یاکوب (1791-1864 میلادی)، آهنگساز آلمانی یهودی الاصل و نام واقعیش یاکوب لیبمان بیر بود، در صورتهای مختلف موسیقی تصنیفاتی دارد ولی شهرت و موفقیتش در نوشتن اپرا بود، از اپراهای اوست: روبرت شیطان، پیغمبر آفریقایی و غیره، واگنر از او تأثیر برداشته است
یاکوب (1791-1864 میلادی)، آهنگساز آلمانی یهودی الاصل و نام واقعیش یاکوب لیبمان بیر بود، در صورتهای مختلف موسیقی تصنیفاتی دارد ولی شهرت و موفقیتش در نوشتن اپرا بود، از اپراهای اوست: روبرت شیطان، پیغمبر آفریقایی و غیره، واگنر از او تأثیر برداشته است
صادقی کتابدار در مجمع الخواص او را ذکر کرده است وگوید از اهل مرو بود و به فسق و فجور سخت مایل. از وی پرسیده بودند که چرا اینقدر گناه میکنی ؟ جواب داده بود که برای گناهم جز دوستی امیرالمؤمنین (ع) چیزی را شفیع قرار نخواهم داد. میخواهم ببینم روز قیامت مرا می بخشند یا نه ؟ قصیده سرای خوبی است. او راست: خدا مرا بوصال تو دلربا برساند هوای وصل تو دارد دلم خدا برساند. رجوع به مجمع الخواص و مجالس النفایس شود
صادقی کتابدار در مجمع الخواص او را ذکر کرده است وگوید از اهل مرو بود و به فسق و فجور سخت مایل. از وی پرسیده بودند که چرا اینقدر گناه میکنی ؟ جواب داده بود که برای گناهم جز دوستی امیرالمؤمنین (ع) چیزی را شفیع قرار نخواهم داد. میخواهم ببینم روز قیامت مرا می بخشند یا نه ؟ قصیده سرای خوبی است. او راست: خدا مرا بوصال تو دلربا برساند هوای وصل تو دارد دلم خدا برساند. رجوع به مجمع الخواص و مجالس النفایس شود
رئیس تشریفات دربار، حاجب بار، آنکه مردم را برای آمدن به حضور پادشاه بار می دهد، (ناظم الاطباء)، آن که مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و این را در هندوستان داروغۀ دیوانخانه گویند، (آنندراج) : داری سپهر هفتم و جبریل معتکف داری بهشت هشتم وادریس میربار، خاقانی، رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او، (راحهالصدور راوندی)، گفته ای ای میربار قصۀ شهری بشاه حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید، میرحسن دهلوی
رئیس تشریفات دربار، حاجب بار، آنکه مردم را برای آمدن به حضور پادشاه بار می دهد، (ناظم الاطباء)، آن که مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و این را در هندوستان داروغۀ دیوانخانه گویند، (آنندراج) : داری سپهر هفتم و جبریل معتکف داری بهشت هشتم وادریس میربار، خاقانی، رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او، (راحهالصدور راوندی)، گفته ای ای میربار قصۀ شهری بشاه حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید، میرحسن دهلوی
امیر بحر. (ناظم الاطباء). امیرالبحر. دریاسالار: از اعمال قبیحه اش یکی آنکه در الکاه کوه به تکلیف بورزه حاکم آنجاکه میربحر بنادر فرنگ است مهر اشرف از سر کتابت پادشاه اسپانیه برداشته. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 863) ، مباشر باج و خراج بحری و مباشر کشتیها. (ناظم الاطباء). داروغۀ گذر دریا. (غیاث) (آنندراج)
امیر بحر. (ناظم الاطباء). امیرالبحر. دریاسالار: از اعمال قبیحه اش یکی آنکه در الکاه کوه به تکلیف بورزه حاکم آنجاکه میربحر بنادر فرنگ است مهر اشرف از سر کتابت پادشاه اسپانیه برداشته. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 863) ، مباشر باج و خراج بحری و مباشر کشتیها. (ناظم الاطباء). داروغۀ گذر دریا. (غیاث) (آنندراج)
نام یکی از دهستانهای بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در باختر بخش با58 آبادی و حدود 13400 تن جمعیت و هوای سردسیر و مالاریایی. این دهستان محدود است از شمال به دهستان کاکاوند، از جنوب به بخش طرهان، از خاور به دهستان نورعلی و از باختر به منطقۀ کرمانشاه. از دیه های مهم آن: سراب گر، رحمان آباد، علم آباد، فاضل آباد، شیخ آباد را می توان نام برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در باختر بخش با58 آبادی و حدود 13400 تن جمعیت و هوای سردسیر و مالاریایی. این دهستان محدود است از شمال به دهستان کاکاوند، از جنوب به بخش طرهان، از خاور به دهستان نورعلی و از باختر به منطقۀ کرمانشاه. از دیه های مهم آن: سراب گر، رحمان آباد، علم آباد، فاضل آباد، شیخ آباد را می توان نام برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه، در 6500گزی جنوب شرقی عجب شیر و 2500گزی غرب جادۀ مراغه به دهخوارقان و در جلگۀ معتدل مالاریائی واقع و دارای 463 تن سکنه است، آبش از قلعه چای و چاه، محصولش غلات، کشمش، بادام و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه، در 6500گزی جنوب شرقی عجب شیر و 2500گزی غرب جادۀ مراغه به دهخوارقان و در جلگۀ معتدل مالاریائی واقع و دارای 463 تن سکنه است، آبش از قلعه چای و چاه، محصولش غلات، کشمش، بادام و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
