمه تاختنها تاختها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شیل (بسیاق عربی) دستگاه صید ماهی در سواحل بحر خزر، شرکتی که به صید و توزع و فروش ماهیهای بحر خزر می پردازد: شیلات ایران بریدگیها و گشادگیهائی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و در آنجا ماهی صید کنند
فرهنگ لغت هوشیار
شرکتی که به صید و پرورش و فروش ماهی و فرآورده های مربوط به آن می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیلت
تصویر حیلت
((لَ))
قدرت، توانایی، چاره، فریب، نیرنگ، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیات
تصویر حیات
((حَ))
زنده بودن، زندگانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حملات
تصویر حملات
((حَ مَ))
جمع حمله، تاخت ها، تاختن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیات
تصویر حیات
زندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حملات
تصویر حملات
آفندها
فرهنگ واژه فارسی سره
احوال، اوضاع، کیفیات، حوادث، وقایع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تزویر، حیله، خدعه، دوال، فریب، مکر، نیرنگ، چاره اندیشی، چاره، چاره گری، تدبیر، ترفند، شگرد، توانایی، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر
متضاد: ممات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرایط
دیکشنری اردو به فارسی