جمع واژۀ حائل. (منتهی الارب). - حائل حولل و حائل حول، مبالغه است یا آنکه یکسال باردار نشود آنرا حائل گویند و آنکه دو سال باردار نشود حایل حول و حائل حولل. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ حائل. (منتهی الارب). - حائل حولل و حائل حول، مبالغه است یا آنکه یکسال باردار نشود آنرا حائل گویند و آنکه دو سال باردار نشود حایل حول و حائل حولل. (منتهی الارب)
سیل که آب آن صاف باشد. (ناظم الاطباء). سیل که آب صاف دارد. (منتهی الارب). سیل صافی. (اقرب الموارد) ، اول هر چیزی، ابر سیاه از بسیاری آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ابر سیاه بسیار باران
سیل که آب آن صاف باشد. (ناظم الاطباء). سیل که آب صاف دارد. (منتهی الارب). سیل صافی. (اقرب الموارد) ، اول هر چیزی، ابر سیاه از بسیاری آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ابر سیاه بسیار باران
نام پرنده ای است که در مصر بسیار است. ج، حواصل. و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله. (منتهی الارب) ، چینه دان مرغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مقر آب در تگ حوض، گوسفندی که مافوق ناف وی کلان باشد. (منتهی الارب)
نام پرنده ای است که در مصر بسیار است. ج، حواصل. و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله. (منتهی الارب) ، چینه دان مرغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مقر آب در تگ حوض، گوسفندی که مافوق ناف وی کلان باشد. (منتهی الارب)
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود. - دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی: دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دودل بودن طریق عاقلی نیست. نظامی. اندرین اندیشه می بود او دودل تا سلیمان گشت شاه مستقل. مولوی. آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است مفتی عشق بر این است که خونش بحل است. تأثیر (از آنندراج). - دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف). - ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن. ، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) : دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. - دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن. دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد. صائب (از آنندراج). ، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده: دگر آنکه داری ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام. فردوسی. با هیچ دودل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزداز ضرب. نظامی
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود. - دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی: دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دودل بودن طریق عاقلی نیست. نظامی. اندرین اندیشه می بود او دودل تا سلیمان گشت شاه مستقل. مولوی. آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است مفتی عشق بر این است که خونش بحل است. تأثیر (از آنندراج). - دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف). - ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن. ، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) : دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. - دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن. دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد. صائب (از آنندراج). ، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده: دگر آنکه داری ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام. فردوسی. با هیچ دودل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزداز ضرب. نظامی
امتلا معده پری معده. توضیح: تنبلی و خستگی عضلات معده یا ضعف اعصاب معده که موجب کندکاری جدار عضلانی آن شود و بالنتیجه سبب دیر گذشتن غذا از معده گردد پری و انباشته بودن معده از پر خوری و بالنتیجه ضعف جدار آن با پری معده امتلا معده ثقل
امتلا معده پری معده. توضیح: تنبلی و خستگی عضلات معده یا ضعف اعصاب معده که موجب کندکاری جدار عضلانی آن شود و بالنتیجه سبب دیر گذشتن غذا از معده گردد پری و انباشته بودن معده از پر خوری و بالنتیجه ضعف جدار آن با پری معده امتلا معده ثقل