آنکه شیر را بگیرد و شکارکند، آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد، (از یادداشت مؤلف)، شجاع، سخت شجاع، سخت دلیر و شجاع، بسیار دلیر، (یادداشت مؤلف) : چه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر، فردوسی، برفت از پسش رستم شیرگیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر، فردوسی، ز دارای دارای بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شیرگیر، فردوسی، منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر، فردوسی، که آن روز افکنده بودند تیر سیاووش و گرسیوز شیرگیر، فردوسی، گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شیرگیر، فردوسی، دراو مجلس ماهرویان مجلس در او خانه شیرگیران لشکر، فرخی، آگهی شان نه زآهنین جگری شیرگیری و اژدهاشکری، نظامی، چون صبح به مهر بی نظیر است چون مهر به کینه شیرگیر است، نظامی، تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ، نظامی، شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدهادستی، نظامی، شیرگیر از خون نرّه شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد، مولوی، سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر، مولوی، بدو گفتم ای سرور شیرگیر چه فرسوده گشتی چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر، سعدی (بوستان)، ز نیروی سرپنجۀ شیرگیر فرومانده عاجز چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجۀ شیرگیر از بیخ برکندی، (گلستان)، آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود، حافظ، عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین، حافظ، ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود در سایۀ تو ملک فراغت میسرم، حافظ، - گو شیرگیر، پهلوان سخت دلیر و شجاع، یل شیرگیر، (ازیادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کاّن گو شیرگیر، فردوسی، سپهدارشان اردشیر دلیر که بد پور بیژن گوی شیرگیر، فردوسی، - یل شیرگیر، پهلوان سخت شجاع و دلیر، (یادداشت مؤلف) : بهار و تموز و زمستان و تیر نیاسود هرگز یل شیرگیر، فردوسی، ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر، فردوسی، به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافکن و گرد و شمشیرگیر، فردوسی، چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروز قارن یل شیرگیر، فردوسی، چنین گفت از باره شاه اردشیر که بفراز رزم ای یل شیرگیر، فردوسی، ، جری شده، (یادداشت مؤلف)، مردم مست، (از برهان) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، نیم مست، (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، کسی که او را نشئۀ مستی شراب متوسط باشد، مرتبه ای از مستی، نیم مست، (یادداشت مؤلف)، کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید، (از غیاث)، به معنی مست و دلیر است، گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد، یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی، وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند، چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، - شیرگیر کردن، نیم مست کردن، (از فرهنگ جهانگیری) : بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر تا که در سازند با هم نغمۀ داود را، مولوی، ، معزز و صاحب مرتبه، (از غیاث) (از بهار عجم)، نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی، (ناظم الاطباء)
آنکه شیر را بگیرد و شکارکند، آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد، (از یادداشت مؤلف)، شجاع، سخت شجاع، سخت دلیر و شجاع، بسیار دلیر، (یادداشت مؤلف) : چه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر، فردوسی، برفت از پسش رستم شیرگیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر، فردوسی، ز دارای دارای بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شیرگیر، فردوسی، منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر، فردوسی، که آن روز افکنده بودند تیر سیاووش و گرسیوز شیرگیر، فردوسی، گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شیرگیر، فردوسی، دراو مجلس ماهرویان مجلس در او خانه شیرگیران لشکر، فرخی، آگهی شان نه زآهنین جگری شیرگیری و