جدول جو
جدول جو

معنی حویجاء - جستجوی لغت در جدول جو

حویجاء
(حُ وَ)
حاجت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ما فیه حویجاء ولالویجاء، ای حاجه. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجاء شود، راه مخالف پیچیده: خذ حویجاء من الارض، ای طریقاً مخالفاً ملتویا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ فَ)
کوتاه لئیم خلقت. کوتاه درشت سطبر. (منتهی الارب). رجوع به حفاسی شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
ریگی است به بلاد ابی بکر بن کلاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ)
آبی است بنوجذیمه بن مالک بن نصر بن قعین بن حارث... را بالای غدیر صلب که کوهی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
آبی که آفتاب بدان نرسد. (منتهی الارب). تصغیر حجلاء. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
چرب روده، حاویه، ج، حواوی، (منتهی الارب)، ج، حاویاآت، و منه: کأن نقیق الحب فی حاویائه، (اقرب الموارد)، جگرآکند، سختو، جهودانه، چرغند، زونج، کیپا، مبار، گدک، چرب روده، عصیب (عربی بقول مؤلف برهان قاطع)، نکانه، نقانق، زناج
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ)
نام موضعی است. برخی حذیلاء به ذال معجمه آورده اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ ذَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
مرد کوتاه و فربه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عِشْ وَ / وِ)
سیاه مایل بسبزی شدن.
لغت نامه دهخدا
(طُ وَ جی یَ)
دهی از دهستان رویسی بخش مرکزی شهرستان خرمشهر در 3 هزارگزی جنوب خرمشهر و یکهزار گزی باختر اتومبیل رو خرمشهر به آبادان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. ساکنین از طایفۀ فیصلی هستند. 150 تن سکنه دارد. آب آن از شطالعرب است. محصول آن خرماست. شغل اهالی تربیت نخل و ماهیگیری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قُ وَ)
مصغر قوباء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قوباء شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مهاباد است که در بخش بافق شهرستان یزد واقع است و 245 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ)
مصغر و ممدود، لقب عمرو بن عامر پادشاه یمن. (اقرب الموارد). لقب عمرو بن عامر پادشاه یمن که هر روز جامۀ نو می پوشید و شب آن را پاره میکرد تا دیگری نپوشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقب عمرو بن عامر ماءالسماء. (المعرب ص 284). لقب عمرو بن عامر ماءالسمأبن حارثه.... (وفیات الاعیان ص 283 و ص 276) : جفنه بن عمرو اول غسانیان بود ونسب پدرش عمرو بن مزیقیأبن عامر ماءالسمأبن حارثهبن... بود و مزیقیاء او را از آن خواندند که ازدیان در وقت او ممزق شدند، یعنی گریخته و چون عرب از زمین سباء بگریختند. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 174). عمرو بن لحی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء بن عامر بن حارثهبن... ملک الحجاز و او اول کسی است که بت ها را در خانه کعبه قرار داد و آنها را عبادت کرد. (از حاشیۀ ص 225 مجمل التواریخ والقصص چ بهار)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
نیمروز. (منتهی الارب). هاجره و نیمروز مخصوصاً در شدت گرما. (از اقرب الموارد) ، بر آب آمدن شتران روزی در نیمروز و روزی در پگاه. (منتهی الارب). وارد شدن شتران بر آب یک روز در نیمروز و یک روز مابین نماز فجر و طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد) ، در هر روز یک بار خوردن. (منتهی الارب). غذا خوردن انسان هر روز یک بار: هو یأکل العریجاء، روزی یک بار میخورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
پیی است در جای زانوبند شتر که از بستن زانو آن پی خشک شود و حیوان حرداء گردد یعنی پی زانو خشک شده
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
قرابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است تپه ماهور و سردسیری و مالاریایی. از چشمه ها مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به زراعت و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ باریک وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
ذخیره ای که از یاران دیگر پنهان دارند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ دَ)
قریه ای است به شام که عدی بن رقاع، خمر مقدیه را بدانجا منسوب داشته است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حاجت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شک و شبهه. (منتهی الارب) : ما فی صدری حوجاء و لا لوجاء، شک و شبهه نیست و ما لی فیه حوجاء و لا لوجاء و لا حویجاء و لا لویجاء، نیست حاجت. (منتهی الارب) ، لام تا کام چیزی نگفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کلمته فمارد حوجاء و لا لوجاء، در جواب نه کلمه ای نیک گفت و نه بد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
معرفهً، موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است، و ’ال’ بر آن داخل نگردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
لقب عایشۀ صدیق رضی الله عنها. (مهذب الاسماء). عایشه رضی الله عنها. (منتهی الارب). لقبی که حضرت رسول عایشه را بدان خوانده است:
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده ام.
خاقانی.
مصطفی آمدکه سازد همدمی
کلّمینی یا حمیرا کّلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
مصغر حمراء. یعنی زن سپید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ)
علف دان مرغ. (مهذب الاسماء). چینه دان مرغان. (منتهی الارب). ج، حواصل. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به حوصل و حوصله شود
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
حماق. (اقرب الموارد). باد آبله. آبله مرغان. (ناظم الاطباء). رجوع به حماق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حویجدار
تصویر حویجدار
آشپز طباخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیقاء
تصویر حمیقاء
مرضی است شبیه به جدری (نوعی آبله)
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی هوه چوبه از گیاهان، سرخروی، از نام های تازی، دیر دار (بائو باب) مصغر ححمراء. سرخک، هوه چوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوجاء
تصویر حوجاء
حاجت، نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویداء
تصویر سویداء
دانه سیاه، دانه دل دانه سیاه، نقطه سیاه دل حبا القلب دانه دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سویداء
تصویر سویداء
((سُ وَ یا وِ))
دانه سیاه، نقطه سیاه دل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمیراء
تصویر حمیراء
((حُ مَ))
مصغر حمراء، زن سرخ روی
فرهنگ فارسی معین