اژدهاشکری، نظامی، چون صبح به مهر بی نظیر است چون مهر به کینه شیرگیر است، نظامی، تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ، نظامی، شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدهادستی، نظامی، شیرگیر از خون نرّه شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد، مولوی، سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر، مولوی، بدو گفتم ای سرور شیرگیر چه فرسوده گشتی چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر، سعدی (بوستان)، ز نیروی سرپنجۀ شیرگیر فرومانده عاجز چو روباه پیر، سعدی (بوستان)، هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجۀ شیرگیر از بیخ برکندی، (گلستان)، آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود، حافظ، عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین، حافظ، ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود در سایۀ تو ملک فراغت میسرم، حافظ، - گو شیرگیر، پهلوان سخت دلیر و شجاع، یل شیرگیر، (ازیادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بُدَن کاَّن گو شیرگیر، فردوسی، سپهدارشان اردشیر دلیر که بد پور بیژن گوی شیرگیر، فردوسی، - یل شیرگیر، پهلوان سخت شجاع و دلیر، (یادداشت مؤلف) : بهار و تموز و زمستان و تیر نیاسود هرگز یل شیرگیر، فردوسی، ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر، فردوسی، به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافکن و گرد و شمشیرگیر، فردوسی، چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروز قارن یل شیرگیر، فردوسی، چنین گفت از باره شاه اردشیر که بفْراز رزم ای یل شیرگیر، فردوسی، ، جری شده، (یادداشت مؤلف)، مردم مست، (از برهان) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، نیم مست، (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، کسی که او را نشئۀ مستی شراب متوسط باشد، مرتبه ای از مستی، نیم مست، (یادداشت مؤلف)، کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید، (از غیاث)، به معنی مست و دلیر است، گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد، یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی، وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند، چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند، (از آنندراج) (از انجمن آرا)، - شیرگیر کردن، نیم مست کردن، (از فرهنگ جهانگیری) : بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر تا که در سازند با هم نغمۀ داود را، مولوی، ، معزز و صاحب مرتبه، (از غیاث) (از بهار عجم)، نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی، (ناظم الاطباء)
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده: در خطا دیرگیر و زودگذار در عطا سخت مهر و سست مهار، سنایی، در وی آهسته رو که تیزهش است دیرگیر است لیک زودکش است، نظامی (هفت پیکر ص 358)، - امثال: خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده: در خطا دیرگیر و زودگذار در عطا سخت مهر و سست مهار، سنایی، در وی آهسته رو که تیزهش است دیرگیر است لیک زودکش است، نظامی (هفت پیکر ص 358)، - امثال: خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
دهی از دهستان گورک بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 61 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد بسردشت. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 35 تن سکنه. آب آن از رودخورخوره، محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان گورک بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 61 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد بسردشت. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 35 تن سکنه. آب آن از رودخورخوره، محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
هرزه، بیهوده، بی سبب، بی تقریب، (ناظم الاطباء)، بهرزه، بیهده، (یادداشت مؤلف)، بی دلیل، بی علت: دریغ آن سوار گرانمایه شیر که افکنده شد رایگان خیرخیر، دقیقی، چو شاهان بکینه کشی خیرخیر ازین دو ستمکاره اندازه گیر، فردوسی، نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر، فرخی، کار جهان بداند کردن تو غم مدار آری جهان بدو نسپردند خیرخیر، فرخی، اکنون یکی بکام دل خویش یافتی چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما، منوچهری، این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد، (تاریخ بیهقی)، می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی، (تاریخ بیهقی)، بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و ... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود، (تاریخ بیهقی)، آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن، (تاریخ بیهقی)، خروشید و گفتا مرا خیرخیر ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر، اسدی، الم چون رسانی بمن خیرخیر چو از من نخواهی که یابی الم، ناصرخسرو، خود چنین بر شد بلند از ذات خویش خیره خیر این نیلگون بی درکلات، ناصرخسرو (دیوان ص 324)، گر خیرخیر کرد نخواهی همی برخویشتن حذر کن ازین بدکنش، ناصرخسرو، حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر، سوزنی، خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری، انوری، چشمۀ خاطرات سنگ انبار آب از او خیرخیر نتوان یافت، خاقانی، و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد، (جهانگشای جوینی)، ، تیره، تاریک، (ناظم الاطباء) : ز آواز گردان و باران تیر همی چشم خورشید شد خیرخیر، فردوسی، ، شوخ شوخ، (ناظم الاطباء)، گیج، حیران، (یادداشت مؤلف)، سرگشته: یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیرخیر، دقیقی، فروماندند اندرو خیرخیر ز دیدار او سست شد پای پیر، فردوسی، سواران ایران گوان دلیر ز درگه برون آمدند خیرخیر، فردوسی، بدو گفت شاه ای خردمند پیر چه باشی همی پیش من خیرخیر، فردوسی، ، مفت، رایگان، (یادداشت مؤلف) : نبیره پسر پشت کاوس پیر تبه شد بدین جایگه خیرخیر، فردوسی، مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود، (تاریخ بیهقی)، بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر، سوزنی، نیامد از من خیری و در دلم همه آن که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا، سوزنی، ، زل زل، خیره خیره، (یادداشت مؤلف) : گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی اوبود مانده خیرخیر، رودکی
هرزه، بیهوده، بی سبب، بی تقریب، (ناظم الاطباء)، بهرزه، بیهده، (یادداشت مؤلف)، بی دلیل، بی علت: دریغ آن سوار گرانمایه شیر که افکنده شد رایگان خیرخیر، دقیقی، چو شاهان بکینه کشی خیرخیر ازین دو ستمکاره اندازه گیر، فردوسی، نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر، فرخی، کار جهان بداند کردن تو غم مدار آری جهان بدو نسپردند خیرخیر، فرخی، اکنون یکی بکام دل خویش یافتی چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما، منوچهری، این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد، (تاریخ بیهقی)، می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی، (تاریخ بیهقی)، بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و ... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود، (تاریخ بیهقی)، آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن، (تاریخ بیهقی)، خروشید و گفتا مرا خیرخیر ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر، اسدی، الم چون رسانی بمن خیرخیر چو از من نخواهی که یابی الم، ناصرخسرو، خود چنین بر شد بلند از ذات خویش خیره خیر این نیلگون بی درکلات، ناصرخسرو (دیوان ص 324)، گر خیرخیر کرد نخواهی همی برخویشتن حذر کن ازین بدکنش، ناصرخسرو، حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر، سوزنی، خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری، انوری، چشمۀ خاطرات سنگ انبار آب از او خیرخیر نتوان یافت، خاقانی، و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد، (جهانگشای جوینی)، ، تیره، تاریک، (ناظم الاطباء) : ز آواز گردان و باران تیر همی چشم خورشید شد خیرخیر، فردوسی، ، شوخ شوخ، (ناظم الاطباء)، گیج، حیران، (یادداشت مؤلف)، سرگشته: یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیرخیر، دقیقی، فروماندند اندرو خیرخیر ز دیدار او سست شد پای پیر، فردوسی، سواران ایران گوان دلیر ز درگه برون آمدند خیرخیر، فردوسی، بدو گفت شاه ای خردمند پیر چه باشی همی پیش من خیرخیر، فردوسی، ، مفت، رایگان، (یادداشت مؤلف) : نبیره پسر پشت کاوس پیر تبه شد بدین جایگه خیرخیر، فردوسی، مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود، (تاریخ بیهقی)، بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر، سوزنی، نیامد از من خیری و در دلم همه آن که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا، سوزنی، ، زُل زُل، خیره خیره، (یادداشت مؤلف) : گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی اوبود مانده خیرخیر، رودکی